سلام و عرض ادب
بابت این چند روز که رمان نذاشتیم عذرخواهی میکنم 🙏🏻💐
دیشب قسمت های رمان آماده بود ولی ایتا دچار اختلال شده بود و برای ما کاملا قطع بود 😔
تا شب، جبرانی ۵ شبی که رمان نذاشتیم رو داخل کانال قرار میدیم😍
برای انرژی دادن به ما و دریافت پارت هدیه
کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید
تا جمع دوستانمون افزایش پیدا کنه ☺️😘
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
راستی
.
.
.
.
امروز #چالش هم میزاریم
منتظر جوابهاتون هستیم😍😍😍😍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم !
کاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم !
نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسید .
امیرمهدي – چی باعث شده امشبم ، مثل همیشه نباشین ؟
با شرم ، مثل خودش آروم گفتم .
من – ببخشید .
فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم .
امیرمهدي – مطمئنین فقط فشار این چند روزه باعث این تندي بوده؟
متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم .
من – مگه چیز دیگه اي هم باید باشه ؟
امیرمهدي – نمی دونم .
ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوري
دیده باشم .
لبم رو به دندون گرفتم .
من – فشار این چند روزه برام زیاد بوده .
امیرمهدي – و دیگه ؟
من – و یه سري از حرفاي دیشب که وقتی بهش فکر می کنم میبینم شاید خیلی هم مهم نباشه .
امیرمهدي – حرفاي دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی
خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون بمونه .
چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم
اونا تا آخر میشن گره هاي باز نشده اي که روز به روز کورتر می شه و ادامه ي راه رو برامون غیر ممکن می کنه .
من – ولی از بعضیاش می شد گذشت کرد .
امیرمهدي – بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم . اگر لازم بود!
من – لازمه .
امیرمهدي – شاید بشه راه بهتري پیدا کرد ....
و دیگه چی رو
اعصاب شما سرسره بازي کرده ؟
بی اختیار لبخندي زدم .
مثل خودم حرف زد .
من – چرا اصرار داري موضوع دیگه اي هم هست ؟
امیرمهدي – چون ذهنتون هنوز آرامش نداره !
من – از کجا می دونی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – هر وقت ذهنتون آرومه ، پر از هیجان می شین . پر از شور .
و کمی شیطون .
ابرویی بالا دادم .
من – می خواي بگی من رو خوب میشناسی ؟
امیرمهدي – خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل .
ولی از شیطنت هاتون بهره ي کامل بردم !
خندیدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_چهارم
من – می خواي بگی من رو خوب میشناسی ؟
امیرمهدي – خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل .
ولی از شیطنت هاتون بهره ي کامل بردم !
خندیدم .
من – هنوز مونده تا بهره ي کامل ببري .
هر چی دیدي یه نمه از
کاراي من بوده !
امیرمهدي – پس خدا به دادم برسه .
من – خیلی دلت بخواد !
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – باید دنبال راهی باشم براي کنترل این شیطنت هاي
شما جلو دیگران .
من – یعنی فکر می کنی آبروت رو می برم ؟
لحن دلخورم باعث شد با نرمی بیش از حد جوابم رو بده .
امیرمهدي – دلم نمی خواد جلو دیگران انقدر شیرین باشین .
حسودم دیگه !
من – پس حسودي من رو ندیدي !
با لحن پر اعتمادي گفت .
امیرمهدي – مطمئن باشین کاري نمی کنم که دل نگرون بشین .
ابرویی بالا انداختم .
من – ا ؟ .. پس باید به عرضتون برسونم امشب خیلی جلوي
خودم رو گرفتم که ملیکا خانوم رو وقتی با عشوه گفت " دستتون درد نکنه " از این خونه بیرون ننداختم .
لطفاً به عرض عموي محترمتون هم برسونین ؛
عروس این خونه بنده هستم ، نه ملیکا خانوم !
خندید . و براي اولین بار ، کمی صدا دار .
امیرمهدي – نرگس چیزي گفته ؟
من – اون بنده ي خدا هم حرفی نمی زد خودم می فهمیدم از بس
ملیکا خانوم قصد دارن به بقیه بفهمونن
قراره چه نسبتی با شما پیدا کنن .
امیرمهدي – حالا چرا حرص می خورین ؟
من – حرص نخورم ؟
وقتی جنابعالی خوشت اومده و می خندي ؟
امیرمهدي – کی گفته من خوشم اومده ؟
من – از خنده هات معلومه . کلا همه ي مردا خوششون میاد
دخترا به خاطرشون با هم دعوا کنن .
امیرمهدي – اصلا اینطور نیست. هیچ کس از دعوا خوشش نمیاد،همه دوست دارن مسائل با آرامش و درایت
حل بشه .
من – مثلا خوبه من و ملیکا جون یه میز گرد بذاریم و مناظره راه
بندازیم ، ببینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_پنجم
من – مثلا ً خوبه من و ملیکا جون یه میز گرد بذاریم و مناظره راه
بندازیم ، ببینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟
تو هم یه کنار بشین قند تو دلت آب کن از خوشحالی .
امیرمهدي – ازدواج حق آدمه و سنت پیغمبر .
من – همچین میگی سنت پیغمبر انگار قبلش مردم با قَلمه زدن یا
تقسیم سلولی تکثیر می شدن !
امیرمهدي – سنت پیغمبره یعنی اینکه با ظهور اسلام ، سمت و سوي خدایی گرفته . یعنی دیگه کسی حق
نداره به اسم ازدواج ، از قداست زن سواستفاده کنه .
من – اون که بله . براي همینه چهارتا زن حلاله و چهل تا صیغه حق مرداست .
دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش .
امیرمهدي – خدا هیچ جا به مرد اجازه نداده از روي هو.س هر کاري خواست انجام بده . گفته چهار تا زن ، ولی به شرطی که مرد از نظر مالی تواناییش رو داشته باشه ، زن اول
راضی باشه و از همه مهمتر ؛ مرد بتونه بین
همسراش با عدالت رفتار کنه .
من – کی تو این دوره زمونه به این چیزا اهمیت می ده !
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – شما از چی نگرانین ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – خیلی چیزا !
امیرمهدي – مثلا؟
من – اینکه با توجه به علاقه اي که شنیدم به عموت داري ، رو حرفش حرف نزنی !
امیدوار بودم منظورم رو فهمیده باشه .
لبخندي زد و سرش رو کامل به زیر انداخت .
من – حرف خنده داري زدم ؟
کمی سرش رو بالا آورد .
هنوز لبخند روي لباش بود .
امیرمهدي – باور کنین انقدر دلباخته ي دختر شیطون رو به روم
هستم که حرف هیچکس روم تأثیري نداشته
باشه .
در مورد چهار تا زن هم خیالتون رو راحت کنم که به هیچ عنوان به خودم اطمینان ندارم که بتونم بین
همسرام با عدالت رفتار کنم اگر از بحث رضایت همسر اول و
توانایی مالی بگذریم .
از حرفش خوشم اومد .
این یه جور اطمینان بود براي من .
براي باور احساسش .
گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_ششم
.
از حرفش خوشم اومد .
این یه جور اطمینان بود براي من .
براي باور احساسش .
گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود .
با شیطنت گفتم .
من – دوسم داري ؟
دوباره خندید .
امیرمهدي – این همه اعتراف کردم ، کم بود ؟
من – نه . ولی توش دوست دارم نداشت .
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم
سر حرفتون بودین ، قول می دم این جمله رو بشنوین .
البته به وقتش .
من – کدوم حرف ؟
امیرمهدي – همون که گفتین عروس این خونه این !
صداي همهمه ي بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازیم .
من _چی شده ؟!
امیرمهدي – احتمالا همه آماده ن براي رفتن به رستوران.
من – آهان !
امیرمهدي – بازم بد قول شدم .
برگشتم و نگاهش کردم .
من – چرا ؟
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول
می کشه اما بازم زمان از دستم در رفت .
بهتره بریم بیرون .
زشته منتظرمون بمونن !
لبخند به لب ، در حالی که می رفتم به سمتش ؛ گفتم .
من – مهرداد هم این روزا رو گذرونده .
درك می کنه .
نگران نباش .
جلوش که رسیدم ایستادم .
دست بردم و یقه ي خرابش رو درست
کردم .
خیره بود به دستم .
من – فکر کردي می خوام چیکار کنم که اینجوري نگاه می کنی ؟
آروم گفت .
امیرمهدي – غیر قابل پیش بینی هستین !
لبخندم بیشتر شد .
خیره شدم به صورتش .
به چشماي به زیر افتاده ش که هنوز هم
تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه .
به حجب و حیاي ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود .
آخ که چقدر دلم می خواست از الان تا ابد براي من بشه. سهم دستام دستاش بشه.
اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره !
لبخندم بیشتر کش اومد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هفتم
ً
اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره !
لبخندم بیشتر کش اومد .
امیرمهدي – چی تو ذهنتون می گذره که اینجوري می خندین ؟
ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم .
من – به یه کار غیرقابل پیش بینی .
امیرمهدی_خواهشا از خیرش بگذرین !
خندیدم .
من – مگه می دونی می خوام چیکار کنم ؟
امیرمهدي – وقتی شیطنت شما گل می کنه می شه حدس زد چه
کارهایی می کنین .
گوشه ي آستینش رو صاف کردم .
من – چون همه منتظرن از خیرش می گذرم .
نفس راحتی کشید .
امیرمهدي – خدا خیرشون بده که منتظرن .
از لحنش ، با صداي بلند خندیدم و جلوتر ازش به راه افتادم و از
اتاق خارج شدم .
همه داخل حیاط منتظر ایستاده بودیم تا آقاي درستکار درهاي خونه
شون رو قفل کنه و همه با هم راهی بشیم
. کنار مهرداد و رضوان ایستاده بودم .
و حواسم به رضوان و
نرگس بود که در مورد مسجدي که قرار بود دوشب دیگه براي
احیا بریم ، حرف می زدن .
صداي زنگ موبایلم باعث شد حواسم رو ازشون بگیرم و سریع
دست ببرم داخل کیفم و گوشیم و در بیارم .
شماره ي حک شده روي صفحه ، اسکندر رحیمی رو به یادم آورد
مردد بین جواب دادن و ندادن ، گوشیم رو نگاه می کردم .
حقیقتا سخت بود تو خونه اي که به یکی از اعضاش تعلق خاطر
داشتم ؛ جواب تلفن خواستگار سمجم رو بدم .
یکی نبود به جناب اسکندر خان بگه آخه الان وقت زنگ زدنه ؟
اونم وقتی من زیر نگاه خیره ي امیرمهدي هستم ؟
اما جواب ندادنم هم صورت خوشی نداشت . هم جلوي امیرمهدي
که مطمئنا مشکوک می شد چرا جواب ندادم
و هم جلوي اسکندر که یه جور بی احترامی به خودش می دید این جواب ندادن رو .
به خصوص که تا آخر شب
و برگشتن به خونه ، نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر
رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هشتم
. به خصوص که تا آخر شب
و برگشتن به خونه ، نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر
رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم .
نهایت بی ادبی بود بی توجهی به گوشی در حال زنگم .
به ناچار جوابش رو دادم .
من – بفرمایید .
اسکندر – سلام . رحیمی هستم .
می خواستم بگم " می دونم کی هستی . لازم نیست اینجوري با
"ابهت خودت رو معرفی کنی.
من – بله . خوب هستین ؟
کمی فاصله گرفتم از بقیه .
اسکندر – ممنون . شما خوبی ؟
این دوم شخص بودن ، کمی معذبم میکرد . احترام بی چون و چراي امیرمهدي بد عادتم کرده بود .
اگر چند ماه پیش بود عین خیالم هم نبود که طرف مقابلم بهم " تو "
بگه .
ولی وقتی هر دفعه امیرمهدي بااحترام من رو " شما " خطاب کرد ، بهم این تصور رو داد که باید از طرف هر مردي
مورد احترام واقع بشم وحریمم حفظ بشه .
خیلی رسمی حرف زدم تا بفهمه باید یه حریمی بینمون قائل بشه .
من – ممنون . بفرمایید .
و این یعنی اگه کاري داري زودتر بگو وگرنه برو پی کارت .
اسکندر – وقت دارین با هم حرف بزنیم ؟
بی اختیار لبخدي زدم و تو دلم گفتم " آهان . حالا شد .
من که مادر و خواهرت نیستم بهم می گی تو .
من – راستش من منزل یکی از آشناها هستم . اگر امکان داره یه
وقت دیگه با هم حرف بزنیم جناب رحیمی .
اسکندر – موردي نداره .
پس تماس بعدي با شما .
ببخشید مزاحم شدم .
خداحافظ .
من – خداحافظتون .
و با خیال راحت گوشی رو گذاشتم تو کیفم .
با احساس حضور کسی کنارم ، سر بلند کردم . مهرداد بود .
مهرداد – اسکندر رحیمی بود ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
مهرداد – بلاخره می خواي چیکار کنی ؟
من – چیو ؟
مهرداد – همین دو تا آدمی که یه لنگه پا نگهشون داشتی .
شونه اي بالا انداختم .
من – اسکندر که تکلیفش معلومه .
به اصرار مامان و بابا حاضر
شدم بیاد .
با لبخند ادامه دادم .
من – امیرمهدي هم امشب معلوم می شه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نهم
من – اسکندر که تکلیفش معلومه .
به اصرار مامان و بابا حاضر
شدم بیاد .
با لبخند ادامه دادم .
من – امیرمهدي هم امشب معلوم می شه .
سري تکون داد .
مهرداد – خوبه . بیشتر از این طولش ندین ، درست نیست .
سري تکون دادم و همگام با هم رفتیم به طرف ماشین هاي پارك شده .
سر میز شام بیشتر با غذام بازي کردم .
مثل همیشه اشتهاي چندانی
نداشتم و همین باعث شد چندباري اخم
هاي امیرمهدي در هم بره .
خیلی آروم غذاش رو خورد و بعد از تموم شدنش ، با اخم خیره
شد به بشقاب نیم خورده م .
خیلی سریع نگاهی به نرگس انداخت و بعد رو کرد به سمت آقایون
که درباره ي وضعیت مسکن حرف می زدن
. منم با گرفتن رد نگاهش ، گوش سپردم به حرفاي آقایون که نفهمیده بودم چه طور به این بحث رسیدن
امابا ضربه اي که به پهلوم خورد ناچار ، نگاه از جمع گرفتم و
برگشتم به سمت نرگس که کنارم نشسته بود .
سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت .
نرگس – چرا نمی خوري ؟
مثل خودش جواب دادم .
من – سیر شدم .
نرگس – تا نخوري نمی ذاریم جایی بري ؟
من – مگه قراره جایی برم ؟
با ابرو اشاره اي به امیرمهدي کرد .
نرگس – مگه نمی خواین حرف بزنین ؟
نفس عمیقی کشیدم .
من – باز همه خبر دارن غیر از خواجه حافظ شیراز ؟
پلک رو هم گذاشت .
نرگس – صد در صد .
من – باور کن سیر شدم .
نرگس – تا کامل غذا نخوري نمیاد باهات حرف بزنه . داداشم رو می شناسم .
من – دیگه جا ندارم .
نرگس – حالا چند تا قاشق بخور !
با بی میلی قاشقم رو پر کردم و گذاشتم دهنم . برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم .
قاشق دوم رو هم با میلی خوردم .
ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا
بردم و صبر کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیام
.
برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم .
قاشق دوم رو هم با میلی خوردم .
ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا
بردم و صبر کردم .
نگاهش به قاشق بود .
خنده م گرفت .
می خواست مطمئن بشه میخورم ؟
به خاطر صبرم ، نگاهش به صورتم کشیده شد . لب زدم .
من – میل ندارم .
نفس عمیقی کشید و سري تکون داد به معناي باشه .
نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به طرفم برگشت و مثل من
لب زد .
امیرمهدي – اجازه بگیرین تا بریم .
ابرویی بالا انداختم .
من – خودشون که می دونن .
چرا اجازه بگیرم ؟
اخم ظریفی کرد .
امیرمهدي – اجازه بگیرین.
با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه اي به مامان زدم .
با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود حواسش جمع ما
شد .
مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد .
آروم گفت .
مامان – چیه ؟
من – امیرمهدي گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم .
مامان با ابروي بالا رفته نگاهم کرد .
مامان – خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت می ده احترام ما رو حفظ کنی !
مات نگاهش کردم . یعنی توقع داشت هر بار براي حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟
یعنی من همیشه که سر خود کاري انجام میدادم باعث ناراحتیشون می شدم ؟
یاد شب عروسی مهرداد افتادم و
رفتنم با پویا بدون اجازه ي مامان و اون اخمش .
پس به عنوان بزرگتر من ؛ ازم انتظار داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم .
بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام
گفتم .
من – اجازه دارم ؟
لبخندي زد .
مامان – برو .
با تردید پرسیدم .
من – بابا چی ؟
مامان _قبلا ازش اجازه گرفتم . برو .
لبخندي زدم .
پس همیشه به جاي من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع میکرد !
ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یکم
لبخندي زدم .
پس همیشه به جاي من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع میکرد !
ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم .
فکر می کردم به صرف اینکه بزرگ شدم دیگه نیاز نیست ازشون اجازه ي انجام کاري رو بگیرم .
اما فراموش کرده بودم گاهی
بعضی کارا جنبه ي نمادین داره و این اجازه ، فقط و فقط براي
احترامه به بزرگتر بودنشون .
به جایگاه بالا و رفیعشون .
نفس عمیقس کشیدم و به امیرمهدي اشاره کردم می تونیم بریم .
اینبار هم امیرمهدي بهم درس دیگه اي داده
بود .
دستش روي شونه ي مهرداد قرار گرفت که باعث شد نگاهش کنه .
و بعد از ثانیه اي هر دو بلند شدن و رو به
جمع بزرگترا گفتن .
- فعلا با اجازه.
که سریع پاسخ گرفتن .
رضوان و رضا و نرگس هم زودتر از من
بلند شدن .
متعجب از همراهیشون ؛ در حین بلند شدن ، رو به رضوان گفتم .
من – مگه شما هم میاین ؟
رضوان – جلو بزرگترا می خواین تنها برین ؟
من – همه که می دونن !
بدون اینکه جوابم رو بده هولم داد و گفت .
رضوان – برو دیگه .
راه افتادم سمت امیرمهدي . و کنارش به سمت محوطه ي جلوي
رستوران راه افتادیم که هم شبیه به پارك پر
از سبزه و گل و چندتایی درخت بود و هم وسطش حوض بزرگی
داشت که فواره هاي رنگیش ، هوا رو مطبوع کرده بود .
امیرمهدي با دست اشاره اي کرد به یکی از نیمکت ها .
امیرمهدي – بشینیم ؟
من – بشینیم .
کنار هم اما با فاصله نشستیم .
از فواره هایی که گاهی اوج میگرفت و گاه به کم ترین حد می رسید ، قطره
های آب هرازگاهی به صورتمون می خورد .
به خاطر فواره ها نسیم ملایمی ایجاد شده بود که روحم رو جلا می داد .
اون شال سفت و سخت بسته، گاهی نفسم رو بند می آورد
به پشتی نیمکت تکیه دادم .
برعکس امیرمهدي که کمی خم شده
بود و آرنج دستاش روي زانوهاش بود.
بقیه به راه خودشون ادامه
داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن .
نگاهی به فواره هاي تازه اوج گرفته انداخت .
امیرمهدي – پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_دوم
برعکس امیرمهدي که کمی خم شده
بود و آرنج دستاش روي زانوهاش بود.
بقیه به راه خودشون ادامه
داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن .
نگاهی به فواره هاي تازه اوج گرفته انداخت .
امیرمهدي – پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند !
از پشت سر نگاهش کردم .
من – می شه ولی سخته .
امیرمهدي – عادت می کنین .
من – آره . مثل خیلی چیزهاي دیگه .
امیرمهدي – اگر فلسفه ي حجاب رو هم بدونین ، مثل نماز و
روزه خودتون به استقبالش می رین .
من – الان قراره راجع به فلسفه ش حرف بزنیم ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – نه . ولی تو اولین فرصت در موردش حرف می زنیم
من – می دونم مثل همیشه هر چی بگی قبول می کنم ، پس از
حالا تسلیم .
تکیه داد .
امیرمهدي – تا زمانی که روحتون قبول نکنه فایده نداره چون یه
روزي ازش خسته می شین .
من – یعنی میاد اون روزي که من حاضر نباشم یه لحظه هم بدون
حجاب باشم ؟
مطمئن گفت .
امیرمهدي – میاد به شرطی که خدا همیشه جلوي چشمتون باشه .
من – تو فامیل ما با حجاب بودن ، یه کم سخته .
امیرمهدي – یعنی طردتون می کنن ؟
شونه بالا انداختم .
من – نمی دونم . فقط می دونم بعضیاشون حاضر نیستن هم
صحبت همچین کسی بشن .
دست هاش رو تو هم قلاب کرد .
امیرمهدي – اگر قراره براي اعتقاد آدم ارزش قائل نشن همون
بهتر که باهامون حرف نزنن .
مگه من و شما با
هم اختلاف عقیده نداشتیم ؟
ولی هم صحبت شدیم .
من – شاید اگه هواپیما سقوط نمی کرد من هیچوقت با کسی مثل تو
همصحبت نمی شدم .
امیرمهدي – آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و
تو بیشتر مواقع کاري به عقاید طرف مقابل نداره .
من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادي حرف بزنم که هیچ نقطه
ي مشترکی باهاشون ندارم.
سري تکون دادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شهدا گاهی میان تمام شلوغیهای دنیا.. بیخیال از عالم و آدم میشوم و دلم را به شما میسپارم تا آدمم کنید..
همان سربه راهترین کسی که غمتان را به سینه میزند و میشود مریدتان..
و گاهی میبُرم از تمام دنیا..
آنجاست که بهنگاهتان سخت محتاجـم..🌱😔
#شهداهمیشه_نگاهی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
۱۰ قسمت بعدی رمان تا شب در کانال قرار میگیره😍🤩🤩🤩
انرژی بدین برا ۱۰ پارت بعدی😎😵💫
⇦زندگی من بهعنوان یه دُخـتر قوی؛
📌⇦چهارتا قانون داره :
⇦میبینم ، 👀💙
⇦میخوام ، 🌦🌷
⇦تلاش میکنم ، 📘🌿
⇦بدستش میارم🌤💗
⇦و ازش لذت میبرم😌🌸 !
⥂ #انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر کس به تو بی احترامی کرد، خودت را در مرتبه او قرار مده ☺️
#حدیت_گرافی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
حتی
اگر
شجاع
نیستی
وانمود
کن ،
کسی
نمیتونه
متوجه
فرقش
بشه 👌
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بفرس برا دوستاد😎
قرار نیست آدمیزاد همیشه خوب باشد ؛
همدیگر را درک کنید ، گاهی آدم بی دلیل بد است ، اینقدر روی این سوال پافشاری نکنید که چرا حالت بد است ؟ چرا امروز بی حوصله ای ؟ خب اگر خودش دلیل حال بدش را میدانست که چارهای پیدا میکرد ، بعضی حالها را آدم نمیفهمد ، چرایش را نمیداند ، شاید بعدا بفهمد اما در حال حاضر حوصله جواب دادن به هیچ سوالی را ندارد ، به خدا اگر کمی یکدیگر را درک کنیم زمین جای قشنگتری برای زندگی میشود ! 🙇🏾♂
#حرفحسآب
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‹معرفـےآپهایخفننن👐🏼💗›
⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰
ـ Hidden eye:Catch your friends هرکسی
یواشکی بیاد سرگوشیت ازش🙊😳.
عکس میگیره📸🔖.
ـ Photo retouch اجسام اضافه داخل عکسو
بھ راحتی پاک میکنی🐣💋.
ـ Photoal :al photo enhancer هم میتونی
کیفیت عکسو بالاببرۍ هم کارتونیش کنی ♥️.
#کاربردی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
چہڪارهایےبراۍرفعاسترسانجامبدیم꧇)!🌸'✉️
⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰
𝟷- دوش آب سرد🧷🚿
𝟸- نوشیدن قہوه🌸😻
𝟹- نفس عمیق✨🪶
𝟺- نقاشے بڪش💆🏻🌱
𝟻- مثبتفڪرڪردن💚➕
⥂ #توصیه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر دفعه میام بگم سخته و نمیشه،
یادم میاد که سخت تر از ایناشم رد کردم و شده...🪂🌲🩵
#انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem😎
باحال ترین لطیفه دنیا
خیلی قشنگه...😂😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس.😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله! 😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
حال كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و اموات .😂
#خنده_حلال
میتونید به نیت ظهور آقامون برای دیگران بفرستید
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem😎♥
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_سوم
امیرمهدي – آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و تو بیشتر مواقع کاري به عقاید طرف مقابل نداره .
من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادي حرف بزنم که هیچ نقطه ي مشترکی باهاشون ندارم
سري تکون دادم .
من – حرفات درسته .
ولی من نمی تونم به کسی که این چیزها رو
قبول نداره بفهمونم که داره اشتباه می کنه.
کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – کسی که از عادي ترین قواعد اجتماعی بودن اطلاعی
نداره و نمی خواد اطلاع پیدا کنه ،
همصحبت خوبی نیست .
من – به آدم عزت نفس میدي .
دوباره طرز نشستنش رو مثل قبل کرد .
امیرمهدي – آدما ارزششون خیلی بالاست . نباید به بهاي اندك این
ارزش ها رو نادیده بگیرن .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدی – برسیم به بحث خودمون .
به خصوص رفت و امد با
خونواده ها ..... ببینین به صله ي رحم خیلی سفارش شده و من به
هیچ عنوان قطع ارتباط با خونواده ها رو قبول ندارم .
ولی میشه رفت و آمد به خونه اي که صاحب خونه ش تمایل چندانی به دیدنمون نداره رو کم کرد .
فقط براي احترام و صله ي رحم سالی
یکی دوبار به دیدنشون رفت و در طول سال هم با تلفن جویاي حالشون بود .
فکر می کنم این بهترین و منطقی ترین راه ممکنه باشه .
کمی به سمتش خم شدم .
من – تو هم در مورد خونواده ت این کار رو می کنی ؟
امیرمهدي – برام سخته ولی باید این کار رو بکنم .
گاهی اوقات براي حفظ بنیان خونواده و آرامشش باید روي خیلی چیزها پا گذاشت . قرار نیست قطع ارتباط کنیم که قطع صله
ي رحم برکت رو از زندگی آدم می بره .
قراره رفت و آمد ها حساب شده باشه .
که نه آرامش ما از بین بره و نه آرامش اقوام .
من – من قبول دارم . ولی تو واقعاً می تونی همچین کاري بکنی ؟
می خواست چیزي بگه که زنگ گوشیم مانع شد .
اشاره کرد .
امیرمهدی – جواب بدین .
و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم .
اسم پویا روي صفحه بهم دهن کجی میکرد .
چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاك نکرده بودم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem