eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ بدو بیــــا جانمـــونی ‼️ ســـــــلام ســـــــلام 😍 دوباره مسابقه داریم اما این بار به مناسبت عید غدیر💚 مسابقه { شکار لحظه ها در کاروان غدیر } خــب خــــب حالا شما باید چیکار کنید؟! 🧐 با دوربین موبایلتون 📱 لحظه های ناب غدیر 😍 رو ثبت میکنید ✅ خــب تا کی زمان داریم؟! 🧐 🔸مهلت ارسال عکساهاتون ۱۸ تیر پـس جایـزه چـــی؟ 😕 جایزه هم داریـــــــم🤩 🥇نفر اول: هدیه نقدی 🥈نفر دوم: هدیه نقدی 🥉نفر سوم: پک هدیه غدیر 🏅نفر چهارم: پک هدیه غدیر 🏅نفر پنجم: پک هدیه غدیر گل دخترای عزیز از هر شهر و استانی میتونن توی مسابقه ما شرکت کنن.. 😎 📍فـــقط یادتون نره عکس هاتون و به همراه نام و نام خانوادگی و اینکه از چه شهری هستید به آیدی زیر بفرستید: 🆔@Biqarar_1710 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
دخترا سلام برا اینکه دیشب پارت نذاشتم معذرت میخوام 🙃 گوشی در دسترسم نبود☺️ امشب ۱۰ قسمت تقدیمتون میشه🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..! لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده! میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن. پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته! لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم. توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست می‌کرد. گفتم: - چی درست می‌کنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره! لبخندی زد و گفت: - دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین می‌خوام واسه امشب قورمه‌سبزی درست کنم. ذوق زده گفتم: - عاشق قورمه سبزیم، ممنونم (چند ساعت بعد) سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده. همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت: - نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم. تعجب کرده بودم! می‌خواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت: - کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم! امیرعلی گفت: - منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم. مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم می‌خوریم. مادرش گفتم: - نه عزیزم منتظر میمونم برگردید. رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم گفتم: - کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله می‌کنی؟ امیرعلی گفت: - همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم. آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! بعداز چند دقیقه رسیدیم. نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد! منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم. امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - شهاب؟ امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم. امیرعلی گفت: - اینجا چی می‌خوای؟ کی تورو فرستاده؟ نیلا تو این مرد رو میشناسی؟ خجالت زده گفتم: - اره، همونیه که بردم توی اون کار.. شهاب گفت: - نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم. من فقط دستور بردار بودم! اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه. امیرعلی با عصبانیت گفت: - بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی! الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ شهاب رو به من گفت: - ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده! من می‌دونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت می‌کنه و با پدرت ازدواج می‌کنه. به گفته‌ی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته. مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همه‌ی اموالشون رو به نامشون بزنن! الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه می‌کشنت! اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود. توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود. منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن! من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟! امیرعلی گفت: - چطور بهت اعتماد کنیم؟ چطور حرفاتو باور کنیم؟ از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟ ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد! شهاب خندید و گفت: - درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچه‌ی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..! امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که می‌لرزید گفتم: - امیرعلی ولش کن بریم! داشتیم می‌رفتیم که شهاب داد زد و گفت: - فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..! من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید. سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت: - تو که حرفاشو باور نکردی؟ ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشه‌ی جدیدشون نباشه؟ اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟ نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو می‌شد و سردرد بدی گرفته بودم! به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم. من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت: - کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته! گفتم: - ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم! امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت: - مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره! رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم! امیرعلی دسته‌ی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت: - نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی! هیچی نگفتم که دوباره گفت: - غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی! امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..! قلبم به تندی میزد! با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و می‌گفتم: - دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی! بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری! اشک می‌ریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه! یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟ اصلا نمیتونم باور کنم! نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟ واقعاً دارم گیج میشم..! بهروز کی بود؟ چی از جون من می‌خواد؟ یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته! اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن! اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست! سرم خیلی درد می‌کرد که دلم می‌خواست سرمو به دیوار بکوبم. یک میز گوشه‌ی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود! اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه! حتی تولدمم یادم نبود! بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم می‌رفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها می‌نشستیم و باهاشون حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم. همش می‌گفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟ از زمین و زمان شاکی بودم! فکر می‌کردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه! فکر می‌کردم همه چی درست میشه. اما چی شد؟ درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش می‌رفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت! مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم! اون موقع ها خدا رو درست نمی‌شناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟ الان که تغییر کردم چی؟ خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟ از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم. (از زبان امیرعلی) همش توی فکر نیلا بودم. غذاشو نخورده بود! واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟ برای خودم متاسفم که حتی ذره‌ای نمی‌تونم حالشو خوب کنم. روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد! این موقع شب کی میتونست باشه؟ گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم! ناشناس بود! جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت: - بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی! اخمی کردم عصبانی گفتم: - ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی! از پشت تلفن خندید و گفت: - چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟ ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجره‌ی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمی‌خوریم و تمام! شنیدی چی گفتم؟ خنده‌ای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: - ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون می‌خوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری! خندید و گفت: - مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟ ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟ اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن. بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! اگه بلایی سر خودم میاوردن برام مهم نبود اما نیلا نباید اتفاقی براش بیوفته. حتی توی فکرمم نمیگنجه که بخوام از نیلا جدا بشم اصلا امکان نداره! اصلا خودم به درک نیلا چه ضربه ای می‌خوره این وسط؟ سوالات زیادی توی سرم بود همش با خودم می‌گفتم نکنه بلایی سرش بیارن! تا صبح بیدار موندم و به خیلی چیزا فکر کردم. چشام کلا قرمز شده بود و بغضی توی گلوم بود! من نمیتونستم اجازه بدم اونا بلایی سر نیلا بیارن پس باید باهاشون کنار میومدم. ساعت شش صبح بود. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم! در حالی که با صدای نحسش بلند بلند می‌خندید، گفت: - چیشد فکراتو کردی؟ بغض کرده گفتم: - من دقیقاً باید چکار کنم که نیلا سالم بمونه و هیچ صدمه‌ای نبینه؟ خندید و گفت: - خوشم میاد عاقلی! فقط کافیه وقتی بیدار شد برسونیش خونشون و همونجا بهش بگی ما دیگه بدرد هم نمیخوریم و همه چی رو تمومش کنی! بعدش افراد من میان و میبرنش از بابت همه چی هم خیالت راحت نمیزارم هیچ صدمه‌ای ببینه البته اگر تو دست از پا خطا نکنی. اوکی شد؟ غمگین گفتم: - تو دقیقا کی هستی؟ چرا داری این بلاها رو سرمون در میاری؟ تهدید وار گفت: - بهتره هیچوقت نفهمی من کیم! اینطوری به نفع هردومونه..! کاریو که گفتم انجام بده و حواست باشه دیگه هیچوقت حق نداری ببینیش! سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که صدام جلوش نلرزه و گفتم: - باشه! و گوشی رو قطع کردم. نمی‌دونم تصمیم درستی گرفتم یا نه اما من فقط میخوام نیلا هیچ صدمه‌ای نبینه. ممکنه وقتی ترکش کردم منو یه خیانتکار یا نامرد فرض کنه اما برام مهم نیست تا زمانی که سالم باشه و صدمه‌ای بهش وارد نشده باشه! رفتم پایین دیدم نیلا هم توی آشپزخونه داره کمک مامان می‌کنه! خداروشکر مثل اینکه آروم شده بود و تقریباً با همه چی کنار اومده بود. سلام و صبح بخیری گفتم که مامان و نیلا با خوش رویی جوابم رو دادن. سفره‌ای کشیدن و دور هم صبحانه خوردیم. مثل اینکه آخرین باری بود که دور هم صبحانه میخوردیم! رو به نیلا گفتم: - نیلا صبحانت رو خوردی حاضر شو بریم بیرون! مامان گفت: - دوباره نرید بیرون نیلا غمگین برگرده ها وگرنه من میدونم و تو! غمگین لبخندی زدم و از مامان بابت صبحانه تشکر کردم و رفتم توی اتاقم..! بنده خدا نمیدونست امروز قراره آخرین روزی باشه که نیلا رو میبینه. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اتاق نیلا رو شنیدم که نشون می‌داد به اتاقش برگشته! در زدم و وقتی اجازه داد وارد اتاقش شدم و گفتم: - نیلا همه‌ی وسایلت رو جمع کن. نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! گفتم: - میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟ نیلا گفت: - باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟ اخمی کردم و گفتم: - نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟ فقط همه‌ی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم. نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد. باید چیزی به مامان می‌گفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم! نیلا گفت: - فرشته خانوم رفت خونه‌ی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده. خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم! سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم: - من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا! (یک ساعت بعد) به خونه‌ی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم. اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم می‌کرد! نیلا گفت: - باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمی‌کنی؟ سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم: - کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمی‌خوریم. بیا دیگه همدیگه رو نبینیم! نیلا خندید و گفت: - اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی. امیرعلی می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟ نیلا داد زد و دوباره گفت: - وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن! چی میگی؟ هان؟! سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم: - حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمی‌خوریم. لطفا فراموشم کن! سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت: - دمت گرم، هدیه‌ی خوبی روز تولدم بهم دادی! این دفعه‌ی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچه‌ی خودت می‌کنی؟ راستشو بگو این‌بار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ این‌بار چه عکسایی بهت نشون دادن؟ چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم! خدا منو ببخشه! چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو می‌کردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟ اشکام مثل بارون جاری می‌شد و قلبم آروم و قرار نداشت! یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟ این تصمیمی که گرفتم مبارزه‌ای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمنده‌ی قلبم شدم! (از زبان نیلا) خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..! چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟ خدایا چرا جونمو نمی‌گیری و راحتم نمی‌کنی؟ روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک می‌ریختم و هرکی هم رد می‌شد با ترحم نگاهم می‌کرد. آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار می‌کردم این نگاه ها با من بوده تا الان..! اینم از تولد هجده سالگیم..! عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد. چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟ توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد! سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد. (از زبان امیرعلی) حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم. در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده! گوشی رو برداشتم که گفت: - آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه! خلاصه که حواست جمع باشه. هیچی نگفتم که باز خودش گفت: - بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه. دیدار به قیامت اقا امیرعلی! و گوشی رو قطع کرد! وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی می‌زد. باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته! اون چشمای آبی اون موهای طلایی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره! دیگه نباید بهش فکر می‌کردم باید زود همه چی رو فراموش می‌کردم بالاخره من دیگه اونو نمی‌دیدم! اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم. بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم. مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت: - مادر جان نیلا کو؟ گفتم: - هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار! مامان با تعجب گفت: - شوخی می‌کنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟ توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره! گفتم: - نه مامان جان واقعاً توی چهره‌ی من شوخی می‌بینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش می‌کنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش! مامان گفت: - یعنی چی؟ چی داری میگی؟ چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم. هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر می‌کردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم. امشب باید هرطور بود مامان رو راضی می‌کردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده! کنارش نشستم و گفتم: - منو حلال کن مامان! مامان گفت: - حلالت نمی‌کنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده. هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام می‌کرد. گفت: - به پلیس خبر می‌دادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه. گفتم: - نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست! خودمم قبلا بهش فکر کردم اما این‌طور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم این‌جا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون می‌کرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد می‌کردن و بالاخره زهرشون رو می‌ریختن! مامان گفت: - یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟ گفتم: - نه فکر نمی‌کنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش می‌خوره بهش صدمه‌ای نمیزنه. مامان با ناراحتی گفت: - واقعا می‌تونی فراموشش کنی؟ دستش رو بوسیدم و گفتم: - شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه. مامان گفت: - می‌دونم داری از موقعیت استفاده می‌کنی برای رفتن به سوریه..! باشه برو اما مراقب خودت باش خودت می‌دونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد. قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت: - مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم. (از زبان نیلا) چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم! هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟ رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود! کم کم داشتم میترسیدم! یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن! با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem