( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصت_و_هشتم
بیغیرت باشد کسی ببیند خون خواهر و برادرش از دست دشمنش میریزد و او لبخند به آن دشمن بزند.
امام این غیرت و شجاعت را به جوان ایرانی هدیه کرد. مهدی عاشق امام بود. اسمش که میآمد حس قدرت پیدا میکند. میایستاد و صلوات میفرستاد. مگر میشود نام امام را بشنود و بیتفاوت باشد. میگفت:
- باید روحیۀ فرزندانمان را آماده کنیم و اندیشۀ امام و اهدافش را برای نسلهای آینده هم بگوییم؛ عزت و سربلندی!
میگفت:
- ایران کانون اسلام است، اگر ما شکست بخوریم، مسلمانان جهان شکست خوردهاند. باید اسلام و انقلاب را با چنگ و دندان حفظ کنیم.
« انقلاب زمینهساز ظهور است... »
روزهای وصل به ظهور چه سخت میگذرد.
ا▫️◾️▫️◾️
قاضی صفحه را خاموش کرد و سر گذاشت روی دستانش. امشب را خانه نرفته و کشیک بود. بانو زنگ زد و مجبورش کرد تا نوشتههای فرهاد را بلند بخواند. قاضی ایمیل را باز کرده بود، خبر جدیدی نبود. بخش امروز نیامده بود. هر دو در سکوت قطع کردند و منتظر ماندند. بانو نخوابیده بود و بارها زنگ زده بود. نیمهشب ایمیل رسید و قاضی در دلش گفت شاید خواب باشد که بانو زنگ زد. گوشی را گرفت مقابل دهانش و خواند. تمام که شد، بانو گفت:
- جهانی نوشته این بار!
- مهدی جهانی بود بانو!
- مهدی جهانی است آقای قاضی. فقط باید مواظب باشیم جای ما خالی نباشد.
قاضی حس میکرد دارد این روزها دو حال را تجربه میکند؛ یکی جا ماندن از قافلهای که با سرعت به سمت امام میرود و یکی قدرتی که از این نوشتهها درونش زنده شده بود. این حال برای خودش بود و نمیخواست تا درونش تثبیت نشده به کسی بگوید. همین هم ساکتش کرده بود.
در میان دریای سکوتش تلفن را قطع کرد، صفحه را بست و سرگذاشت روی میز. بانو دوباره زنگ زد:
- به نظرت چرا شاهرخ و فرهاد خدا رو اینطور قضاوت میکنن؟
- چون هیچوقت من و تو نرفتیم بین جوانها تا از خدا براشون بگیم!
بانو با مکثی طولانی گفت:
- آقا تو رابطهات با خدا آنقدر...
قاضی محکم گوشی را گذاشت. دلش یک گریۀ عمیق میخواست. از پشت میز بلند شد، نشست روی سجادهای که کنار میزش انداخته بود. دلش صدای مناجاتخوانی مهدی را میخواست، زمزمههای قرآنش را.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمان دختران نازنین ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هشتم
از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزي نخورده بودم .
با یادآوري خونه چهره ي مامان و بابا جلوم جون گرفت .
در چه حالی بودن ؟
خبر داشتن سقوط کردیم ؟
خبرداشتن زنده م ؟
مطمئنا نمی دونستن زنده م .
دلم براشون سوخت .
حتماً مهرداد و رضوان هم با خبر شده بودن دیگه !
اونا که رفته بودن ماه عسل مشهد .
مامان و بابا با اون حالی که هیچ خبر خوبی از من نداشتن تنها بودن.
گرچه که احتمالا خواهرا و برادراشون
تنهاشون نمی ذاشتن .
ولی مامان حساس من با این چیزا آروم نمیگرفت که !
بی اختیار بغض کردم .
اگر به خاطر نگرانی براي من فشار
خونش می رفت بالا و اتفاقی براش می افتاد بایدچیکار می کردم ؟
من بدون مامان و بابام میمردم .
به قول مهرداد بچه ته تغاري
لوس خونه بودم .
سرم رو کردم و رو به آسمون زیر لب زمزمه کردم " خدایا اشتباه کردم .
نمی خواد هواي من رو داشته باشی .
حواست به مامان و بابام باشه .
به خدا اگر برگردم و ببینم سالم
هستن بهت ایمان میارم
. قول می دم . قول "
درستکار – چیزي شده ؟
نگاهش کردم .
با همون بغض .
کاش نگاهم می کرد .
دلم توجه می خواست .
چرا این بشر نگاهم نمی کرد ؟
من که نمی خواستم بخورمش !
یا قرار نبود کار خلاف شرعی بکنم !
با همون بغض گفتم .
من – هیچی .
انگار لحن پر بغضم رو فهمید که نگاهم کرد . ولی کوتاه و گذرا .
شاید مثل یه نسیمی که به آرومی میاد و میره .
کمی بهم نزدیک شد .
درستکار – چیزي شده خانوم صداقت پیشه ؟
پر بغض گفتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هشتم
نیم ساعتي بود که دیگه صدایي از پشت در اتاقم نمي اومد.
خودم هم سكوت کرده بودم .
باز هم خدا جواب نداده بود به دعاهام.
نه امیرمهدیم رو بیدار مي کرد و نه چشمان من رو مي بست تا نبینم گذر روزهای بي امیرمهدی رو!
تو سكوت به در و دیوار اتاق خیره بودم و فكر مي کردم .
هجوم افكار مثبت و منفي به ذهنم ، باعث شده بود تا لحظه ای آرامش داشته باشم و هنوز ثانیه ای نگذشته بشم
طوفاني ویرانگر.
شده بودم مثل ر.قاصه ای که گاهي با ریتم تند آهنگ به جنب و جوش مي افته و با ریتم آروم ؛ هنرنمایي اصلیش رو به رخ مي کشه .
دنیا هم برای من اهنگي مي نواخت که
ریتم تندش نفسم رو بریده بود.
گاهي از فشار افكار منفي ، مشتي به پام ميکوبیدم و گاهي از افكار خوب ، لبخندی هرچند دردناك و گله مند
روی لب هام جا خوش مي کرد.
گاهي حسابم رو تو ذهنم با خان عمو و پورمند صاف مي کردم و گاه با تصور روز باز شدن چشمای امیرمهدی گله
مي کردم از روزگار و غم نشسته رو دلم.
صدای باز شدن در خونه و متعاقبش صداهای سلام و احوالپرسي آشنایي ؛ باعث شد تا افكارم رو جمع و جور کنم و بفرستم ته پستوی ذهتم . رضوان و مهرداد بودن .
چند ثانیه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد:
-مارال ؟
مهرداد بود . احتمال دادم مامان بهشون زنگ زده که خودشون رو برسونن .
با اون حالي که من موقع ورود به
خونه داشتم باید به مامان و بابا حق مي دادم که نگران بشن و به اونا هم خبر بدن .
دوباره صدای تقه به در و اینبار صدای رضوان :
-مارال جان ؟ باز مي کني ؟
اصلا ً حوصله نداشتم در رو باز کنم و جواب سوالاتشون رو بدم .
یه جورایي کرخت بودم و دوست داشتم به جای حرف زدن ، دراز بكشم و کسي نوازشم کنه . دلم دلداری مي خواست و یه موسیقي آرامش بخش . نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات
رو تجربه کنم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem