💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد
مسافت خونه تا بیمارستان فقط یه چیزی تو سرم زنگ مي خورد .. اینكه حق ندارم زنجیری باشم به دست و پای امیرمهدی.
دردناك ترین زمان تو زندگیم داشت رقم ميخورد . پنجه های تلخ احساس قلبم رو فشار مي داد و نفسم لایه لایه شده بود.
کار خاصي که مي خواستم انجام بدم در حال شكل گیری بود . بزرگترین تصمیم زندگیم ! رها کردن امیرمهدی از
قید و بندی که براش تنیده بودم.
روز تولد من مي تونست آغاز دوباره ای باشه برای امیرمهدی . تولد من با تولد امیرمهدی در دنیایي دیگه همگام مي شد . مي دونستم که از این کارم خوشحال مي شه.
به حرف مامان رسیدم . ایثار عاشقانه ! .... شادی معشوق.....
دستام رو دو طرف سرم قفل کردم . دلم به طرز ناجوری مي گفت تن نده به رفتنش . که بي امیرمهدی تپیدن
مشكله و من با سماجت بهش مي توپیدم "که من در برابر خواست خدا باید چیكار کنم ؟
وارد بخش شدم و یه راست رفتم سراغ پرستاری که داشت با تلفن حرف مي زد .
بدون اینكه تلفن رو قطع کنه
نگاهم کرد .
ملتمسانه گفتم:
من –مي تونم برم اتاق شوهرم ؟ خواهش مي کنم ! زود میام بیرون .
جواب کسي که پشت خط بود رو داد و همونجور سری برام
تكون داد به علامت مثبت . انگار حرفش و شخص پشت خط انقدری مهم بود که نخواد با سر و کله زدن با من به خاطر بي وقت رفتنم ، وقتش رو هدر بده و زماني رو
برای حرف زدن از دست بده.
با تكون سرش سریع به سمت اتاق پرواز کردم . با عجله در رو باز کردم و وارد شدم . خط نگاهم رو بیني ش به انتها رسید
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem