💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_پنجاهم
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
رضوان – برو یه مانتو تنت کن .
ولی زیاد کوتاه نباشه .
مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !
سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم .
مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و
شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مثلا براي بدرقه ي خانوم درستکار ونرگس
البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد
جلوي در ، منتظر ایستاده بودن همه باهم رفتیم تو حیاط.
جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن .
ما هم بهشون ملحق شدیم .
دیدن امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین
بود و دلچسب .
به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد .
انگار با هر لبخندش من دوباره متولد
می شدم .
اعجازي داشت لبخند هاش !
همون موقع کامران هم رسید .
و به جمع مردا پیوست .
بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن
شروع کردن به تعارف .
مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن .
من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم .
هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم
نمیشیم " و " باشه یه
وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه
بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین "
وادارشون کرد قبول کنن .
بلاخره قبول کردن .
خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه
افتادن برن داخل .
که خاله من رو صدا کرد .
رفتم طرفش .
من – جانم خاله ؟
خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟
" بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم .
مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن .
امیرمهدي هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود .
گوشی رو دادم به کامران .
کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي
گفت .
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی
کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem