( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_هفدهم
فصل باران۲
سلما تعریف میکند و من مینویسم:
- الآن مثل دهه شصت نیست. نمیدانم درست است حرفهایم یا نه؟ اما از دیروز دارم فکر میکنم که اگر فرهاد مثل عبدالمهدی خواستگاری میکرد من قبول میکردم یا نه؟ بعد فکر کردم اصلاً اگر من مثل بانو بودم، فرهاد باز هم مرا میخواست یا نه؟ بعد دیدم که نمیدانم چه جوابی بدهم. به خودم گفتم که صبر کن چند روزی از عبدالمهدی و مرامش با بانو و خانواده بنویسد، بعد تصمیم بگیر در چگونگیها!
سلما در سکوت خم میشود روی کیفش و فلاکس کوچکی را در میآورد. دو تا استکان، خرما و دمنوش خوشرنگ بادرنجبویه! (گیاه معطری که هم خام میخورند و هم دم میکنند و نوش جان میکنند. مورد علاقۀ امیرالمومنین بوده و اثرات خاصی دارد.)
میگویم:
- دختر خوب، سوروسات راه انداختی، رسوا میشیم که!
میگوید:
- دیشب به آقا عبدالمهدی متوسل شدم که یک ساعت بزم روزانۀ ما کنار مزارش، جز ما کسی رو پذیرش نکنه!
میخندم:
- و جواب؟
شانه بالا میاندازد و میگوید:
- توی مرامش نیست که جواب رد بده. چیزی نخواستم که!
ابرو بالا میاندازم و عطر خوش بادرنجبویه را بو میکشم. سلما ظرف کوچک خرما را مقابلم میگیرد و میگوید:
- وسطش گردو گذاشتم، پودر نارگیلم ریختم. بعدش پشیمون شدم؛ گفتم شاید دوست نداشته باشی!
و نگاه میاندازد توی صورت من! دنبال رد و اثبات است. من از این ریز محبتها، سرشار احساس میشوم؛ ظاهرش ریز است اما فلفل است و تمام حس روحی را درگیر میکند. یادم باشد در زمان مناسبش به سلما بگویم همین توجههای کوچک، ریشههای قطور و عمیق میشود برای عمری که قرار است من و او کنار هم سپری کنیم.
همین که هسته را در میآورد، همین که گردو را میشکند، همین که میگذارد میان خرما، همین که خرما را میچیند در ظرفی و تزئینش میکند با پودر نارگیل...
اگر پای محبت وسط نباشد؛ این همینها اتفاق نمیافتد. دیگر بدیهیات را که اثبات نمیکنند.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفدهم
یاد نگاهش افتادم .
نگاهی که چند بار به من دوخته شد .
نگاهی که بدجور کنترل می شد و من
می خواستم سهم من بشه .
من از او نگاه سهم داشتم .
لبخندش که زیبا بود .
که نه از سر تمسخر و نه از روي
سرخوشی بود .
لبخندي که پر از آرامش بود .
پر از حس هاي خوب .
و حرفاش که دلم رو زیر و رو کرده بود .
امیرمهدی تو زندگی من یه واقعه ي ملموس بود و دور از ذهن .
واقعه اي که مثلش وجود نداشت ولی براي من آشنای دیرینه خوشایند بود .
خاص بود ، ناب بود ، تک بود ،
و چقدر خواستنی .
یه نفر که یه پدیده ست ، اتفاقی ناب و ویژه ست
زندگیمو خالی کرده از کلیشه ..............
من امیرمهدي رو می خواستم .
و براي این بدست آوردنش باید
خداش رو از خودم راضی نگه می داشتم.
خداش هم می تونست به همون اندازه خواستنی باشه .
نمی تونست ؟
سریع بلند شدم ایستادم .
رضوان هم ایستاد .
رضوان – چی شد ؟
من – می خوام نماز بخونم .
این دفعه درست .
نماز مغرب سه رکعت بود دیگه ؟
سري تکون داد .
رضوان – آره . تو که مامان و بابات نماز
می خونن !
نگاهش کردم .
راست می گفت ولی من که هیچ وقت اهمیت نمیدادم .
تازه اون نماز هاي یه خط در
میونشون که حالا به لطف حضور رضوان بیشتر از قبل بود که نمی تونست براي من آموزش لازم باشه !
سجاده رو که زیر پام کج و کوله شده بود ، صاف کردم .
شالم رو جلوتر کشیدم .
می خواستم نمازم رو شروع
کنم که رضوان دستم رو گرفت .
رضوان – چادر سرت کنی بهتره .
حجاب موقع نماز خوندن باید
کامل باشه .
و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه چادر برگشت .
******
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفدهم
نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد:
-بیا تو.
خسته لبخند زدم:
-دارم مي رم فكر کنم.
-بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن.
برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر جاشون نشسته بودن .
هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو
دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم.
رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش گفتم :
-همفكری ، نه نصیحت . الان مغزم کشش نداره.
لبخندی زد:
-تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر کنه!
ابرویي بالا انداختم:
-واقعاً ؟
لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد:
-نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که
مي دونم ترك عادت موجب مرض است.
با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از روی تخت به احترام حضورم ، گفتم:
-بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا مي زنه بهت ؟
رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد:
_ مهرداد من یه دونه ست.
ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟
این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟
این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟
اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث
رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem