eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
966 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
متن زيارت اربعين🥀 السَّلامُ عَلَى وَلِيِّ اللَّهِ وَ حَبِيبِهِ السَّلامُ عَلَى خَلِيلِ اللَّهِ وَ نَجِيبِهِ السَّلامُ عَلَى صَفِيِّ اللَّهِ وَ ابْنِ صَفِيِّهِ السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيِّكَ الْفَائِزُ بِكَرَامَتِكَ أَكْرَمْتَهُ بِالشَّهَادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالسَّعَادَةِ وَ اجْتَبَيْتَهُ بِطِيبِ الْوِلادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَيِّداً مِنَ السَّادَةِ وَ قَائِداً مِنَ الْقَادَةِ وَ ذَائِداً مِنَ الذَّادَةِ وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ فَأَعْذَرَ فِي الدُّعَاءِ وَ مَنَحَ النُّصْحَ وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِي هَوَاهُ وَ أَسْخَطَكَ وَ أَسْخَطَ نَبِيَّكَ ، وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِكَ أَهْلَ الشِّقَاقِ وَ النِّفَاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزَارِ الْمُسْتَوْجِبِينَ النَّارَ [لِلنَّارِ] فَجَاهَدَهُمْ فِيكَ صَابِراً مُحْتَسِباً حَتَّى سُفِكَ فِي طَاعَتِكَ دَمُهُ وَ اسْتُبِيحَ حَرِيمُهُ اللَّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبِيلاً وَ عَذِّبْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْأَوْصِيَاءِ أَشْهَدُ أَنَّكَ أَمِينُ اللَّهِ وَ ابْنُ أَمِينِهِ عِشْتَ سَعِيداً وَ مَضَيْتَ حَمِيداً وَ مُتَّ فَقِيداً مَظْلُوماً شَهِيداً وَ أَشْهَدُ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ مَا وَعَدَكَ وَ مُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَ مُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُورا فِي الْأَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ [الطَّاهِرَةِ] لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ مِنْ ثِيَابِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الدِّينِ وَ أَرْكَانِ الْمُسْلِمِينَ وَ مَعْقِلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ التَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ أَعْلامُ الْهُدَى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا وَ أَشْهَدُ أَنِّي بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ بِإِيَابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِينِي وَ خَوَاتِيمِ عَمَلِي وَ قَلْبِي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِي لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ أَجْسَادِكُمْ [أَجْسَامِكُمْ ] وَ شَاهِدِكُمْ وَ غَائِبِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ وَ بَاطِنِكُمْ آمِينَ رَبَّ الْعَالَمِينَ.
مهربون‌ارباب‌؛‌یاحسین‌دلم ُ‌دریاب .
حسین‌خونه‌مادریم؛هیئته‌والا . .
حسین‌همه‌ی‌نوکریم‌هیئته‌والا .
حسین‌لحظه‌ی‌دلبری؛هیئته‌والا .
به‌خونه‌برگردیم؛خونه‌آغوشِ‌حسینه‌ مگه نه :)؟
به‌خونه‌برگردیم؛‌خونه‌بین‌الحرمین‌ِمگه نه ؟:)
برنگردونی؛‌برنگردون‌منو‌ زشته‌بخدا .
برنگردونی‌هیئتت‌؛‌برام‌بهشته‌بخدا
برنگردونی؛کربلات‌برام‌بهشته‌بخدا
یا‌حسین آبرومی توو . ❤️‍🩹
94.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «مینی‌بوس» 🔺 مسافران مینی‌بوسی در حال هل دادن آن برای رسیدن به مقصد هستند. ولی مینی‌بوس خراب نیست! https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد. به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده. عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود ، گفتم: من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟ انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم: من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم وبعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ... الان هم ، تو حق نداری ازم بخوای جا بزنم. با حالت خاصي نگاهم مي کرد . انگار با حرفام مردد شده بود. اما قصد کوتاه اومدنم نداشت . آروم گفت: امیرمهدی –ببب .. چچچچ ... چچچه! انگشت گذاشتم رو لبش که ادامه نده. من –خودت گفتي تجلي عشق هر کسي رو خود خدا تشخیص مي ده تو چي قرار بده . تو نگفتي ؟ پلک رو هم گذاشت به نشونه ی تأیید. من –پس دیگه حرفي نمي مونه. آروم نالید: امیرمهدی –ججج ... ووونننن ...مممم ... ممنننن .... ببب ... روووو! من –جون مارال قسمت رو پس بگیر. نگاهم کرد . خیره و درمونده . آروم و پر التماس گفتم: من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بكشم . همه ی امیدم خوب شدن حالت بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بكشم . همه ی امیدم خوب شدن حالت بود. چند دقیقه به خیره نگاه کردنش ادامه داد و بعد نفس عمیقي کشید و آروم گفت: امیرمهدی –چچچ .... چچااااای. و اینجوری نشون داد کوتاه اومده. لبخند زدم: من –سرد شده . مي رم برات عوضش کنم. و با شوق لیوان رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. مي دونستم خیلي دوستم داره . مي دونستم به خاطر قسمم دیگه حرفي نزد و اصرار نكرد . اما خیلي دلم ميخواست بدونم من عاشق ترم یا امیرمهدی . من قطعاً به خودم رأی مي دادم. *** ساده لوحانه بود اگر فكر مي کردم امیرمهدی از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه حرفي نمي زنه! انگار تو اون سكوت سه روزه حسابي با خودش خلوت کرده "از دهنش بود و نتیجه گرفته بود که کلمه ی "برو نمي افتاد . ورد زبونش همین کلمه بود و از هر فرصتي استفاده مي کرد برای راضي کردن من. ورد زبون من هم شده بود "قسم جون مارال "برای کوتاه اومدنش . همین جمله تنها سد دفاعي من در مقابل اصرارهاش بود. گاهي تو فكر فرو مي رفت و اخم ، زینت صورتش مي شد . و نمي دونست اون اخم که مي دونستم حاصل چه افكاریه مثل یه تیكه آهن گداخته قلبم رو مي سوزونه. مي دونستم چه رنجي مي بره وقتي هنوز از کمر به پایین بدنش حس نداشت ، ميدونستم چه زجری مي کشه وقتي کنترل درستي روی دفع نداره. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مي دونستم چه رنجي مي بره وقتي هنوز از کمر به پایین بدنش حس نداشت ، مي دونستم چه زجری مي کشه وقتي کنترل درستي روی دفع نداره. وقتي بي مقدمه ، نگاهش شرمگین مي شد و با ناراحتي چشم مي بست ، مي فهمیدم بدنش بدون فرماني از مغز شروع کرده به دفع ؛ و صاحب اون بدن فقط خروج بدون کنترل رو حس مي کنه اون هم به مقدار کم. این رو از حرف های آهسته با پدرش فهمیدم . وقتي باباجون برای تمیز کردنش مي اومد ، صدای آهسته شون رو میشنیدم که امیرمهدی با شرمندگي عذرخواهي مي کرد و مي گفت متوجه نمي شه تا بتونه خودش رو کنترل کنه . و باباجون با آرامش مي گفت که شرمنده نباشه ، که این روزها تموم مي شه. هر بار که بسته شدن چشمای امیرمهدی رو مي دیدم و حس شرمندگي و صورت قرمزش از شرم رو ، خودم از اتاق خارج مي شدم . حس بدی گریبانگیرم مي شد و ناخواسته تن مي دادم به اشك ریختن. مَرد مهربون من روزهای بدی رو مي گذروند . حس های بدی رو تجربه مي کرد. مَرد مهربون من بدجور اسیر امتحان روزگار شده بود! هر وقت پدرش بعد از تمیز کردنش از اتاق خارج مي شد چشمهای مهربونش رو خیس و قرمز مي دیدم . کسي بود که بتونه درد این پدر رو درك کنه ؟ کسي مي تونست ببینه حجم بار ثقیل روی دوشش رو ؟ وای که من خم شدنش رو مي دیدم و مي فهمیدم سعي داره تحمل میکنه که دم نزنه . مي گن پدر حامیه و من این حامي بودن رو در این مرد دیدم. مي گن پدر پشت و پناه فرزندشه و من این پشت و پناه بودن رو دیدم. که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره مي کرد و هم زندگي ما رو. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره مي کرد و هم زندگي ما رو. و چقدر بابام سفارش مي کرد که مراقب پدر شوهرم باشم ، که قدرش رو بدونم ، که یارش باشم ، دخترش باشم . و من نمي دونستم چطور مي تونم قدم به قدم همراهیش کنم! دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یك پیامد "تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو از دهنش بود که من رو بیش از پیش کلافه مي کرد. جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته مي کشید . ترجیح مي دادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر اون حس درد و شرمندگي نبود با هم حرف بزنیم. اما باز هم دست بردار نبود! گاهي آروم با پدرش صحبت مي کرد و گاه با مادرش ، و گاهي نرگس رو قسم مي داد که من رو از ادامه ی این راه منصرف کنن! هیچكدوم راضي نمي شدن حرفي به من بزنن. نرگس قاطعانه جلوش ایستادگي مي کرد ، مامان طاهره هر بار به صبر دعوتش مي کرد ، و باباجون بهش تذکر ميداد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه ، که عشقي که خدا بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم. و من هربار به خدا پناه مي بردم . ازش توان برای خودم و صبر برای امیرمهدی طلب مي کردم هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد .عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب نشیني کنه 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 .عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب نشیني کنه. پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملا ً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیرقابل تحمل. چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم. گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ،موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت. بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم. باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره براشون کلاس بذارم. خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . بامصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتم خونه . باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ، باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود. تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود. همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه. و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد: بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره. لبخندی زدم: من –سنگین نیست. بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني. سری تكون دادم. اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم. قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن . نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد. صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم. حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه: بابا –خدا پشت و پناهت باشه. امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم: من –چي بهش گفتین ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم: من –چي بهش گفتین ؟ بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد: بابا –یه سری حرف مردونه. من –مثلا ً ؟ نیم نگاهي بهم انداخت: بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم فكر کن منم پدرتم. لبخندی زدم: من –مرسي بابا. رسیدیم به صندلي ها و نشستیم. دست گذاشت رو دستم. بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست. نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته. متعجب نگاهش کردم و گفتم: من –به چي مي خندین ؟ بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه و راحت بگه چشم . مارال من فقط لجبازی بلد بود. لبخندی زدم. بابا –خوبه که انقدر بزرگ شدی . یعني جبر زمان بزرگت کرد . اما برای شوهرت تو تنهاییتون همون مارال باش ، شاد و سرزنده و حاضرجواب . دلخوشیش باش. یاد حرف امیرمهدی افتادم . همون روزی که تو خونه شون بهم گفته بود وقتي فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از هیجان مي شم . راست مي گفت . خیلي وقت بود که اون مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 یاد حرف امیرمهدی افتادم . همون روزی که تو خونه شون بهم گفته بود وقتي فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از هیجان مي شم . راست مي گفت . خیلي وقت بود که اون مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود. خیلي وقت بود که نمي تونستم فكرم رو از هجوم رنج و درد آزاد کنم . یعني مي رسید اون روزی که امیرمهدی باز هم همون مارال قبل رو ببینه ؟ مطمئن بودم تا زماني که درد امیرمهدی کم نشه منم همون مارال قبل نمي شم . درد اون درد منم بود! بابا آروم زد رو دستم و من رو از فكر بیرون آورد: بابا–فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه. من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه. بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون سری تكون دادم . اون روزا فقط "صبر "چاره ی تموم مشكلاتمون بود. خونه که رسیدیم امیرمهدی از شدت خستگي فقط چند لقمه غذا خورد و زود تسلیم خواب شد . بابا هم که مطمئن شد مشكلي نیست و امیرمهدی کاری نداره بدون اینكه چیزی بخوره رفت خونه. چند روز بعد بود که مائده و نرگس همراهای من برای بردن امیرمهدی به فیزیوتراپي شدن . خان عمو چون نميتونست بیاد مائده رو فرستاده بود تا با ماشینش ، رفت و آمدمون رو به عهده بگیره . به سختي و با کمك مامان طاهره ، امیرمهدی رو پایین بردیم و سوار ماشین کردیم. جلوی بیمارستان هم نگهبان بیمارستان به کمكمون اومد . خوب ما رو مي شناخت و وقتي دید مردی همراهمون نیست کمك کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و روی ویلچر بذاریم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خوب ما رو مي شناخت و وقتي دید مردی همراهمون نیست کمك کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و روی ویلچر بذاریم. خدا از هرجایي که فكر نمي کردم برام کمك مي فرستاد و من با ناباوری این همه رحمتش رو نظاره مي کردم. امیرمهدی با لكنت ممنونمي به همگیمون گفت و باعث شد هر سه لبخند بزنیم. وارد بیمارستان که شدیم باز هم پورمند جلوی چشمام ظاهر شد . دقیقاً شبیه به زبل خان همه جا حضور داشت. پورمند با دیدنمون سریع رو به پرستاری بلند گفت: پورمند –بگین دوتا پرستار مرد بیان . و با دست اشاره ای به طرفمون کرد و ادامه داد: پورمند –همراهای مریض نمي تونن وارد اتاق فیزیوتراپي بشن. برنامه ی امیرمهدی رو خوب بلد بود . اخمي کردم و ازش رو گرفتم . این بشر دست بردار نبود . صبر کردیم تا پرستارها بیان . وقتي امیرمهدی رو بردن ، در حالي که سه نفری به سمت صندلي ها مي رفتیم پشت چشمي نازك کردم و آروم گفتم : من –زبل خان اینجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا ... فقط یه دستمال کم داره که عرقش رو پاك کنه و دوباره بریزه رو سرش. از حرفم نرگس و مائده به خنده افتادن . نرگس –وای از دست تو. من –والا به خدا .. این بشر همیشه همه جای بیمارستان هست. مائده –مگه دکتر نیست ؟ خب حتماً کارش ایجاب مي کنه به همه جا سرك بكشه. نیم نگاهي بهش انداختم . از اونایي که معنیش مي شه "تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت و فكر مي کرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نیم نگاهي بهش انداختم . از اونایي که معنیش مي شه "تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت وفكر مي کرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من. آروم گفتم: من –نه مائده جون . ایشون سابقه ش پیش ما خرابه. و رو به پورمندی که دائم جلوی ما به بهونه ای مي رفت و مي اومد اخمي کردم ، و تو دلم خط و نشون کشیدم. ولي خبر نداشتم خدا مي دونه داره با بنده ش چیكار مي کنه و چه خوابي براش دیده! مائده روی صندلي صاف نشست و گفت: مائده –اصلا ً بهش نمیاد. نیم نگاهي به پورمند انداختم: من –منم اولش مثل تو فكر مي کردم. نرگس نفس عمیقي کشید و رو به من گفت: نرگس –حالا چقدر باید منتظر بمونیم تا کار امیرمهدی تموم شه ؟ شونه ای بالا انداختم: من –نمي دونم . امروز که اولین جلسه شه. هر سه سكوت کردیم و با چشم چرخوندن تو بیمارستان سعي کردیم گذر زمان سریعتر کنیم. همیشه نقطه های عطف زندگي آدم ، بین دقایق جا خوش مي کنن و در سكوت به دنیامون پا مي ذارن . بدون اینكه از قبل منتظرشون باشیم و یا برای حضورش برنامه ای داشته باشیم. هر چیزی مي تونه نقطه ی عطف باشه ، و ما زماني به مهم بودنش پي مي بریم که نتیجه ش رو ببینیم ، نه زودتر و نه دیرتر. اون روز هم قرار بود نقطه ی عطفي در زندگي سه تا آدم اتفاق بیفته ، یك جور آغاز ، یك شروع دوباره! نیم ساعتي از نشستنمون روی صندلي های بیمارستان مي گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت: پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نیم ساعتي از نشستنمون روی صندلي های بیمارستان مي گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت: پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن ! بي اختیار اخمام در هم رفت . دلشوره افتاد به جونم که دکتر چیكار داره ؟ مي خواد درباره ی امیرمهدی چیزی بگه ؟ نكنه مي خواد بگه امیرمهدی خوب نمي شه و باید با همین حالتش کنار بیاد! با نگراني بلند شدم و دنبال پورمند راه افتادم. از سالن اصلي داخل راهرویي پیچید و منم به دنبالش . چند قدم که جلو رفت ایستاد و سریع چرخید به سمتم. متعجب و دلنگرون ایستادم. لبخندی زد و گفت: پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم. خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ... تازه فهمیدم جریان از چه قراره! راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم . دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم اخمی کردم و رو بهش توپیدم: من –کارتون درست نبود. دست به سینه شد: پورمند –کدوم ؟ من –دروغتون! شونه ای بالا انداخت: پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره. من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem