💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_دوم
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما . اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت .
رضوان – معلومه حسابی مشتاق دیدارشی .
من – نه خیرم .
می خوام ببینم ارزش داره به غالمی قبولش کنم یا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم !
رضوان – فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیاي .
بعد ابرویی بالا انداخت .
رضوان – اینا رو ول کن .
یادم رفته بود یه چیزي رو بهت بگم .
اونشب بعد از اینکه به امیرمهدي گفتی نزدیک بود بمیرم ..
من – خوب ؟
رضوان – امیرمهدي رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟
سري تکون دادم .
رضوان – وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه .
فکر کردم شاید گریه کرده باشه !
مشتی زدم تو بازوش .
من – خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خواي یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دي .
هر روزیه تیکه می گی و می ري .
رضوان – بده بهت اطلاعات می دم ؟
من – نه خیر بد نیست .
فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم
بتونه بفهمه چی به چیه .
من بدبخت باید هرروز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا
بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده .
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – خیلی هم دلت بخواد .
من – خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟
رضوان – وا مگه الان چشه ؟
من – هیچی . فقط الان اگه جلو خواستگارا به جاي سلا اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدي جون ؛خودت باید درستش کنی .
رضوان – براي تو که بد نمی شه ، می شه ؟
هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچارا به سمت در رفتیم .
اسکندر رحیمی همراه با مادر و دو خواهرش اومده بودن .
چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_سوم
چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن .
صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون هاي معروف بود .
از نظر چهره و تیپ و اندام خوب .
و با توجه به نتیجه ي تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود .
خونواده ي خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار ، خودشون رو خوب نشون دادن .
حرفاي مقدماتی براي آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام چه کاري هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم .
قرار شد چند باري رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود
شروع کنیم به معاشرت تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من براي اینکه
نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه
ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته
باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد
مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم که چه جوري امیرمهدي رو از صفحه ي ذهنم پاك کنم
و براي اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر یا هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیرمهدي رو کمی کم
رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ي خواستگاري رضا از نرگس که
خونواده ي ما هم به عنوان رابط دوخونواده
دعوت داشتن شرکت نکردم .
این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود براي
فکر نکردن به امیرمهدي و اسکندر رو
جایگزینش کردن .
چندین و چندبار راه رفتم .
خودم رو با انواع برنامه هاي تلویزیون سرگرم کردم .
به بهونه ي فکر نکردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم .
اما نه عقل موفق بود و نه دل .
نه امیرمهدي کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین .
آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن .
انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند .
انقدر در حین طناب زدن با امیرمهدي ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند .
و با تن خسته به تختم پناه
بردم و خوابیدم .
مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم
. و با تن خسته به تختم پناه بردم و خوابیدم .
مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .
با هر دوشون قهر بودم .
هم مهرداد و هم رضوان .
از شب خواستگاري رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود .
بیشتر سرگرم جور کردن برنامه براي اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن .
حتی حالی ازم نپرسیدن .
به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه .
حال مساعدي نداشتم .
یه جورایی سر در گم بودم .
مثل کسی که بین یه دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره .
یا گربه اي که به دنبال سر کلاف ، هی دور
خودش میپیچه و دست از پا درازتر بر میگرده سرجاي اولش .
و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم .
می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر میشدم .
شاید توقع زیادي داشتم که حالم رو بفهمن .
تو اون چهار روز یه بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی
محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کارکنه .
وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندي زد و گفت " خودت
تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاري می خواي انجام بدي راضی کنی
خداییش این حرف بود ؟
باید چیکار می کردم ؟
یعنی میومد اون روزي که انقدر عاشقش بشم که بخوام به خاطرش بی خیال کار
بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟
بعید می دونستم .
از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدي به خاطر تدریس به اون بچه هاي بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود .
من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود .
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدي رو بگذرونم .
تنهاي تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشترتو خودم فرو می رفتم .
حس می کردم براي کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمیگیره .
یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی !
هم دوستاي سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از
مهرداد و رضوان خبري نبود ، هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .
براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم
.... هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم
اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .
براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم .
وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم .
وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون .
منم لج کردم و گفتم نمی رم .
مطمئنا برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن .
حضور من دیگه براي چی بود ؟
خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم .
و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم وزمین و زمان دادم .
بی خیالم بشن .
بغض بزرگی تو گلوم بود و دعا دعا کردم اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی
وقت خالیم رو پر کرد .
نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم .
مامان از جواب دادن بهشون شونه خالی کرد .
مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن .
مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت .
مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟
آروم آروم به سمتش رفتم .
من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟
مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم .
نگاهی به داخل کوچه انداختم .
رضوان و نرگس کناري ایستاده
بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن .
رضا هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود .
اون دیگه چرا ؟
سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمیدید .
من – در هر صورت نمیام .
مهرداد – زشته مارال .
همه منتظرت هستن !
من– فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه .
مهرداد – حتماً باید لج کنی؟
من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟
مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟
من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده .
مهرداد – لج نکن دختر خوب .
برو حاضر شو .
شونه اي بالا انداختم .
من – یه جوري آبروداري کن .
من نمیام .
اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم .
باید بیاي .
مهرداد – باهات کار دارم.امشب حتما باید بیای.
انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره
اینجوري رفتار می کنه !
اخمی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_ششم
.
مهرداد – باهات کار دارم . امشب حتماً باید بیای.
انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره
اینجوري رفتار می کنه !
اخمی کرد .
مهرداد – منتظریم . زود حاضر شو .
منم اخم کردم .
من – چشم !
وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم .
تند شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم .
چه اون زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر می داد چه
حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن .
شب نیمه ي ماه و میلاد بود و من حسابی بغض داشتم .
سرم رو به سمت آسمون بالابردم و با یه دل حسرت زده رو به خدا گفتم " خدایا می شه بهم عیدي بدي و این غم رو یه جوري از دلم پاك کنی ؟ "
لبخند تلخی زدم .
" امشب دست رد به سینه م نزن . "
در کمدم رو باز کردم و مردد موندم کدوم مانتوم رو بپوشم .
نگاهی به قد مانتوهام انداختم .
چهارتاش مشکل نداشت و کمی بلند بود . دست بردم و مانتوي کرم
رنگم رو برداشتم .
حاضر که شدم سریع و به حالت دو به سمت در رفتم .
مامان از داخل خونه داد زد .
مامان – مارال کفش اسپورت بپوش .
من – مگه می خوان کجا برن ؟
مامان – فکر کنم می خوان برن پارك جمشیدیه .
پوزخندي زدم .
براي حرف زدن رضا و نرگس سنگ تموم
گذاشته بودن !
یعنی نمی تونستن تو یه پارك
معمولی با هم حرف بزنن ؟
کفش پوشیدم و بیرون رفتم .
بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه که
بیشتر سعی کردم کمی رسمی باشه ، سوار
ماشین مهرداد شدم .
رضا هم ماشین نیورده بود و همراه ما بود .
امیرمهدي و نرگس هم سوار ماشینشون شدن و پشت سرمون راه
افتادن .
با همه سرسنگین بودم .
و به همین خاطر سکوت رو انتخاب کردم
.
و این سکوت و حال گرفته م به قدري تو
چشم بود که وسط راه رضوان با آرنج زد به پهلوم تا نگاهش کنم و گفت .
رضوان – خوبی ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خوبم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_هفتم
و این سکوت و حال گرفته م به قدري تو
چشم بود که وسط راه رضوان با آرنج زد به پهلوم تا نگاهش کنم و گفت .
رضوان – خوبی ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خوبم .
و باز سکوت کردم .
لبخندي زد و دیگه چیزي نگفت .
انگار متوجه شد نمی خوام حرف بزنم .
نزدیک در ورودي پارك ، ماشین ها رو پارك کردن .
کنار مهرداد به راه افتادم .
وارد پارك که شدیم رضوان با فشاري به نرگس ، اون رو از خودش پیش انداخت و هم قدم رضا کرد .
خودش هم کنار مهرداد با چند قدم فاصله از اونا حرکت می کرد .
شروع کردم دید زدن اطراف .
دروغ چرا ، به نرگس و رضا حسودیم شد .
به لبخند با شرم هر دو که نشون می داد از این گفتگو راضین .
منم دلم خیلی چیزها می خواست .
یکیش هم همصحبتی با مردي که چند قدم عقب تر از ما میومد و حسابی تو
فکر بود
دلم می خواست صداش رو بشنوم اما دل لجبازم بهم یادآوري کرد
" امیرمهدي باید بیاد جلو . هنوز ماجراي تو پاساژ رو از دلت بیرون نیورده .
در ضمن این چند روز بعد از اون واقع اي که به خیر گذشت اصلا ً حالت رو هم نپرسیده "
چند قدم از مهرداد و رضوان عقب افتادم .
بی خیال به دید زدنم ادامه دادم .
امیرمهدي – هواي خوبیه !
برگشتم به سمت صداش .
با فاصله ، همقدمم شده بود .
در جواب حرفش اکتفا کردم به گفتن " بله " .
آروم آروم قدم بر می داشت .
و شاید مثل آدمی که در حال فکره .
امیرمهدي – هنوز قهرین ؟
جوابی ندادم .
آروم گفت .
امیرمهدي – نمی خواین آشتی کنین ؟
من – قهر نیستم .
امیرمهدي – براي همینه هنوز سر سنگین جواب می دین ؟
من – گفتم که ، قهر نیستم .
و دوباره شروع کردم به دید زدن اطراف .
امیرمهدی – می شه حواستون به من باشه ؟
نگاهش کردم .
همونجور که سرش پایین بود لبخندي زد .
امیرمهدي – خوبه که دیگه لج نمی کنین .
من – من کی لج کردم ؟
آروم گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_هشتم
نگاهش کردم .
همونجور که سرش پایین بود لبخندي زد .
امیرمهدي – خوبه که دیگه لج نمی کنین .
من – من کی لج کردم ؟
آروم گفت .
امیرمهدي – هر وقت که اتفاقی بر خلاف میلتون می افته .
شونه اي بالا انداختم .
من – فعلا که هیچ چیزي موافق میل من نیست .
و سریع بحث رو عوض کردم .
من – بینشون صیغه ي محرمیت خوندین ؟
منظورم نرگس و رضا بودن .
امیرمهدي – نه . من پیشنهاد دادم اول چندباري با هم حرف بزنن
بعد محرم بشن .
ابرویی بالا انداختم .
من – جدي ؟
اینجوري گناه نمی کنن ؟
یادمه اون شب تو کوه
......
حرفم رو خوردم .
نمی دونستم یادآوري اون شب و صیغه ي
بینمون درسته یا نه .
به خصوص با اون رفتار من .
لبخندي زد .
که برام دلچسب بود .
امیرمهدی – می شه یه جا بشینیم ؟
شاخ رو سرم سبز شد .
این امیرمهدي بود ؟
می خواست با من روي یه نیمکت بشینه ؟ اونم تو پارك ؟
مات و مبهوت نگاهش کردم .
نگاهی به اطراف انداخت و با دست به نیمکت خالی اي اشاره کرد
امیرمهدي – بریم اونجا ؟
نگاه کردم .
یه نیمکت زیر درخت شاعرانه و .... عاشقانه .
آروم گفتم .
من – بریم .
با فاصله ازم نشست .
نگاهی به اطراف انداخت و گفت.
امیرمهدي – راستش من همیشه براي انجام هر کاري از عقل و شرع کمک می گیرم .
هیچوقت نشده راهی رو با دل انتخاب کنم و بخوام پیش برم !
امشب شب میلاد امام حسن (ع) هست و من دلم می خواد امشب برام یه شب خوب و استثنایی باشه .
برگشت به سمتم بدون اینکه نگاهم کنه .
امیرمهدي – به نظرتون اون شب تو کوه ... اتفاق خاصی افتاد ؟
با تعجب نگاهش کردم .
من – باید می افتاد ؟
امیرمهدي – نیفتاد ؟
من – چرا خب . ممکنه به خاطر اون محرمیت یه ساعته فیلتون
یاد هندوستان کرده باشه و یادتون افتاده باشه نیاز دارین به یه همدم . و می خواین ازدواج کنین . و یا در خوش بینانه ترین حالت ، حتما به من ...
سکوت کردم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_نهم
من – چرا خب .
ممکنه به خاطر اون محرمیت یه ساعته فیلتون یاد هندوستان کرده باشه و یادتون افتاده باشه نیاز دارین به یه همدم .
و می خواین ازدواج کنین .
و یا در خوش بینانه ترین حالت ،
حتما به من ...
سکوت کردم .
می خواستم از حالت صورتش پی ببرم
می تونم جمله م رو کامل کنم یا نه .
حوصله نداشتم دوباره عصبیش
کنم .
ولی صورتش به هیچ عنوان تغییري نکرد .
و من موندم یعنیمنتظرکه بقیه ش رو بگم ؟
بگم ممکنه به من علاقه پیدا کرده باشی ؟
کی ؟
امیرمهدي ؟
به من ؟
علاقه ؟
عمرا
براي همین اینطور ادامه دادم .
من – که خب همیشه حالت خوش بینانه غلطه . چون اصلا ً ممکن
نیست آدمی مثل تو عاشق بشه !
جمله ي آخرم رو با تمسخر گفتم و صاف نشستم و به رو به روم خیره شدم .
اما حرفش باعث شد برگردم به طرفش .
امیرمهدي – چرا فکر می کنین من تا حالا عاشق نشدم ؟
من عاشق خدام .
عاشق ذاتش .
عاشق عدالتش .
عاشق این همه زیبایی که آفریده .
این درخت ها و گل و گیاهی که
با منظور و انقدر منظم کنار هم قرار گرفته. عاشق این بوي مدهوش کننده ي روح و روان .
عاشق نیرویی که بهم عطا کرده .
عاشق دم و بازدمم که هربار رو به روي خدا می ایستم به نماز بابتش ازش تشکر میکنم .
عاشق ماه و خورشید ، روز و شب که به گفته ي خودش هیچوقت از هم پیشی نمی گیرن . عاشق عجایبی که با خلق حیوانات جلوي
چشمم قرار داده .
و هرچیزي که باعث می شه یاد خدا بیفتم . حتی شیطان چون از ترسش روزي چند بار به خدا پناه می برم .
من – اینا که همه ش ربط به خدا و دین داره .
یه چیزي خارج از دین بگو .
مثل علم .
امیرمهدي – هیچ چیزي از خدا و دین جدا نیست .
این رو همیشه یادتون باشه . مثلا همون علم فیزیک هم به خدا ربط داره .
می گه هر عملی یه عکس العمل داره .
اگر زمین با نیروي جاذبه
ما رو به سمت خودش می کشونه ما هم بهش نیرو وارد می کنیم .
خوب این نیروها رو خدا آفریده .
مگه غیر از اینه ؟
از هر طرف حرفش منتهی می شد به خدا .
من – چیزي غیر از خدا هم میبینی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – نه .
هر چیزي آینه اي از حضور خداست .
من – اینجوري دنیات خشکه .
فقط و فقط دینه .
امیرمهدي – خیلی دوست دارم با دنیاتون آشنا بشم و ببینم تو دنیاي شما چه چیزي وجود داره که دنیاي من رو خشک می دونین.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتادم
امیرمهدي – خیلی دوست دارم با دنیاتون آشنا بشم و ببینم تو دنیاي
شما چه چیزي وجود داره که دنیاي من رو خشک می دونین !
من – یه مثال می زنم .
تو دنیاي مذهبی تو حرف زدن با نامحرم
ایراد داره .
الان من و تو داریم با هم حرف می زنیم . چه ایرادي داره ؟
هیچکدوم قصد سواستفاده نداریم . هیچکدوم بحث رو به بیراهه نمی کشونیم . نه صداي من با ناز و عشوه ست و نه تو به
چیزي هاي غیر اصولی فکر می کنی .
ولی از نظر تو هنوز
حرف زدن با نامحرم ایراد داره .
کمی سکوت کرد .
انگار داشت به حرفام فکر می کرد .
با سکوتش حق به جانب گفتم .
من – دیدي افکارت زیادي خشکه !
دم عمیقی گرفت .
امیرمهدي – همه ي آدم ها مثل من و شما نیستن .
بعضی افراد با قصد جلو میان .
مثل همون پسر تو پاساژ .
شونه بالا انداختم .
من – اونا خودشون مرض دارن .
ادم می تونه با همچین ادمایی
حرف نزنه .
سری به معناي تأیید تکون داد .
امیرمهدي – درسته .
ولی ما که طرف مقابلمون رو نمی شناسیم !
من – با دو سه جمله ي اول همیشه می شه به نیت آدم مقابل پی برد .
امیرمهدي – همیشه نه .
ولی بیشتر مواقع بله .
من – پس حرف من رو تأیید می کنی .
امیرمهدي – براي همیشه کاربرد نداره .
در ضمن چه اجباریه به
حرف زدن تا ببینیم طرفمون چه جور آدمیه؟
من – یعنی با کسی حرف نزنیم چون ممکنه مرض داشته باشه ؟
امیرمهدي – یعنی با هر کسی وارد هر بحثی نشیم .
به خصوص بحثاي بی سر و ته .
من – اینجوري رو قبول دارم .
و سکوت کردم .
کمی که گذشت گفت .
امیرمهدي – از بحث اصلی دور شدیم .
نگاهش کردم .
من – من وارد هر بحثی نمی شم !
خندید .
امیرمهدي – می شه یه چند دقیقه به حرفام گوش کنین ؟
پشت چشم نازك کردم که طبق معمول چون سرش پایین بود ندید .
من – بفرمایید .
امیرمهدي – من براي اولین بار راهی رو با دل انتخاب کردم .
و ناخودآگاه هم با دل جلو رفتم .
نمی خوام فردایی بیاد که از کارم پشیمون بشم .
می خوام عاقلانه جلو برم .
می خوام دنیاتون رو بشناسم .
خیر شدم به دهنش .
لبخند قشنگی زد....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
و اینک قسمت های جذاب #رمان_آدم_و_حوا 😍😍😍😍☺️😉
کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید تا ماهم انرژی بگیریم☺️😉😉💐💐💐
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_یکم
.
امیرمهدي – من براي اولین بار راهی رو با دل انتخاب کردم .
و ناخودآگاه هم با دل جلو رفتم .
نمی خوام فردایی بیاد که از کارم پشیمون بشم .
می خوام عاقلانه جلو برم .
می خوام دنیاتون رو بشناسم .
خیر شدم به دهنش .
لبخند قشنگی زد .
امیرمهدي – مهرتون به دلم افتاده .
انقدر که نخواستم جلوي ریشه
دادنش رو بگیرم .
آخ که رفتم تو آسمون و برگشتم .
پرواز کردم و دوباره روي زمین نشستم .
اوج گرفتم و فرود اومدم .
واقعا این حرف از دهن امیرمهدي بیرون اومد ؟
هاج و واج مونده بودم چی بگم !
اگر هر کس دیگه ای جای امیرمهدی نشسته بود قطعا یا اذیتش می کردم و یا براش طاقچه بالا می ذاشتم .
ولی امیرمهدي مثل اونایی نبود که میشناختم .
نمی دونستم باید چی بگم .
نگاهم رو به اطراف چرخوندم تا شاید مغز هنگ کرده م بتونه تمرکز کنه براي گفتن حرفی .
اما دیدن لبخند رضوان و مهرداد
که دورتر از ما زیر درختی ایستاده بودن و ما رو دید می زدن ، هنگم رو بیشتر کرد .
یعنی می دونستن بین ما چه اتفاقی در شرف وقوعه ؟
امیرمهدي – هنوز به خاطر ماجراي مرکز خرید از دستم ناراحتین؟
برگشتم و نگاهش کردم .
من – نه .
روم نشد بگم اگر هم ناراحت بودم تو با حرفی که زدي همه رو دود کردي و فرستادي هوا .
یا بگم حرفت مثل آب روي آتیش وجودم بود که اینجور لرز به بدنم نشوند .
حرفی که تمرکز مغزم رو به تاراج برد و من موندم ویه عالم حس قشنگ
که نمی دونم باید در مقابلشون چه عکس العملی نشون بدم .
امیرمهدي – پس چرا ساکتین ؟
صادقانه گفتم .
من – نمی دونم باید چی بگم !
امیرمهدي – حرفم ناراحتتون کرد؟
من – نه . فقط .... فقط .. حرفی رو که شنیدم باور ندارم .
امیرمهدي – من غیر قابل باورم یا حرفم ؟
من – هیچکدوم .
اینکه تو این حرف رو بزنی غیر قابل باوره .
امیرمهدي – چرا ؟
مگه من دل ندارم ؟
یا شاید حق ندارم نسبت به شما ..
من – حرفم رو بد تعبیر نکن .
باور نمی کردم همچین حرفی رو
بهم بزنی .
یا بهتر بگم باور نمی کردم نسبت بهم حسی داشته باشی.
لبخند زد .
امیرمهدي – این صادقانه هاي بی دلیل و با دلیلتون خیلی به دلم می شینه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
من – حرفم رو بد تعبیر نکن .
باور نمی کردم همچین حرفی رو
بهم بزنی .
یا بهتر بگم باور نمی کردم نسبت بهم حسی داشته باشی
لبخند زد .
امیرمهدي – این صادقانه هاي بی دلیل و با دلیلتون خیلی به دلم می شینه .
انگار قصد جونم رو کرده بود که با صداي آروم و پر از حسش ،
حرف هاي تکون دهنده می زد .
حس جاري به قلبم به قدري شدید بود که آروم و قرارم رو از دست داده بودم .
شروع کردم به بازي با انگشتم .
امیرمهدي – نمی خواین جوابم رو بدین ؟
من – مگه چیزي پرسیدي ؟
سر به زیر لبخندي زد .
امیرمهدي – اجازه می دین بیشتر با دنیاتون آشنا شم ؟
می خوام ببینم می تونیم دنیاي خشک من رو به دنیاتون گره بزنیم ؟
من – با صیغه ؟
امیر مهدي – بدون صیغه .
خیلی جدي ادامه داد .
امیرمهدي – الان که دلبستگی هست اگر با وابستگی هم همراه بشه نمی شه عاقلانه جلو رفت .
می خوام دنیاتون رو بشناسم وتا جایی
که دین بهم اجازه می ده باهاش کنار بیام .
شما هم وارد دنیاي من بشین .
اینجوري می فهمیم که می تونیم یه عمر کنار هم زندگی کنیم یا نه !
اجازه می دین ؟
سریع گفتم .
من – چادر سرم نمی کنم !
امیرمهدي – چرا انقدر زود جبهه می گیرین ؟ من کی گفتم شما چادر سر کنین ؟
تا زمانی که خودتون نخواین من حرفی از چادر نمی زنم .
لبخندي زدم .
یکی از بزرگترین مشکلات همین اول حل شد .
اومدم پیشنهادش رو قبول کنم که یه دفعه قول وو قرارم با خدا تو ذهنم زنگ خورد .
حالا باید چیکار می کردم" ؟
دیگه دنبالش نمی رم .
دیگه براي دیدنش هزار تا نقشه ردیف نمیکنم .
دیگه نمی خوامش .
فقط تو سالم برش گردون .
این عین قول و قرار من با خدا بود .
این که دیگه امیرمهدي رو نخوام .
حاال باید چیکار می کردم ؟
منی که براي همچین لحظه اي و
همچین حرفی ، پرپر می زدم !
این دیگه چه قول و قراري بود ؟
ناخوداگاه ، پر حسرت ، به افکار تو ذهنم گفتم .
من – نه !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#نگاه_خدا🦋
اگر نگاه تان را از نامحرم بپوشانید
قطعا نگاه ِ خدا روزی تان خواهد شد ! . . .
[ شهید احمد مشلب ]❤️
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🤲
#یا_منصور_امت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
به جرم دیوار نویسی در حین ارتکاب جرم دستگیرش کردم😎
شدیدا پشیمونه😁
#دلبر_دوستداشتنی 😍
#خنده_حلال 😎😁
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔅 #پندانه
✍️ سختترین آزمون قضاوت
🔹در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت میکردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهدهدار پستهای مهم قضایی در دادگاههای نظامی ارتش شوند.
🔸در این آزمون، من و ۲۵ نفر دیگر رتبههای بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم.
🔹دوره تحصیلی، یکساله بود و همه با جدیت دروس را میخواندیم.
🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و بهمحض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند.
🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را میپرسیدم، چیزی نمیگفت و فقط میگفت:
من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمیدانم!
🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار میداد.
🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانهام بزند و حداقل خانوادهام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید.
🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان بههمراه همان لباس شخصی بهدنبال من آمدند. مرا یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند.
🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظهای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاسیهای من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند.
🔸ناگهان همهمهای بهپا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم.
🔹رئیس دانشگاه با خوشرویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود.
🔸سپس اینچنین به ما پاسخ داد:
هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغالتحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور بهعهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس میکردید.
🔹و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم میکنید، درک کنید و بیجهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!
🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم.
◽زیر پایت چون ندانی، حال مور
◽همچو حال توست، زیر پای فیل
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹﴾
به نام خالق ستاره ها✨
ستاره هایی از جنس خاک...
ستاره هایی که تابیدند تا نوری باشند برای تاریکی هایمان
💠پانزدهمین سالگرد تدفین شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی کاشان💠
🔹 با حضور خانواده های شهدای مدافع امنیت ، شهیدان دانیال رضا زاده و حسین زینال زاده
🕌 مکان: مسجد بقیه الله دانشگاه علوم پزشکی کاشان
📆 زمان: دوشنبه هشتم آبان ماه ۱۴۰۲ ، ساعت ۱۹
#سالگرد_شهدا
#ستارگان_خاک✨
#همه_دعوتیم
#بسیج_دانشجویی_دانشگاه_علوم_پزشکی_کاشان
🆔️ @Arman_kaums
#علیرضا_پناهیان
تنهایی یعنی........
🦋تنهایی یعنی کسی نباشد از رنج هایت برایش بگویی،یا شادی هایت را به او ابراز کنی.خدا گاهی عمدا انسان را تنها می گذارد تا با خودش مناجات کنیم....
#یا_منصور_امت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️گوشهای از سختیهای جذاب معلمی!
📌 یک خانم معلم کلاس اول، فیلمی منتشر کرده که در آن به بچهها میگوید...🙃
✌️خداقوت به تمام معلمها و اساتید دلسوز کشور عزیزمان ایران؛ انسانهای شریفی که چون شمع، عاشفانه به پای فراگیران میسوزند و حقیقتا روسای کارخانههای انسانسازی هستند.
🙏قدردانشان باشیم تا آنها نیز بتوانند حس خوبی را به فرزندانمان منتقل کنند.
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سالگرد شهادتت مبارک داداش آرمان💔
شفاعت ما رو هم بکن🌱
#شهیدانه
#شهیدآرمانعلیوردی
🥀https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خواهرم بهم گفت: از طبقه بالای کابینت پودر نارگیلو بده.
با یه لبخند غرور آمیز پودر نارگیلو دادم بهش و گفتم: منو نداشتید چیکار میکردید؟☺️
گفت: یه چهارپایه پلاستیکی میخریدیم 90 تومن. بعدش رفت...😂😂☹️
#خنده_حلال
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
معلم ساعت ۷ صبح :
میدونم که همتون سرحال و اماده ی یادگرفتنید .
کلاس:
#خنده_حلال
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ڪارهایۍڪہ هرڪسۍبایدانجام بده🧡💿⿻.!
𝟷- ڪوتاه ڪردن ناخن و رسیدگے بہشون💛🥛
𝟸- مسواڪ زدن قبل از بیرون رفتن🌸😻
𝟹- تواین فصل نہایتاً هر لباسےرو سہ روزبپوش🍓🐮
𝟺- بعد از پایان روز جورابت رو بشور🧦💕
𝟻- سعی ڪن همیشہ خوشبو باشے🌱🤌🏻