💠کانال رسمی فـهم قـرآن دبســتان💠
مدرسه دانشجویی تزکیه و تعلیم
🔻سایت: http://dabestan.fahmeghoran.ir
🔻نشانی ما در بله، ایتا، سروش، آیگپ، شاد، روبیکا، آپارات و اینستاگرام:
@fahmeghoran_dabestan
🔸️ پشتیبان کانال:
@fahmeghoran_dabestan_suppo
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_پنجم
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .
ولی وقتی تعللش رو دیدم
فهمیدم باید چیزي شده باشه .
آروم گفتم .
من – اون یکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – عمرش به دنیا نبود .
سنش زیاد بود و نتونست دووم
بیاره .
دلم براي اون مرد سوخت .
شاید اگر پیدامون کرده بودن و
میتونستن به دادش برسن و زنده می موند .
با نارحتی برگشتم سر جام و نشستم .
نگاهی به درستکار انداختم .
کمی که نفسش به حالت طبیعی برگشت باز هم بلند شد و رفت سمت هواپیما .
خیلی طول نکشید که برگشت .
چند تا پتو تو دستش بود .
اومد و یکی رو گرفت به سمتم .
درستکار – بگیرین .
شب اینجا باید سرد باشه .
پتو رو گرفتم .
از اینکه انقدر به فکر بود خوشم اومد .
یه لحظه از
فکرم گذشت اگر من به جاش بودم هواي
همسفرم رو انقدر داشتم ؟
با توجه به شناختی که از خودم داشتم و اینکه از این جماعت خیلی
خوشم نمی اومد مطمئن بودم همچین کاري
نمی کردم .
پتو رو دورم پیچیدم .
پتوي دیگه اي رو برد و کشید روي اون مرد .
برگشت سمتم .
پتوي دیگه اي رو نشونم داد .
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .
فقط یه پتوی دیگه مونده بود و قاعدتا باید سهم خودش می شد .
ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_ششم
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .
فقط یه پتوی دیگه مونده بود و قاعدتا باید سهم خودش می شد .
ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد !
چرا قبل از اینکه به خودش فکر کنه هواي من رو داشت ؟
در جوابش گفتم .
من – ممنون .
اون دیگه مال خودته .
درستکار – تعارف نکنین .
من یه کاریش می کنم .
سري تکون دادم .
من – نه .
همین یکی خوبه .
سري تکون داد و جایی تو فاصله ي بین من و اون مرد نشست .
باز هم خیره شد به آتیش .
تو تاریک و روشن صورتش خیره شدم .
نه اخم داشت و نه خندون بود .
ساده ي ساده .
معمولی معمولی .
انگار هیچ چیزي نمی تونست تو اون صورت
حالت خاصی ایجاد کنه .
آرامش عجیبی داشت .
انگار صد سال همچین موقعیتی رو تمرین
کرده بود .
انگار مطمئن بود قرار نیست هیچ
اتفاق بدي بیفته .
از اون همه آرامشش تعجب کرده بودم .
من داشتم اون شرایط رو
به ناچار تحمل می کردم .
اون چه جوري
انقدر راحت بود ؟
بی اختیار پرسیدم .
من – نمی ترسی ؟
سرش رو کمی به طرفم چرخوند .
و بدون نگاه کردن به من جواب
داد .
درستکار – از چی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
دوباره خیره شد به آتیش .
درستکار – توکل به خودش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هفتم
درستکار– از چی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
دوباره خیره شد به آتیش .
درستکار – توکل به خودش.
دوباره چیزي گفت که حرصم در اومد .
من – خوب این الان یعنی چی ؟
چه ربطی داره به ترس ما ؟
دوباره لبخندي زد .
درستکار – چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟
یه بار اعتماد کنین ، اگه
نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد بگیرین !
طلبکار گفتم .
من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟
درستکار – اینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم
رو گرفتم .
من – باشه .
من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ...
درستکار – شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش .
چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم .
بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم " اونجایی
دیگه خدا ! .. من به حرف این بنده ت بهت
اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی میشه "
با بطري آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم .
درستکار – خیلی وقته آب نخوردیم .
بطری رو گرفتم .
و تشکري کردم .
یه ساندویچ کوچیک هم که از
بسته هاي سالم مونده بیرون آورده بود داد
دستم .
گرسنه بودم .
از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزي نخورده بودم .
با یادآوري خونه چهره ي مامان و بابا جلوم جون گرفت .
در چه حالی بودن ؟
خبر داشتن سقوط کردیم ؟
خبر داشتن زنده م ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هشتم
از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزي نخورده بودم .
با یادآوري خونه چهره ي مامان و بابا جلوم جون گرفت .
در چه حالی بودن ؟
خبر داشتن سقوط کردیم ؟
خبرداشتن زنده م ؟
مطمئنا نمی دونستن زنده م .
دلم براشون سوخت .
حتماً مهرداد و رضوان هم با خبر شده بودن دیگه !
اونا که رفته بودن ماه عسل مشهد .
مامان و بابا با اون حالی که هیچ خبر خوبی از من نداشتن تنها بودن.
گرچه که احتمالا خواهرا و برادراشون
تنهاشون نمی ذاشتن .
ولی مامان حساس من با این چیزا آروم نمیگرفت که !
بی اختیار بغض کردم .
اگر به خاطر نگرانی براي من فشار
خونش می رفت بالا و اتفاقی براش می افتاد بایدچیکار می کردم ؟
من بدون مامان و بابام میمردم .
به قول مهرداد بچه ته تغاري
لوس خونه بودم .
سرم رو کردم و رو به آسمون زیر لب زمزمه کردم " خدایا اشتباه کردم .
نمی خواد هواي من رو داشته باشی .
حواست به مامان و بابام باشه .
به خدا اگر برگردم و ببینم سالم
هستن بهت ایمان میارم
. قول می دم . قول "
درستکار – چیزي شده ؟
نگاهش کردم .
با همون بغض .
کاش نگاهم می کرد .
دلم توجه می خواست .
چرا این بشر نگاهم نمی کرد ؟
من که نمی خواستم بخورمش !
یا قرار نبود کار خلاف شرعی بکنم !
با همون بغض گفتم .
من – هیچی .
انگار لحن پر بغضم رو فهمید که نگاهم کرد . ولی کوتاه و گذرا .
شاید مثل یه نسیمی که به آرومی میاد و میره .
کمی بهم نزدیک شد .
درستکار – چیزي شده خانوم صداقت پیشه ؟
پر بغض گفتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴#سلام_مولایمن🤚
▪️وارث خون خدا و پسر خون خدا
به خدا خون خدا منتظر توست بیا...
▪️صبح هم منتظر صبح ظهور تو بُوَد
روز ما و شب ما منتظر توست بیا...
▪️بر سر گنبد زرین حسین بن علی
پرچم کرب و بلا منتظر توست بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام دوستان🤚
صبحتون بخیر
روزتون متبرگ به نگاه خدا
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالا اومدی ...
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی؟!😭😭
#بابایےترین_دختر_عالم❤️
به قول معروف میگن: دست های کوچیکی داره ولی گره های خیلی ها رو باز کرده😭
متوسل بشیم امروز به بانو رقیه
#شهادت_حضرت_رقیه 🥀
اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem