eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
725 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندي زدم . پس همیشه به جاي من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع میکرد ! ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم . فکر می کردم به صرف اینکه بزرگ شدم دیگه نیاز نیست ازشون اجازه ي انجام کاري رو بگیرم . اما فراموش کرده بودم گاهی بعضی کارا جنبه ي نمادین داره و این اجازه ، فقط و فقط براي احترامه به بزرگتر بودنشون . به جایگاه بالا و رفیعشون . نفس عمیقس کشیدم و به امیرمهدي اشاره کردم می تونیم بریم . اینبار هم امیرمهدي بهم درس دیگه اي داده بود . دستش روي شونه ي مهرداد قرار گرفت که باعث شد نگاهش کنه . و بعد از ثانیه اي هر دو بلند شدن و رو به جمع بزرگترا گفتن . - فعلا با اجازه. که سریع پاسخ گرفتن . رضوان و رضا و نرگس هم زودتر از من بلند شدن . متعجب از همراهیشون ؛ در حین بلند شدن ، رو به رضوان گفتم . من – مگه شما هم میاین ؟ رضوان – جلو بزرگترا می خواین تنها برین ؟ من – همه که می دونن ! بدون اینکه جوابم رو بده هولم داد و گفت . رضوان – برو دیگه . راه افتادم سمت امیرمهدي . و کنارش به سمت محوطه ي جلوي رستوران راه افتادیم که هم شبیه به پارك پر از سبزه و گل و چندتایی درخت بود و هم وسطش حوض بزرگی داشت که فواره هاي رنگیش ، هوا رو مطبوع کرده بود . امیرمهدي با دست اشاره اي کرد به یکی از نیمکت ها . امیرمهدي – بشینیم ؟ من – بشینیم . کنار هم اما با فاصله نشستیم . از فواره هایی که گاهی اوج میگرفت و گاه به کم ترین حد می رسید ، قطره های آب هرازگاهی به صورتمون می خورد . به خاطر فواره ها نسیم ملایمی ایجاد شده بود که روحم رو جلا می داد . اون شال سفت و سخت بسته، گاهی نفسم رو بند می آورد به پشتی نیمکت تکیه دادم . برعکس امیرمهدي که کمی خم شده بود و آرنج دستاش روي زانوهاش بود. بقیه به راه خودشون ادامه داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن . نگاهی به فواره هاي تازه اوج گرفته انداخت . امیرمهدي – پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 برعکس امیرمهدي که کمی خم شده بود و آرنج دستاش روي زانوهاش بود. بقیه به راه خودشون ادامه داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن . نگاهی به فواره هاي تازه اوج گرفته انداخت . امیرمهدي – پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند ! از پشت سر نگاهش کردم . من – می شه ولی سخته . امیرمهدي – عادت می کنین . من – آره . مثل خیلی چیزهاي دیگه . امیرمهدي – اگر فلسفه ي حجاب رو هم بدونین ، مثل نماز و روزه خودتون به استقبالش می رین . من – الان قراره راجع به فلسفه ش حرف بزنیم ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – نه . ولی تو اولین فرصت در موردش حرف می زنیم من – می دونم مثل همیشه هر چی بگی قبول می کنم ، پس از حالا تسلیم . تکیه داد . امیرمهدي – تا زمانی که روحتون قبول نکنه فایده نداره چون یه روزي ازش خسته می شین . من – یعنی میاد اون روزي که من حاضر نباشم یه لحظه هم بدون حجاب باشم ؟ مطمئن گفت . امیرمهدي – میاد به شرطی که خدا همیشه جلوي چشمتون باشه . من – تو فامیل ما با حجاب بودن ، یه کم سخته . امیرمهدي – یعنی طردتون می کنن ؟ شونه بالا انداختم . من – نمی دونم . فقط می دونم بعضیاشون حاضر نیستن هم صحبت همچین کسی بشن . دست هاش رو تو هم قلاب کرد . امیرمهدي – اگر قراره براي اعتقاد آدم ارزش قائل نشن همون بهتر که باهامون حرف نزنن . مگه من و شما با هم اختلاف عقیده نداشتیم ؟ ولی هم صحبت شدیم . من – شاید اگه هواپیما سقوط نمی کرد من هیچوقت با کسی مثل تو همصحبت نمی شدم . امیرمهدي – آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و تو بیشتر مواقع کاري به عقاید طرف مقابل نداره . من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادي حرف بزنم که هیچ نقطه ي مشترکی باهاشون ندارم. سري تکون دادم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۱۰ قسمت بعدی رمان تا شب در کانال قرار میگیره😍🤩🤩🤩
شهدا گاهی میان تمام شلوغی‌های دنیا.. بیخیال از عالم و آدم میشوم و دلم را به شما میسپارم تا آدمم کنید.. همان سربه راه‌ترین کسی که غمتان را به سینه میزند و میشود مریدتان.. و گاهی می‌بُرم از تمام دنیا.. آنجاست که به‌نگاهتان‌ سخت محتاجـم..🌱😔 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
انرژی بدین برا ۱۰ پارت بعدی😎😵‍💫
⇦زندگی من به‌عنوان یه دُخ‌ـتر قوی؛ 📌⇦چهارتا قانون داره : ⇦میبینم ، 👀💙 ⇦میخوام ، 🌦🌷 ⇦تلاش میکنم ، 📘🌿 ⇦بدستش میارم🌤💗 ⇦و ازش لذت میبرم😌🌸 ! ⥂ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر کس به تو بی احترامی کرد، خودت را در مرتبه او قرار مده ☺️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
حتی اگر شجاع نیستی وانمود کن ، کسی نمیتونه متوجه فرقش بشه 👌 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem بفرس برا دوستاد😎
قرار نیست آدمیزاد همیشه خوب باشد ؛ همدیگر را درک کنید ، گاهی آدم بی دلیل بد است ، اینقدر روی این سوال پافشاری نکنید که چرا حالت بد است ؟ چرا امروز بی حوصله‌ ای ؟ خب اگر خودش دلیل حال بدش را میدانست که چاره‌ای پیدا میکرد ، بعضی حال‌ها را آدم نمیفهمد ، چرایش را نمیداند ، شاید بعدا بفهمد اما در حال حاضر حوصله جواب دادن به هیچ سوالی را ندارد ، به خدا اگر کمی یکدیگر را درک کنیم زمین جای قشنگتری برای زندگی میشود ! 🙇🏾‍♂ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‹معرفـے‌آپ‌های‌خفن‌ن‌ن‌👐🏼💗›‌ ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ ـ Hidden eye:Catch your friends هرکسی یواشکی بیاد سرگوشیت ازش🙊😳. عکس میگیره📸🔖. ـ Photo retouch اجسام اضافه داخل عکسو بھ راحتی پاک میکنی🐣💋. ـ Photoal :al photo enhancer هم‌ میتونی کیفیت عکسو بالاببرۍ هم کارتونیش کنی ♥️. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
چہ‌ڪارهایےبراۍرفع‌استرس‌انجام‌بدیم꧇)!🌸'✉️ ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ 𝟷- دوش‌ آب‌ سرد🧷🚿 𝟸- نوشیدن‌ قہوه🌸😻 𝟹- نفس‌ عمیق✨🪶 𝟺- نقاشے بڪش💆🏻🌱 𝟻- مثبت‌فڪرڪردن💚➕ ⥂ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر دفعه میام بگم سخته و نمیشه، یادم میاد که سخت تر از ایناشم رد کردم و شده...🪂🌲🩵 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem😎
باحال ترین لطیفه دنیا خیلی قشنگه...😂😂😂 سؤال و جواب در كلاس درس.😃 استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)، دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟 استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊 دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄 استاد: ان شاء الله! 😕 به نظر شما چرا حضرت محمد… دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆 استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐 دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻‍♀ استاد: حضرت محمد!😊 دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!! حال كردين؟؟؟ اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟ ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و اموات .😂 میتونید به نیت ظهور آقامون برای دیگران بفرستید https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem😎♥
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و تو بیشتر مواقع کاري به عقاید طرف مقابل نداره . من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادي حرف بزنم که هیچ نقطه ي مشترکی باهاشون ندارم سري تکون دادم . من – حرفات درسته . ولی من نمی تونم به کسی که این چیزها رو قبول نداره بفهمونم که داره اشتباه می کنه. کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – کسی که از عادي ترین قواعد اجتماعی بودن اطلاعی نداره و نمی خواد اطلاع پیدا کنه ، همصحبت خوبی نیست . من – به آدم عزت نفس میدي . دوباره طرز نشستنش رو مثل قبل کرد . امیرمهدي – آدما ارزششون خیلی بالاست . نباید به بهاي اندك این ارزش ها رو نادیده بگیرن . نفس عمیقی کشید . امیرمهدی – برسیم به بحث خودمون . به خصوص رفت و امد با خونواده ها ..... ببینین به صله ي رحم خیلی سفارش شده و من به هیچ عنوان قطع ارتباط با خونواده ها رو قبول ندارم . ولی میشه رفت و آمد به خونه اي که صاحب خونه ش تمایل چندانی به دیدنمون نداره رو کم کرد . فقط براي احترام و صله ي رحم سالی یکی دوبار به دیدنشون رفت و در طول سال هم با تلفن جویاي حالشون بود . فکر می کنم این بهترین و منطقی ترین راه ممکنه باشه . کمی به سمتش خم شدم . من – تو هم در مورد خونواده ت این کار رو می کنی ؟ امیرمهدي – برام سخته ولی باید این کار رو بکنم . گاهی اوقات براي حفظ بنیان خونواده و آرامشش باید روي خیلی چیزها پا گذاشت . قرار نیست قطع ارتباط کنیم که قطع صله ي رحم برکت رو از زندگی آدم می بره . قراره رفت و آمد ها حساب شده باشه . که نه آرامش ما از بین بره و نه آرامش اقوام . من – من قبول دارم . ولی تو واقعاً می تونی همچین کاري بکنی ؟ می خواست چیزي بگه که زنگ گوشیم مانع شد . اشاره کرد . امیرمهدی – جواب بدین . و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم . اسم پویا روي صفحه بهم دهن کجی میکرد . چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاك نکرده بودم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم . اسم پویا روي صفحه بهم دهن کجی میکرد . چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاك نکرده بودم ؟ نمی خواستم جوابش رو بدم . ولی با فکر به اینکه شاید بتونم از زیر زبونش بکشم که کجاست و به بابا بگم ؛ می شه با یه گوشمالی حسابی حالش رو گرفت . " با اجازه " اي به امیرمهدي گفتم و بلند شدم و بعد از دو سه قدم فاصله گرفتن ؛ گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و یه نفس شروع کردم به حرف زدن . من – چی شده زنگ زدي به من ؟ مگه نمی خواستی بکشیم ؟ چی شد ؟ عرضه ش رو نداشتی ؟ براي همین در رفتی ؟ در رفتی چون حتی عرضه نداري پاي کاري که می خواستی انجام بدي وایسی ؟ ادعاي عاشقیت همین قدر بود ؟ اینکه با یه جواب نه شنیدن قصد جونم رو بکنی ؟ پرید وسط حرفم . پویا – صبر کن صبر کن ... تند نرو مارال خانوم . اون کار رو کردم تا بدونی هر کاري ازم ساخته ست . بهت یه فرصت دوباره دادم . اینکه بفهمی نمی ذارم زن اون حاج آقاي بو گندو شی ! معلوم نیست چه وردي بهت خونده که اینجوري عبد و عبیدش شدي ! دارم اخطار اخر رو می کنم بهت . همین امشب همه چی رو بهم بزن من می خوامت . من – آخه بدبخت . تو حتی عاشقی درست و حسابی هم بلد نیستی. دلم رو به چیت خوش کنم ؟ همین حاج آقا همچین من رو غرق کرده تو محبتش و چنان عشقی بهم می ده که حاضر نیستم یه موي گندیده ش رو با صدتاي مثل تو عوض کنم . پویا – ببین من هر کاري از دستم بر میاد . می تونم یه شبی مثل امشب که با نامزد املتت زیر درخت ، روي نیمکت و جلوي حوض نشستی بیام و بی حی.ثیتت کنم . اونوقت دیگه مال منی . از زور عصبانیت نفس نفس زدم . بی اختیار شروع کردم به راه رفتن . بی همه چیز آبروم رو نشونه گرفته بود . چه جوري روش می شد این حرف رو بزنه . کجا بود که داشت ما رو دید می زد و می دونست ما داریم چیکار میکنیم ! احساس خفگی می کردم . دست بردم و دو طرف شالم رو آزاد کردم و پایین انداختم . من – ما رو تعقیب می کنی عوضی ؟ چشم چرخوندم تا پیداش کنم . صداي گوش خراش خنده ش ، سوهان روحم شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . من – ما رو تعقیب می کنی عوضی ؟ چشم چرخوندم تا پیداش کنم . صداي گوش خراش خنده ش ، سوهان روحم شد . پویا – نگرد دنبالم که پیدام نمی کنی ! انقدر خر نیستم که بیام جلو چشمت وایسم تا باباجونت رو بفرستی سراغم . باباجونت ترسیده ؟ بهش بگو تازه کار من می خواد شروع شه . نه مثل اینکه واقعا دنبالجون اومده بود و می دونست با خونواده هامون هستیم . حرصی دست بردم داخل موهام و انگشتام رو مشت کردم . من – تو غلط می کنی نزدیک من بشی . ازت شکایت می کنم . پویا _حتما این کار رو بکن . البته مطمئن باش قبلش من تموم آبرو و حیثیتت رو به باد می دم . من – تا بخواد دستت به من برسه ، من زنش شدم . تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی . اون موقع دستت به من بخوره حکمت سنگساره . می فهمی سنگسار . پویا – مطمئن باش راهی پیدا می کنم که اون ریشوي اُمل تف بندازه تو صورتت . قسم می خورم که اگر زنش بشی این کار رو می کنم . کاش تواناییش رو داشتم تا پیداش کنم و انقدر بزنمش تا عصبانیتم فروکش کنه . عصبانیت که چه عرض کنم، تمام وجودم رو به لرزش انداخته بود . من – هیچ غلطی نمی تونی بکنی . تو که عرضه نداري بمونی و کاري که می خواستی انجام بدي رو به گردن بگیري ، پاي قانون که وسط بیاد خودتو خیس می کنی . پس حرف مفت نزن . و قطع کردم . گنجایش ادامه دادن ؛ نداشتم . خیره بودم به گوشی تو دستم و سعی داشتم با نفس هاي عمیق پیاپی ، کمی آروم بشم . - ببخشید . ساعت چنده ؟ با ترس سربلند کردم . فکر کردم پویاست . ولی دوتا پسر جوون غریبه جلوم بودن . پیرهن مردونه هاي آستین کوتاهی به تن داشتن که یقه ش رو تا وسطاي سینه باز گذاشته بودن . لبخند رو لباشون همراه با نگاه خاصشون خیلی تو چشم بود . براي یه لحظه دست بردم سمت شالم که ازحجابم مطمئن بشم که ...... یه لحظه دنیا برام ایستاد شالم کامل باز بود و کل گردنم پیدا . و موهاي بیرون ریخته از شالم ..... و امیرمهدي که کمی اون طرف ترروي نیمکت نشسته بود . یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توي پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توي پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشم ؟ ... بحث با هرکسی ؟ ... بحث .......... این بار صد در صد اشتباه از من بود . من که می دونستم اخلاق امیرمهدي چه جوریه ؟ من که گفتم می تونم تحمل کنم این شال روي سرم رو ! من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم ! از ترس رو به رو شدن با اخمش ، نگاهم رو کنترل کردم که به طرفش کشیده نشه . شاید هم مثل دفعه ي قبل می اومد پشت سرم . باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟ تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی . یعنی ایجاد فاصله ي بیشتر بینمون . باید درستش می کردم . هر جور که بشه . سریع موهام رو داخل شال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم ، دو طرف شالم رو با دست زیر چونه‌م محکم کردم . دستپاچه جواب دادم . من – شارژ گوشیم تموم شده . از همسرم بپرسین . و با دست به سمت جایی که امیرمهدي نشسته بود اشاره کردم . هر دو پسر به طرف امیرمهدي برگشتن و به سمتش رفتن . آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به مرد متعصب دوست داشتنیم . اخم داشت . زیاد ...... به حدي که ته دلم خالی شد . نه ! من طاقت اخم و تشرش رو نداشتم ! زیر لب زمزمه کردم . من – خدایا به دادم برس . با رفتن پسرا ، با قدم هاي نا مطمئن به سمتش رفتم . باید براش توضیح می دادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهریم چطوریه ! باید براش می گفتم . کنارش نشستم . نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت . نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به آدم القا می کرد . با هول گفتم من _امیرمهدی من اصلا.... بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم . امیرمهدي – الان نه . بلند شد . و شروع کرد قدم زدن . ازم دور شد . می فهمیدم کلافه ست . می فهمیدم عصبیه . میفهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمیده به راحتی از کنار این موضوع بگذره . اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو ، سرم خالی نکنه . که چیزي نگه که ناراحت بشم . که نشکنم . که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد . رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل . شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت هاي خوبش این کارش رو هم اضافه کنم . که یادم باشه اگر از دستش بدم ؛ ضرر کردم . ضرري که جبران شدنی نیست . رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه . که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روي سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه . رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می پگم موضوع پویا رو " وقتی برگشت ، وقتی با قدم هاي اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت . امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت . امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟ می خواست با سکوت درباره ي موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دواي درد من نبود . باید میگفتم . براي همین با هر سختی اي بود دهن باز کردم . من – باید یه چیزي رو توضیح بدم ! امیرمهدي –بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم . من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جاي حرف زدن ، براي ادامه ي این فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم . تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده‌ي شنیدنه . کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم . تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدي چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه . میگن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدي ، خود خود مرگ بود . و من داشتم با تک تک سلولاي بدنم تجربه‌ش می کردم . وقتی میدونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوي می شد با مرگ . نفس عمیقی کشیدم . من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاح دید بابام براي آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم . از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا . بی حجاب .... با لباساي ..... چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که میدونستم امیرمهدي به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده . حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ي به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین ارتباط بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ي به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین ارتباط بود . نفس عمیقی کشیدم . من – دستمم گرفته . نه یه بار . چند بار . ولی باور کن همیشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث می شد آشناییمون اینجوري پیش بره . می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت نامزد ش بهش بله بگم و رسما نامزد شیم . و بریم دنبال کاراي عروسیمون . ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت . گره اي بین ابروهاش افتاده بود . گره اي که بند دلم رو پاره میکرد . چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد . من – نمی دونم چی شد ؟ اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد . به دلم نشستین . هم تو و هم حرفات . معلق شدم بین چیزي که بودم و چیزي که میشنیدم . اثر خودت رو گذاشتی . طوري که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم . دیگه نمی دونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو می گفتی رو وارد زندگیم کنم . چشم باز کردم . کاش اخماش رو باز می کرد . اون اخما نشون می داد تو ذهنش ، هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچارا ادامه دادم . من – به قول خودت شاید حکمت خدا بود . چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم . میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم ، بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه . از همون اول شروع کرد بدخلقی . یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد . می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمی کنم یکی رو جایگزینم کرده . نمی دونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده ؛ هر چی بود من نتونستم با اینکارش کنار بیام . دعوامون شد . نه یه بار که چند بار . هر دفعه هم تهدید کرد . چرخیدم به سمتش . من – اون ماشینی که اون شب می خواست بزنه بهم پویا بود . میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش . الانم باز اون بود که زنگ زد . بازم تهدید کرد . همه جا داره تعقیبمون می کنه . می گه نمی ذاره اب خوش ازگلومون پایین بره . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوي پاش نگاه میکرد . سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح میدادم سرم داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوي پاش نگاه می کرد . سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح میدادم سرم داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه . گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل می شه . چقدر دلت می خواد یه چیزي به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه . هر سکوت رو می شه به چند هزار حرف تعبیر کرد . و من مونده بودم سکوت امیرمهدي رو به چی تعبیر کنم ! چشمم خشک شد به صورتش و اخمش . ولی تغییري نکرد . چشمم خشک شد به نفس هاي پر حرصش ، ولی قطع نشد . چشمم خشک شد به انگشت هاي مشت شده ش و باز نشد . چشمم خشک شد به تکون هاي پاش که ، ساکن نشد . به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟ باز هم ولوله اي تو دلم به راه افتاد . چه جوري من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟ مطمئنا دیگه من رو نمی خواست ! مگه می شد مردي مثل امیرمهدي به این راحتی از این موضوع بگذره ؟ مگه می شد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه . باید از اول می گفتم و نه وقتی که داشتیم همه ي موانع رو هموار می کردیم ! نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده . نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می‌شدیم . من به خودم ، به امیرمهدي ، به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم . با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش . دست هاش رو روي صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد . و آروم گفت . امیرمهدي – نچ . لعنت خدا بر دل سیاه شیطون . شیطون داشت با ذهنش چیکار می کرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد ؟ بلند شد ایستاد . امیرمهدي – بلند شین کمی قدم بزنیم . مات نگاهش کردم . نگاهش به رو به روش بود . باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن . مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یاراي همراهیش رو نداشت . میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم . برگشت به سمتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یاراي همراهیش رو نداشت . میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم . برگشت به سمتم . امیرمهدي – بلند شین . من – نمی تونم . امیرمهدي – باید حرف بزنیم . انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم . من – نمیام . هر چی می خواي بگی نشنیده قبول دارم . می خواي تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم . عصبی شد . امیرمهدي – اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ي همه چی رو باید بخونیم. بلند شین . همونجور که پاي اشتباهتون وایسادین پاي قول و قرارمون هم وایسین . من_ الان همه ي دنیا رو هم به هم بریزیم نه چیزي عوض می شه و نه گذشته پاك می شه . اخمش بیشتر شد . امیرمهدي – من نمی فهمم چرا هر مسئله اي پیش میاد شما سریع جا می زنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوري باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوي باشه ،باید پشت مرد باشه . اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی می تونم گره هاي زندگیمون رو بازکنم ؟ بلند شدم ایستادم . من – خب .. من باید زودتر حرف می زدم . زودتر می گفتم .... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد . امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم . اون شبم گفتم ، می خوام با عقل جلو برم . پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم . من – تو که از چیزي خبر نداشتی ! نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون می خواسته لباس نمی‌پوشیدین؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمی کردین؟ ناباور نگاش می کردم . از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟ امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو . به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو . به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو . ولی هربار چیزاي دیگه هم می دیدم . مثل حجابتون ، که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد . نماز خوندنتون . روزه گرفتنتون . دعا کردنتون . مثل کودك نوپا ، قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم . پس سعی کردم راهنماي خوبی باشم نه اینکه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته . هیچوقت بچه اي رو به صرف اینکه بلد نیست راه بره دعوا نمی کنن یا اگر زمین خورد طردش نمی کنن . در مقابلش صبر میکنن و آروم آروم باهاش پیش میرن تا دیگه نیازي به کمک نداشته باشه . اروم پلک رو هم گذاشت . امیرمهدي – من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم چشماش رو باز کرد . امیرمهدي – وقتی خدا می دونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش میکشونه ، من چیکاره م که به این بنده اي که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده اي که دوسش داره رو انداخته تو دلم . و به قدري ریشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد ناموافق ، کوچکترین تکونی نخوره . شروع کرد آروم قدم بر داشتن . امیرمهدي – به جاي اینکه بذارین شیطون از رحمت خدا مایوستون کنه ، مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین . جایگاه شما با شنیدن چندباره ي این چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش ، تغییر نمیکنه . آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم . امیرمهدي – به شیطونی هم که می خواد با یادآوري این چیزا ، نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد . باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟ هر واژه و حرفی پیش این همه خوبی امیرمهدي کم می اومد. این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟ اگر بود ، پس من کی بودم ؟ من در مقابل این آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود . منی که همیشه عجولانه قضاوت می کردم . دارم امید عاطفتی از جناب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پري‌وش است ولیکن فرشته خوست .. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ....... بی خود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ي درستکار کنه . اون بهتر از من می دونست چه گوهري تو وجود امیرمهدي هست و باید براي به دست آوردنش تلاش کرد . نه ! من این گوهر رو از دست نمی دادم . هر بهایی که لازم بود ؛ می دادم . صداش کردم . من – امیرمهدي ؟ همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد . امیرمهدي – بله ؟ یه قدم بیشتر بر نداشتم . من – امیرمهدي ؟ در حال قدم برداشتن به جلو ، کمی به سمت عقب چرخید . امیرمهدي – بله ؟ نه .... من دلم یه جانم از ته دل می خواست تا جونم رو فداش کنم ایستادم . من – امیرمهدي ؟ ایستاد و چرخید به طرفم . امیرمهدي – اونی که می خواین رو تا محرم نشیم ، نمی شنوین . از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم . من – امیرمهدي ! خندید . امیرمهدي – تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمی دارین . سري تکون داد . امیرمهدي – لا اله الا الله از دست این دختر . لبش رو گاز گرفت . و بعد لبخندي زد آرامش بخش . امیرمهدي – بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون ، باید محرم بشیم که من نمی تونم این شیطنتاي شما روکنترل کنم ! آخ که اسم محرم شدن اومد ، نیش منم شل شد . با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت . این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له زدن براي یه نفس ؛ داشتن ذره اي از هرم گرماي دستاش... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا