eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 دست مرا بگیر که در ابتدای راه وامانده است نفس ضعیف و ذلیل من آقا خودت برای دعا بخوان دل خوش نکن بہ چند نفر از قبیله من الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرانجام روزی به حکمت همه اتفاقات زندگیتان پی خواهید برد. پس فعلا به سردرگمی ها بخندید ازمیان اشکها لبخند بزنید 😁 و همواره به خودتان یادآوری کنید پشت هر حادثه ای دلیلی نهفته است... روزتون بخیر 😍 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem ❤️🧡💛💚💙💜
روزتون قشنگ :)) اینجا نه اتریشه ، نه سوئد و نه حتی سوئیس اینجا ایرانه روستای بُلبر اورامانات ، کردستان زیبا 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
«گروه هنری ریحانه بهشت از پایگاه بسیج کوثرالنبی النبی تقدیم میکند»💠 🎭🎬آموزش سطح ۲ تئاتر🎭🎬 آموزش مباحث تئوری با تمرینات عملی✅ مدرس: سرکار خانم فاطمه سمنگان ویژه خواهرانی که سطح ۱ را گذرانده‌اند✅ مکان:مهد شکوفه های ظهور✅ زمان:از یکشنبه ۲۴اردیبهشت ماه✅ برای ثبت نام به شماره و آیدی زیر مراجعه کنید 9903996392 @Rbehesht99 ___💚🎭🎭🎭💚______
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| فصل باران۲ سلما تعریف می‌کند و من می‌نویسم: - الآن مثل دهه شصت نیست. نمی‌دانم درست است حرف‌هایم یا نه؟ اما از دیروز دارم فکر می‌کنم که اگر فرهاد مثل عبدالمهدی خواستگاری می‌کرد من قبول می‌کردم یا نه؟ بعد فکر کردم اصلاً اگر من مثل بانو بودم، فرهاد باز هم مرا می‌خواست یا نه؟ بعد دیدم که نمی‌دانم چه جوابی بدهم. به خودم گفتم که صبر کن چند روزی از عبدالمهدی و مرامش با بانو و خانواده بنویسد، بعد تصمیم بگیر در چگونگی‌ها! سلما در سکوت خم می‌شود روی کیفش و فلاکس کوچکی را در می‌آورد. دو تا استکان، خرما و دم‌نوش خوش‌رنگ بادرنجبویه! (گیاه معطری که هم خام می‌خورند و هم دم می‌کنند و نوش جان می‌کنند. مورد علاقۀ امیرالمومنین بوده و اثرات خاصی دارد.) می‌گویم: - دختر خوب، سوروسات راه انداختی، رسوا می‌شیم که! می‌گوید: - دیشب به آقا عبدالمهدی متوسل شدم که یک ساعت بزم روزانۀ ما کنار مزارش، جز ما کسی رو پذیرش نکنه! می‌خندم: - و جواب؟ شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: - توی مرامش نیست که جواب رد بده. چیزی نخواستم که! ابرو بالا می‌اندازم و عطر خوش بادرنجبویه را بو می‌کشم. سلما ظرف کوچک خرما را مقابلم می‌گیرد و می‌گوید: - وسطش گردو گذاشتم، پودر نارگیلم ریختم. بعدش پشیمون شدم؛ گفتم شاید دوست نداشته باشی! و نگاه می‌اندازد توی صورت من! دنبال رد و اثبات است. من از این ریز محبت‌ها، سرشار احساس می‌شوم؛ ظاهرش ریز است اما فلفل است و تمام حس روحی را درگیر می‌کند. یادم باشد در زمان مناسبش به سلما بگویم همین توجه‌های کوچک، ریشه‌های قطور و عمیق می‌شود برای عمری که قرار است من و او کنار هم سپری کنیم. همین که هسته را در می‌آورد، همین که گردو را می‌شکند، همین که می‌گذارد میان خرما، همین که خرما را می‌چیند در ظرفی و تزئینش می‌کند با پودر نارگیل... اگر پای محبت وسط نباشد؛ این همین‌ها اتفاق نمی‌افتد. دیگر بدیهیات را که اثبات نمی‌کنند. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| سلما ادامه می‌دهد: - من هم بگویم که از طرف مرد هم همین، همین‌هاست. همین که می‌بیند این زمان گذاشتن خانم خانه را، همین که نگاه محبتش از ظرف تعارفی می‌کشد تا صورت خانمش، همین که لبخند از چشم و دهان و دست شروع می‌شود تا حرکت زبان و کلمه می‌شود. همین که اول این فصل، حرف مرا می‌نویسد؛ ما زن‌ها همین توجه مرد را می‌خواهیم، حتی اگر حرفمان را قبول ندارند، گوش که دارند، گوش بدهند... و وسط صحبتش می‌نویسم: - خانمم، آمده‌ام که... می‌گوید: - آمده‌ایم که از عبدالمهدی بنویسیم اما نشسته‌ایم وصف خود می‌گوئیم. و بسم الله را می‌نویسم تا دیگر از من و او ننویسم. از مایی بنویسم که به خاطر فداکاری او برای خدا، «ما» در امنیت است و می‌نویسد. ا□■□ا اما بعد؛ عبدالمهدی مأموریت بود. با موتور رفته بود به یکی از روستاهای زرند برای سرکشی و روز پرکاری را هم گذرانده بود. بانو اطلاع داده بود که مادرم می‌خواهد دامادش را ببیند. گفته باشم که خانوادۀ بانو، هم وضعیت مالی خوبی داشتند و هم در زرند کرمان سرشناس بودند. بانو در ناز و نعمت بزرگ شده بود و در خانه سختی نمی‌کشید. اما خانوادۀ گرم عبدالمهدی از لحاظ مالی خیلی معمولی بودند. مادر بانو حساس بود روی خواستگارهای دختر نازدانه‌اش. داماد آمد اما با چه هیبتی؛ لباسش خاکی بود و موهایش پشت موتور ژولیده. سعی کرده بود با انگشتانش آن‌ها را مرتب کند اما فقط سعی بود و بس. بانو در دلش واویلا شد که با این حال، مادر قبول نمی‌کند. اما حواسش نبود که عبدالمهدی حال‌وقالش، دل‌ها را آرام می‌کند. مادر خودش اهل دین بود و وقتی عبدالمهدی را دین‌دار و مردم‌دار و خدامحور دیده بود، شده بود شیفتة دامادش. مادر به پدر گفت: - خواستگار دختر نازدانه‌ات مسئول روابط عمومی سپاه زرند است و زیرک است و مؤمن است و البته مالش اندک است. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا