راه
برگشتی
وجود
نداره
قدر
همه
چیز
و
همون
موقع
بدونید :)
#انگیزشی
🤍https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🤍
میدونی اگه همه هم برن،تنهات بزارن ولی تو خدا رو داری ولی یادت باشه وقتی دورت شلوغه هم خدا یادت نره 🦋💙
#انگیزشی
#خدا
🌺https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌺
دنبال یه دلیل برای پرواز باش
حتی اگه صد تا دلیل برای سقوط داری...😉
#انگیزشی
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی نخوام کاریو انجام بدم😅
#طنز
❣https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem❣
زندگى رو نباید زیاد جدى گرفت
هيچكس ازش زنده نمياد بیرون
#انگیزشی
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامممم
اینم از قرعه کشی پویش شب های عاشقی با خدا😍
شرمنده خیلی دیر شد.
برای تحویل جایزه به این آیدی پیام بدید.
@h_d_hajghasem_120
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجم
هیچي نگفت .
و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا
اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست.
بازم صدای اروم اعتراض پدر امیرمهدی نگاهم رو به سمتش کشید.
-آقا داداش!
و باز ذهن گنگ من نفهمید اعتراضش به این بود که چرا این حرفا رو مي زنه یا منظورش این بود که بیمارستان
جای این حرفا نیست و بهتره بعداً در مودش حرف بزنن!
هر کدوم معني و مفهوم خودش رو داشت .
و این فكر دیوونه م مي کرد که یعني همه ی اون جمع من رو مقصر ميدونستن ؟
با صدای درمونده ی مامان ، همه ی نگاه ها برگشت سمتش.
مامان –مارال کجاست ؟
نگاه پرسشگر بابا روی تك تكشون نشست و نگاه بقیه به هم دوخته شد.
کسي مي دونست من کجام ؟ نه....
سر به دیوار تكیه زده نگاهشون مي کردم.
نگاه ها به هم پرسشگر شد.
صدای خان عمو رو اعصاب به هم ریخته م خط صدا داری کشید.
-هه ! حتماً با نامزد سابقشون فرار کردن . و الان دارن به
ریش همه ی ما مي خندن !
اما انگار کسي حواسش به لحن پر از تمسخرش نبود که
چشم ها شروع کرد به چرخیدن تو سالن و راهروی بیمارستان .
و چه جالب نگاه دو پدر رو صورتم خشك شد .
نگاهشون کردم پر درد .
هنوز درد ندیده شدن همراهم بود
به همراه درد تهمت هایي که بهم زده بودن !
... زده بودن ؟ ... نه ... زده بود ... خان عموش تهمت زده بود.
هر دو همزمان به سمتم اومدن و نگاه دیگران رو به سمتم کشیدن .
بابادست به سمت صورتم آورد و پدر امیرمهدی دست به زیر بازوم انداخت.
بابا آروم پرسید ؟
-خوبي بابا ؟
پر بغض نگاهش کردم .
مي شد خوب باشم وقتي تموم
دنیام تو اون اتاق عمل بود ؟
لب باز کردم بگم "نه .. خوب نیستم "که پدر امیرمهدی گفت:
-بلند شو بابا جان . برو خونه . حالت خوب نیست . ممكنه اینجا زیاد معطل شیم.
ملتمس نگاهش کردم . یعني نمي خواست اونجا بمونم ؟
-سلام .... چي ... شده ؟ ... خوبه ؟
صدای نفس زنون دوتا زن ، با هم ادغام شده بود . صدای جدی زن عموی امیرمهدی و صدای اعصاب خرد کن ملیكا.
برای چي اومده بودن ؟
که بگن هنوز هم ملیكا برای
امیرمهدی نگرانه ؟
از این بدتر مي شد ؟ حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem