💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نه
_اگر نمي شناختیمت و یا قبلا ً تو رو
ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به
خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش
بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری مي مونه ؟
زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و
تدریس ؟
آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت گرفتي .
با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟
این همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخر عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟
کِي خدا اجازه داده با زندگیمون اینكار و بكنیم ؟
اگر مي خوای عاقلانه
فكر کني اول عاقلانه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا میای آرایشگاه .
نمي گم همچین به خودت برس که چشم
همه رو به خودت خیره کني !
نه .. حداقل شبیه آدمای
معمولي بشو.
نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم کشیدم.
از صورت من گفت ؟
از ابروهای در اومده ؟
پس چرا من ندیده بودم ؟
چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به
چشمم نیومد ؟
ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم
که توجهي نكردم ؟
خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار
دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود!
زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو دور تند مقابل چشمام جون گرفت .
زندگي ای که خلاصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشك
ریختن ، و کلاس رفتن و مثل یه آدم اهني.
بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem