eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین روزهای راهیان نور عالی بود دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی نزدیک میشودیم تو حسینه طلاییه درحال جمع کردم وسایل بودم که زینب صدام کرد پریا بیا گوشیت خودشو کشت از نردبون اومدم پایین -بله بفرمایید سلام ببخشید خانم پریا احمدی ؟ -بله خودم هستم ببخشیدشما؟ *حسینی هستم از جامعة الزهرای قم مزاحمتون میشم -بله درخدمتم *حقیقتا خانم احمدی یه خبر خیلی خوب دارم براتون مقاله برسی وهابیت شما برنده کربلا شده شما و دوستتون هردو 😳😳😳😳 صداها برام گنگ شد جا و مکان فراموش کردم 😶😶😶 با زانو افتادم زمین فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم ************** رواے صادق عظیمے با صدای افتادن چیزی همه دست از کار کشیدیم وقتی سرم برگردوندنم دیدم خانم احمدی افتاده زمین با سرعت خودمو بهش رسوندم خانم صادقی دوستش زودتر از من بهش رسید صداش میکرد و تکونش میداد پریا پریا چی شد، تا بهشون رسیدم نگرانیم چندبرابر شد از مشهد این دختر ذهنم رو درگیر خودش کرده سریع رو به یکی از خواهرا گفتم یه لیوان آب بیارید لطفا لطفا دوستشون خانم نورمحمدی هم صدا کنید خانم صادقی :داشت با تلفن حرف میزد یهو اینطوری شد -باشه آرامشتون حفظ کنید خانم نورمحمدی که رسید _وای پریا چی شد لیوان آب دادم دستش و گفتم این آب بپاچید تو صورتش خانم صادقی(زینب جوجه) چند تا زد تو صورتش گوشی تلفن خانم احمدی برداشتم و گفتم الو *ببخشید من داشتم با خانم احمدی حرف میزدم -ببخشید شوکه شدن میشه به بنده بگید چی شده؟ *شما؟ هول شدم ناخودآگاه گفتم همسرشونم 😐 (وای این چی بود گفتی اخه😳😳😳) *بهتون تبریک میگم خانمتون برنده کربلا شده 😯😯😯 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟ آهي کشیدم: -دلم نمي خواد به خدا و عدالتش شك کنم امیرمهدی . دلم نمي خواد . کاش مي شد خودت بهش بگي که مارال هنوز خیلي مونده تا بشه یه امیرمهدی دیگه که تو تموم مشكلات بازم لبخند مي زد و مي گفت که خدا ميتونست بدتر از این به سرمون بیاره. با حسرت نگاهش کردم: -الان کجایي امیرمهدی ؟ روی زمیني یا تو آسمون ؟ شایدم ... کجایي ؟ اصلا ً صدام رو مي شنوی ؟ یا دارم برای خودم حرف مي زنم ؟... حسرت به دل لبخند کم جوني زدم: -راستي داره بارون میاد . کاش بودی و با هم مي رفتیم زیربارون قدم مي زدیم . انقدر دوست دارم تو همچین هوایي با هم قدم بزنیم . به قول سمیرا و مرجان ، هوای پاییز هوای دو نفره ست . باید با عشقت زیر بارونش قدم بزني و لذت ببری . ولي حالا تو نیستي که همقدمم بشي. بغض کردم و چیزی ته گلوم راه بندون درست کرد . انگشت اشاره م رو به شیشه کشیدم انگار از دور داشتم امیرمهدی رو لمس مي کردم . ناخودآگاه مثل قبل مثل همون روزایي که عادت داشتم برای خودم اهنگ زمزمه کنم ؛ با نگاه به امیرمهدی زیر لب خوندم: .......... آسمون سیاه ابر پاره پاره ... شر شر بارون داره ميباره دستام سرد سردن .... انگار چشمام شب تارن ...... حالا رفتي و من تنهاترین عاشقم رو زمین .... تنها خاطراتم تو بودی فقط همین... با شنیدن صدای پایي صدام رو تا آخرین حد ممكن پایین بردم . و وقتي صدای پا تو نزدیكیم متوقف شد منم دست از خوندن برداشتم. نیاز نبود کمجكاوی کنم به دونستن اینكه اون صدای پا ميتونه مال کي باشه . چرا که دکتر پورمند هر وقت بیمارستان بود و منم برای دیدار امیرمهدی مي اومدم به بهونه ای مي اومد و کنارم برای دقایقي امیرمهدی رو نگاه مي کرد . سعي مي کرد سر صحبت رو باز کنه و منم سعي مي کردم چنین اجازه ای رو بهش ندم. پس با همین حساب نگاه از امیرمهدی برنداشتم و باز هم تلاش کردم با نا دیده گرفتنش مثل هر بار مانع ایجاد بحث بشم . اما باز هم بدون تلاش عقب نشیني نكرد: -سلام. سری تكون دادم و خیلي آروم جواب سلامش رو دادم. -خیلي خوبه که هر روز بهش سر مي زني . اونم سه بار. چیزی نگفتم . نمي تونست مقاوتم رو در مقابل حرف زدن بشكنه . مطمئن بودم مثل هر دفعه خودش دمش رو ميذاره رو کولش و مي ره. اما بازم نا امید نشد. -معلومه خیلي دوسش داری! چشم بسته غیب گفته بود ! باز هم بهش بي محلي کردم. -تو رو که مي دونم زنش هستي . مادر و خواهرش رو هم دیدم . فقط نمي دونم اون دختری که هر روز بعد از وقت ملاقات میاد دیدنش کیه ؟ چشمام گرد شد . یه دختر مي اومد دیدن امیرمهدی ؟ که به گفته ی دکتر پورمند ، نرگس هم نبود! برگشتم و نگاهش کردم تا مطمئن بشم داره جدی حرف مي زنه. اونم برگشته بود و با جدیت نگاهم مي کرد. نه شوخي نداشت ! حرفش هم یه خبر عادی نبود ، گفته بود که جواب بگیره! نگاه خیره و متعجبم رو که دید پرسید: -خبر نداشتي اون دختر میاد دیدن شوهرت ؟ سد مقاوتم شكست: -نه! ابروهاش بالا رفت و برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد. دهنم خشك شده بود ! کي مي اومد دیدن امیرمهدی ؟ قلبم با عصبانیت مي غرید و مشت به سینه م مي کوفت. دکتر پورمند اخمي کرد و در حالي که هنوز تو چشمام خیره بود شروع کرد به اطلاعات دادن : گاهي با یه مردی میاد که فكر کنم پدرشه . دختر چادری . خواهرش نیست چون مي شناسمش . تنها . روز اولم فكر کنم اینجا دیدمش . پدرش هم اکثراً میاد و به شوهرت سر مي زنه. فكرم پر کشید تا ..... نه ............. حس کردم اشتباه مي کنم....ولي ؟ کي مي تونست غیر از ملیكا باشه ؟ روز اول همراه زن عموی امیرمهدی اومده بود ..... گاهي با مردی مي اومد که انگار پدرش بود و مطمئناً عموی امیرمهدی بود ...... و عموی امیرمهدی که دکتر پورمند فكر کرده بود پدرشه اکثراً به امیرمهدی سر مي زد. نه ........ ملیكا ؟ .... اینجا ؟ ..... دیدن امیرمهدی ؟ ......... اون که مي دونست من و امیرمهدی زن و شوهریم ! پس چرا ؟...... -حرفم شوکه کننده بود ! نه ؟ سردرگم جواب دادم: -خیلي. -فامیله ؟ سری تكون دادم که یعني "آره " _پس چرا خبر نداشتي ؟ نمي دونستم . نمي دونستم و داشتم دیوونه مي شدم ! واقعاً عموی امیرمهدی بهش اجازه مي داد بیاد دیدن امیرمهدی ؟ بي اختیار دست جلو دهنم بردم . این کارشون چه معني داشت ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem