eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. دلم‌ گرفته‌ بود نامت‌ را زمزمہ‌ کردم‌ و سبک شدم ... راست‌ گفت‌ شاعر کھ ؛ یا حسین نام تو بردم ،نه غمی‌ ماند و نه هَمّی بابی‌اَنت‌واُمّی ♥️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 فصل باران ٩ از در خانه كه آمديم بيرون، سلما در را چنان كوبيد كه ديوارها لرزيد. هردو عصبي بوديم. من حرفي نزدم، او اما گفت: یه چیزی بگو! نفس گرفتهام را در هواي شب كرمان آزاد ميكنم و به سختي لب باز ميكنم. چي بگم؟ درو محكم كوبيدم! الآن تفاوت زن و مرد كاملاً مشخص است؛ او دلش ميخواهد صحبت كند و من دلم چند ساعتي سكوت ميخواهد، همين الآن هم خدا دارد نگاه من ميكند تا ببيند خودخواهانه پيش ميروم يا هواي يارم را دارم؛ نگاهي به آسمان مياندازم و مي گويم: عصبي بودي خب! چرا جواب بابا و مامانمو ندادي؟ آقا مغفوري به بانو گفته بود كه من جواب پدر و مادرم رو نميدم، حتي اگر منو بزنند، پدر و مادر تو هم همينطورن براي من؛ نميتونم بيادبي كنم! هم شما عصبي بودي، هم اونا، هم من! زد زير گريه، ايستادم وسط كوچه مقابلش. اشكهايش حالم را بد ميكند، قرار نبود اذيت شود، چرا اينطور شد؟ ميگويم: سلماجان! ببين منو، درست ميشه، چرا عجله ميكني؟ اصلاً من ديگه درسمو ادامه نميدم، از فردا هم ميرم دنبال وام و كار، هرچي پدر و مادرت میگن انجام ميدم؛ به شرطي كه گريه نكني. ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 اشکش بيشتر ميشود و راه ميافتد و ميرود. خدا خدا ميكنم كسي نباشد و نبيند. الآن هم كه نشستهايم پيش عبدالمهدي، غير ساعت هميشگيمان است و باز هم دارم خدا خدا ميكنم كسي نيايد. روز سختي بود؛ سه ساعت پيش مادر سلما زنگ زد بروم خانهشان. يك جعبه شيريني گرفتم و يك گلدان، يك پارچه قشنگي هم مادر كادو كرد و با سلام و صلوات راهي شدم. حدس ميزدم كه چه ميخواهند بگويند، حرفي نداشتم كه بگويم. مادرش فكر كرده بود من به سلما پيشنهاد دادهام كه او اينطور ميگويد. گفتم كه، من خودم بعد از شما شنيدم و مخالفت كردم. مادرش با شنيدن صحبت من رو كرد سمت صورت رنگ پريدة سلما و گفت: سلما خانم بفرما، آقا فرهاد هم مخالفه. مردم پشت سرمون چي ميگن؛ دختر يكي يه دونهشون رو مثل بيوهها از خونه بيرون كرد! بندگان خدا بيوهها! مگر چه گناهي دارند. حالا يا شوهرشان تلخ بوده يا مُرده! انسانيت كه زير سوال نرفته، گناه هم كه رخ نداده است. سلما گفت: مامان جان! فرهاد از آقائيشه، من به شما هم گفتم كه زندگي من و فرهاد چرابايد روي حرف مردم بچرخه؟ مردم اگه راست ميگن راجع به مشكلات خودشون راهحل بدن، نه با حرفاشون براي بقيه مشكل درست كنن! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 وا چه حرفا! من هم همين دو كلمه مادر سلما به ذهنم رسيد؛ منتهي من يك منظور داشتم، مادر سلما يك منظور ديگر! مامان من ميخوام خودم زندگيمو بسازم، نميخوام شبيه هيچكس باشه. نميخوام روي مد باشه، نميخوام پر از تجملات باشه! من بقيه كش مكشها را نمينويسم. حالم سنگين ميشود. دو جمله دارم كنار آرامشي كه سلما پيدا كرده بگويم: عبدالمهدي جان! من آدم اين هستم كه قدردان سلما بمانم؟ اين دغدغة ذهني من شده است! بالاخره او نميخواهد مثل بقيه زندگي كند؛ مي خواهد رسم و رسوم غلط را بشكند، ميخواهد من درس بخوانم، خودش درس بخواند، من كار كنم و خرجي بياورم، خودش بچهها را تربيت كند، اسم بچهها را هم گذاشته، اميرمهدي، محمدمهدي، عبدالمهدي، مهديه، مهديار. من ميگويم پنج دختر ميخواهم، او اما سه پسر ميخواهد و دو دختر. من مي گويم: محبت را شما زنها توليد ميكنيد، آرامش را شماها داريد، تربيت دست شماست، آبادي و خرابي با شماست، كلاً پنج تا پنجاه تا دختر باز هم كم است، میخندد. حالا كه كلام به اينجا رسيد سلما ميگويد: دخترها و زنها اگر ميدانستند چه گنجي هستند و خدا چگونه نگاهشان مي كند، جسمشان را نشان نميدادند. جسم درجه دوم اهميت است، كاش قدر روحشان را ميدانستند. به قول آقامغفوري؛ « خانمها در جبههاي هستند كه آيندهسازان راستين انقلاب و اسلام و مملكتند. تربيت نونهالان و آيندة اسلام دست آنهاست. به شكلي هدايت گران جنگ و انقلابند!» ببين آقا فرهاد آمريكا بايد از من بترسه! شما هم همينطور! خنده چيزي نيست كه به اختيار باشد، تسويه حساب را بعداً ميكنم كه اسم من را كنار آمريكا آورد. حقيقت اين است كه كنار او به آرامش رسيدهام، حالا آمريكا مثل سفير انگليس خودش را خيس ميكند، حرف ديگري است. اما در جريان ازدواج يك اتفاقي دارد رخ ميدهد آنهم اينكه اين پيمان مقدس دارد رنگ و لعاب تشريفات و تجملات ميگيرد تا نظام مقدس خانواده! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 امابعد؛ نگاه قدسي داشتند به زندگي هر دونفرشان یکبار خواهر بانو، طلا خريده بود، داشت نشان بانو ميداد... همين. اما عبدالمهدي بعد از آنكه از خانه بيرون آمدند ايستاد مقابل بانو و گفت: النگو دوست داري؟ بانو نگاهي كرد به صورت عبدالمهدي و لبخند زد: نه! فقط نگاه كردم، از طلا خوشم نميآيد، خصوصاً النگو! خودم برايت ميگيرم، تعارف كه نداريم، هرچه بخواهي خودم ميخرم، نمي خوام در آرزوي داشتن چيزي بماني! آرزوي بانو سلامتي عبدالمهدي بود؛ اينكه بماند براي انقلاب، براي امام. اگر برايش شير گرم ميكرد، شير را شيرين ميكرد و ميداد دستش؛ نيتش توان عبدالمهدي بود و ادامه جهادش! عبدالمهدي اگر وقتي ميآمد خانه، بدون آنكه حرفي از خستگي بزند، ميايستاد ظرفها را ميشست، با بچهها بازي ميكرد، غذا ميپخت؛ نيتش توان بانو بود براي ادامه جهادش! عبدالمهدي اگر با لباس خاكي و صورت خسته ميرسيد، بانو اگر هر روز لباسها را ميشست و اتو ميكشيد؛ هر دو يك عقيده داشتند و اين را جهاد براي رسيدن مي ديدند! عبدالمهدي اگر در جبهه ماسك از صورتش برداشت و به صورت رزمندهاي ديگر زد اگر خودش روزهاي طولاني با بدني پر تاول و سينهاي خراب افتاد توي بستر و بانو اگر پرستاريش كرد و مهمانداري مهمانان زيادي كه براي ديدن فرماندهشان، استاد اخلاقشان، رفيق بينظيرشان ميآمدند؛ و اين مدت، نه عبدالمهدي از سوزش تاولها و زخمها ناله كرد، نه بانو از حجم كارها، نگهداري سه بچه، رفت و آمد زياد، جاي تنگ و كوچكي خانه گله كرد... چون همديگر را كنار خدا پيدا كرده بودند و اين نميگذاشت جز زيبايي چيزي ببينند. كمبود وسايل دنيايي مهم نيست؛ وقتي روح انسان سرشار از لطف خداست و محبت... ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا