💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشت
منم خیره بودم بهش تا ببینم حرفش چیه که مردا ترجیح دادن تو جمعمون
نباشن.
نگاهش رو بالا آورد و نگاهم کرد .
سریع گفت:
-منم یه شرط دارم . قبل از اینكه بخوای فكر کني باید جایي بری.
کمي نگاهش کردم . دست پر اومده بودن دیدنم . هر کس شرطي داشت . معلوم بود حسابي فكر همه جا رو کرده بودن .
نگاهي به مامان انداختم که بدونم بازم مثل موضوع قبل
مي دونه قراره چي بشنوم که با شونه بالا انداختنش
نشون داد که از این یكي خبر نداره.
برگشتم سمت مامان طاهره . باز هم سرش پایین بود . آروم پرسیدم:
-کجا باید برم ؟
سر بلند کرد و نیم نگاهي به نرگس انداخت:
-باید فردا با نرگس بری آرایشگاه.
مبهوت نگاهش کردم . جایي که باید مي رفتم آرایشگاه بود ؟
یا شاید من اشتباه شنیده بودم!
برای همین با بهت پرسیدم:
-کجا ؟
نرگس شونه م رو گرفت و به سمت خودش برگردوند .
سوالي نگاهش کردم تا جواب سوالم رو بده و بگه اشتباه شنیدم یا نه!
مصمم لب باز کرد: .
_ اگر مي خوای به پای امیرمهدی وایسی اول باید زندگي کردن رو باد بگیری.مامان و
بابای من روشون نمي شه خیلي چیزها رو بهت بگن ولي
من روم مي شه
اخمی کرد:
-خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصلاح نشده هیچ
نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبلا ً تو رو ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem