eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| ⑤ | - فرهادِ من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم. قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پرونده‌ها برایش سخت‌ترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آن‌هم اینطور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین می‌برد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تا حالش در کلامش اثر نگذارد: - مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از خودش هم دفاع کرده. اشک مادر چکید: - آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم. این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون آنکه بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد. - مامان! اینجا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی! قاضی جوان از این جدل‌ها زیاد دیده بود. اما خرج غیرت را نمی‌توانست ندید بگیرد. آرام دستش را گذاشت روی میز و گفت: -آقای محبوبی، الان وقت این حرفا نیست. مادر، شما هم باید زودتر میومدید. مادر ایستاد و صدای لرزانش تمام فضای سرد اتاق بیست متری را پر کرد. - نه، هنوز دیر نشده. خدا با خدائیش تا لحظۀ بردن جهنم میذاره مخلوقش دفاع کنه. شما فرهاد من رو نمی‌شناسید. شاید غرور داشته باشه، گاهی زور بگه؛ اما بی‌غیرت نیست. آقا، به آقائیت قسم براش حکم زندان نبرید. جوونه، دانشجوئه، این می‌مونه روش. یه عمر آبروئه، یه عمر عزته. فرهاد نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش فشرد. قاضی این دو سه جلسه دیده بود که او با تیپ و قیافۀ خاص خودش می‌آید، محکم می‌نشیند و مقابل تمام حرف و حدیث‌ها تنها یک جمله را تکرار می‌کند؛ من این‌کار را نکردم. اما امروز با آمدن مادر به‌هم ریخته بود. اختیار پرونده دست قاضی بود که هنوز هم به نتیجه نرسیده بود؛ سروش و شاهدینی که آورده بود یک هماهنگی شک‌برانگیزی داشتند که باعث میشد برای دادن حکم کمی تامل کند. مادر از سکوت قاضی استفاده کرد و گفت: - شما، شما فقط یه فرصت بدید. من میرم به دست‌وپای مادر آقا سروش می‌افتم. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚مسابقه بزرگ کتابخوانی 🔖 با محوریت کتاب ردپای اردیبهشت 🌷شرح عاشقانه ای بر زندگی شهید مدافع حرم مهدی دهقان 🎁همراه با جوایز نفیس : 🕌سفر به کربلای معلی 🚌 ٣ عدد سفر به مشهد مقدس 💴 ١٠ جایزه نقدی ٣ میلیون ریالی 👨‍👩‍👧‍👧 ویژه عموم 📬ارسال رایگان به سراسر کشور 🔖جهت سفارش کتاب و اطلاعات بیشتر به آیدی @hrhb68 پیام دهید 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین اس ام اس های بچه ها شروع شد رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم -سلامممممم 😂😂😂 مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو -جیغ جیغو خودتی چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡 مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد -ههه ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟ -صادق 😳😳😳😳 ماندانا:عظیمی -مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟ مریم 👍لایک به سمت دفتر آقایون راه افتادم برادر عظیمی برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی -باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم برادر عظیمی:چشم بچه ها بیاید کمک خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران و قسمت بالا با ما یاعلی https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می‌کرد. ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا . وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه. آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه . اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي باال رفته خیره شد به گالي قالی . مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم . باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاري . و تا مدت ها این کار خونواده ي محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من . گرچه که بعدا با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن . چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 هیچي نگفت . و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست. بازم صدای اروم اعتراض پدر امیرمهدی نگاهم رو به سمتش کشید. -آقا داداش! و باز ذهن گنگ من نفهمید اعتراضش به این بود که چرا این حرفا رو مي زنه یا منظورش این بود که بیمارستان جای این حرفا نیست و بهتره بعداً در مودش حرف بزنن! هر کدوم معني و مفهوم خودش رو داشت . و این فكر دیوونه م مي کرد که یعني همه ی اون جمع من رو مقصر ميدونستن ؟ با صدای درمونده ی مامان ، همه ی نگاه ها برگشت سمتش. مامان –مارال کجاست ؟ نگاه پرسشگر بابا روی تك تكشون نشست و نگاه بقیه به هم دوخته شد. کسي مي دونست من کجام ؟ نه.... سر به دیوار تكیه زده نگاهشون مي کردم. نگاه ها به هم پرسشگر شد. صدای خان عمو رو اعصاب به هم ریخته م خط صدا داری کشید. -هه ! حتماً با نامزد سابقشون فرار کردن . و الان دارن به ریش همه ی ما مي خندن ! اما انگار کسي حواسش به لحن پر از تمسخرش نبود که چشم ها شروع کرد به چرخیدن تو سالن و راهروی بیمارستان . و چه جالب نگاه دو پدر رو صورتم خشك شد . نگاهشون کردم پر درد . هنوز درد ندیده شدن همراهم بود به همراه درد تهمت هایي که بهم زده بودن ! ... زده بودن ؟ ... نه ... زده بود ... خان عموش تهمت زده بود. هر دو همزمان به سمتم اومدن و نگاه دیگران رو به سمتم کشیدن . بابادست به سمت صورتم آورد و پدر امیرمهدی دست به زیر بازوم انداخت. بابا آروم پرسید ؟ -خوبي بابا ؟ پر بغض نگاهش کردم . مي شد خوب باشم وقتي تموم دنیام تو اون اتاق عمل بود ؟ لب باز کردم بگم "نه .. خوب نیستم "که پدر امیرمهدی گفت: -بلند شو بابا جان . برو خونه . حالت خوب نیست . ممكنه اینجا زیاد معطل شیم. ملتمس نگاهش کردم . یعني نمي خواست اونجا بمونم ؟ -سلام .... چي ... شده ؟ ... خوبه ؟ صدای نفس زنون دوتا زن ، با هم ادغام شده بود . صدای جدی زن عموی امیرمهدی و صدای اعصاب خرد کن ملیكا. برای چي اومده بودن ؟ که بگن هنوز هم ملیكا برای امیرمهدی نگرانه ؟ از این بدتر مي شد ؟ حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem