eitaa logo
🇵🇸 هیأت جوانان بنی هاشم مشهد مقدس
298 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
32 فایل
" بسم الله الرحمن الرحیم " 🔰 کانال اطلاع رسانی و انتشار تصاویر مراسمات مذهبی 🏴 هیأت جوانان بنی هاشم ( مشهد مقدس ) تأسیس ۱۳۸۳ ه . ش
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 📝داستان شیعه🌸
. ♦️ پرداخت دیه اعرابی نزد امام حسین علیه السّلام آمد و گفت: یا ابن رسول اللّه! من ضامن یک دیه کامل شده‌ام و از پرداخت آن عاجزم. با خویش گفتم: باید از کریم ترین مردم درخواست کنم و کریم تر از اهل بیت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ندیده ام. امام حسین علیه السّلام فرمود: ای برادر عرب! من از تو سه مسأله می‌پرسم، اگر یکی از آن‌ها را جواب بدهی، یک سوم دیه‌ای را که گفتی به تو عطا می‌کنم. اگر جواب دو مسأله را بگویی، دو قسمت آن دیه را به تو می‌دهم. اگر جواب کلیه آن‌ها را بگویی، من تمام آن دیه را به تو می‌پردازم. اعرابی گفت: یا ابن رسول اللّه! آیا شخصیتی همانند تو که از خاندان علم و شرف هستی از کسی مثل من که شخصی عوام هستم پرسش می‌کند؟ امام علیه السّلام فرمود: آری. از جدم پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می‌فرمود: باید به هر کسی به قدر معرفتش عطا کرد. اعرابی گفت: در مورد آنچه که در نظر داری بپرس! اگر توانستم که جواب می‌گویم و الا از شما یاد می‌گیرم و لا قوة الا باللّه! امام حسین علیه السلام فرمود: کدام اعمال افضل است؟ اعرابی: ایمان به خدا. امام علیه السّلام: راه نجات از هلاکت چیست؟ اعرابی: اعتماد به خدا. امام حسین علیه السلام: چه صفتی باعث زینت مرد می‌شود؟ اعرابی: علم و دانشی که با بردباری همراه باشد. امام علیه السّلام: اگر این صفت را نداشته باشد؟ اعرابی: ثروتی که با جوانمردی توام باشد. امام حسین علیه السلام: اگر این هم نباشد؟ اعرابی: فقر و تنگدستی که با صبر همراه باشد. امام علیه السّلام اگر این را نیز نداشته باشد؟ اعرابی: صاعقه‌ای از آسمان نازل شود و او را بسوزاند، زیرا که وی شایستگی این بلا را خواهد داشت. امام حسین علیه السّلام خندید و یک کیسه پول که حاوی هزار اشرفی بود به وی عطا فرمود و انگشتر خویش را که نگین آن دویست درهم قیمت داشت نیز به او بخشید، و فرمود: ای اعرابی! این اشرفی‌ها را در عوض دیه بپرداز و این انگشتر را صرف مخارج خود کن! اعرابی پس از اینکه پول را گرفت گفت: «و الله أعلم حیث یجعل رسالته» {خدا بهتر می‌داند که رسالت خویش را در چه خاندانی قرار دهد} (انعام، ۱۲۴) 📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١٩۵، ١٩۶ 🔰 @DastanShia
هدایت شده از 📝داستان شیعه🌸
. 🔸 تخم شتر مرغ ابو سلمه روایت شده که گفت: من با عمر بن خطاب حج به جا آوردم. هنگامی که وارد ابطح شدیم، ناگاه با اعرابی مواجه شدیم که متوجه ما شده بود. وقتی نزد عمر آمد گفت: من در حالی که لباس احرام پوشیده بودم تخم شتر مرغ را برداشتم، پختم و خوردم، اکنون چه کفاره ای بر من واجب است؟ عمر گفت: من حکم این مسأله را نمی دانم، بنشین شاید خدا به واسطه یکی از اصحاب محمّد راه و فرجی به تو عطا کند. ناگاه دیدیم: حضرت علی با امام حسین علیهما السّلام وارد شدند. عمر به اعرابی گفت: این علی بن ابی طالب است، مسأله خود را از او بپرس. اعرابی برخاست و مسأله خود را مطرح نمود. حضرت علی علیه السلام به وی فرمود: از این کودک یعنی امام حسین بپرس. اعرابی ناراحت شد و گفت: هر کدام از شما مرا به دیگری حواله می‌دهید. مردم به وی اشاره کردند و گفتند: وای بر تو! این کودک پسر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است. اعرابی به امام حسین گفت: یا ابن رسول اللّه من از خانه خود برای حج خارج شدم و آن گاه مسأله خود را مطرح کرد. امام حسین علیه السّلام به وی فرمود: آیا شتر داری؟ گفت: آری. فرمود: به تعداد آن تخم شتر مرغی که خوردی، شتر ماده ببر و با شتران نر جفت کن و بچه‌های آن‌ها را برای خانه خدا هدیه کن. عمر گفت: شاید بعضی از شتران حامله نشوند: امام حسین علیه السلام فرمود: شاید بعضی از تخم‌های شتر مرغ هم جوجه ندهد. آن گاه حضرت علی علیه السّلام برخاست و امام حسین عليه‌ السلام را به سینه خود چسبانید و فرمود: «ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم» {ذریه ای که بعضی از آنان از بعضی دیگرند و خدا شنوا و دانا است} (آل عمران / ۳۴) 📔 مناقب آل ابی طالب، ج۴: ص۱۰ 🔰 @DastanShia
. ✨ حق حسین علیه السلام روزی امام حسین علیه السّلام نزد معاویه رفت و دید که اعرابی درخواستی از معاویه دارد. معاویه از آن اعرابی روی برگرداند و متوجه امام حسین علیه السّلام شد. اعرابی به اشخاصی که حاضر بودند گفت: این کیست که وارد شد؟ گفتند: حضرت حسین بن علی علیهما السّلام است. اعرابی به امام حسین علیه السلام گفت: ای پسر دختر رسول خدا! من از تو تقاضا می‌کنم راجع به حاجت من با معاویه صحبت کنی. امام حسین علیه السلام به معاویه گفت: حاجت این اعرابی را برآورده کن. معاویه پذیرفت و حاجت اعرابی را برآورده کرد. اعرابی پس از این مرحمت امام حسین علیه السلام این اشعار را خواند: من نزد درخت خشک آمدم ولی او در حق من احسانی نکرد. تا اینکه پسر رسول خدا او را به احسان وادار نمود. حسین (علیه السلام) از لحاظ جود و بخشش فرزند مصطفی صلّی اللّه علیه و آله است. و از رحم پاک بتول یعنی حضرت زهرای اطهر به وجود آمده است. حقیقتا که حضرت هاشم بر جد شما بنی امیه فضیلت و برتری دارد، همان طور که فصل بهار بر فصل پاییز برتری خواهد داشت. معاویه گفت: ای اعرابی! من به تو عطا نمودم و تو مدح و منقبت حسین (علیه السلام) را می‌گویی؟ اعرابی گفت: تو از حق حسین (علیه السلام) به من عطا کردی و حاجت مرا به دستور حسین (علیه السلام) ادا نمودی. 📔 بحار الأنوار، ج۴۴، ص٢١٠ 🔰 @DastanShia
. ✨حضرت علی اکبر چون همه یاران حضرت اباعبدالله علیه السلام مقتول اشقیا شده و شربت شهادت نوشیدند، و کسی از یاران حضرت باقی نماند، مگر خویشان و اهل بیت و تبار آن حضرت علیه السلام. فرزند دلبند امام علیه السلام که نامش علی ابن الحُسین بود و در زیبایی و صباحت منظر گوی سبقت از همۀ خلق ربوده بود از خیمه خویش بیرون آمد. از پدر بزرگوار خویش اجازه میدان خواست. پدر نیز اجازه میدان داد. پس نظر حسرت و مأیوسی به سوی جوان خود نمود و اشک از چشمان نازنینش سرازیر گردید و (دیدگان خود را رها کرد تا بر جوان خود بگرید) سپس فرمود: پروردگارا! تو شاهد باش جوانی به جانب این قوم می‌رود (فرستادم) که شبیه ترین افراد در خلقت ظاهری و اخلاص باطنی و سخن سرایی (تُن صدا) به پیامبر توست. ما هرگاه مشتاق دیدار پیغمبر تو می‌شدیم، به این جوان نگاه می‌کردیم. بعد از آن حضرت علیه السلام ناله‌ای سر داد و فرمود: ای پسر سعد! خدا رَحِمَت را قطع کند آنچنانکه رحم مرا قطع نمودی. راوی گوید: آن شبیه پیمبر قدم شجاعت به میدان سعادت نهاد و با آن گروه اشقیاء مشغول جنگ گردید و آنچنان پیکار نمود که خاطره و اندیشۀ آن جمع بی باک را اندوهناک نمود. آن نونهال گلستان امامت و ولایت جنگی نمود به غایت سخت و دشوار و جمعی از آن عده بی دین تیر بخت و سیه روز را به خاک مذلت و هلاکت انداخت. سپس به خدمت پدر والا مقام خویش آمد و گفت: (عطش) تشنگی مرا کُشت و سنگینی اسلحه مرا به تعب افکنده، آیا راهی برای رسیدن به آب هست؟ حضرت اباعبدالله علیه السلام به گریه افتاد و فریاد برآورد: واغَوثاه، و سپس فرمود: ای فرزند عزیزم! کمی دیگر به کار جنگ مشغول باش تا به زودی جدّ عالی مرتبۀ خویش حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم را ملاقات نمائی، و چون او را ملاقات کردی از دست مبارکش شربتی به تو خواهد داد که پس از آن هرگز تشنگی و عطش را احساس نخواهی کرد. حضرت علی اکبر به سوی میدان برگشت و جنگی کرد بسیار عظیم که بالاتر از آن برای کسی متصوّر نبود در آن حال «مُنقذ بن مرۀ عبدی» تیری به جانب آن فرزند رشید سیّدالشّهدا رها کرد که از صدمۀ آن تیر بر روی زمین افتاد و فریاد برآورد: يَا أَبَتَاهْ عَلَيْكَ مِنِّی السَّلَامُ ای پدر جان، سلام بر تو باد اینک جدم رسول خدا صلی الله علی واله وسلم است که بر تو سلام می‌رساند و می‌فرماید: زود به نزد ما بیا. علی اکبر علیه السلام این جمله را گفت و فریادی زد و جان به جانان تسلیم نمود. چون آن جوان رشید سیّدالشّهدا شربت شهادت نوشید، پس سراسيمه حسین علیه السلام آمد تا رسید بر بالین فرزند دلبندش. آنگه نشست روی خاک کربلا و سر علی اکبر را به بغل گرفت سپس گونۀ خود را بر گونه و صورت او گذاشت، وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ؛ و فرمود: قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوكَ... خدا بکُشد آن کسانی را که تو را کُشتند. چه جرأت و جسارت و گستاخی کرده‌اند بر خدا و بر شکستن حرمت رسول خدا صلی الله عله و آله وآله و سلم. عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَاءُ پس از تو، خاک بر سر این دنیا باد. راوی گوید: در آن زمان زینب علیها السلام از خیمه بیرون آمد در حالی که می‌گفت: يَا حَبِيبَاهْ يَابْنَ أَخَاهْ پس خود را بر روی بدن پاره پاره على اكبر انداخت، امام حسین علیه السلام آمد و خواهر را از روی جنازۀ علی اکبر بلند کرد و نزد زنان و اهل حرم خویش برگردانید. پس از آن جماعتی از مردان اهل بیت پیمبر صلی الله علیه وآله وسلم و به شهادت رسیدند و آنگه حضرت حسین علیه السلام فرمود: ای عموزادگان و ای اهل بیت من صبر و شکیبائی پیشه سازید که پس از این روز به خدا سوگند هرگز متحمل خواری نخواهید شد. 📔 متن و ترجمه کتاب لهوف (سید بن طاووس)، ص١۶۰ 🔰 @DastanShia
. 🔸 دشمن خدا مرد کوری را بود که در روز شهادت حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام در لشکر ابن زیاد حضور داشت. از او سؤال می‌کردند از سبب نابینا شدنش. او در جواب گفت: من با نه نفر دیگر از لشکریان در روز عاشورا در کربلا حاضر بودم جز آنکه من نه شمشیر زدم و نه تیر انداختم، و چون آن حضرت به شهادت رسید، من به سوی خانه خود برگشتم و نماز عشا را بجا آوردم و به خواب رفتم. در عالم رؤیا شخصی به نزد من آمد و به من گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم تو را طلب نموده، به نزد پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم بيا. گفتم: مرا با رسول خدا چه کار است؟ آن شخص گریبان مرا گرفت و کشان کشان برد تا به خدمت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آورد. آن جناب را دیدم در صحرایی نشسته و آستین‌های خود را تا آرنج بالا زده و حربه ای در دست دارد و فرشته ای در پیش روی آن حضرت صلی الله علیه وآله وسلم ایستاده و شمشیری از آتش در دست دارد و آن نُه نفر دیگر هم حاضر بودند. آن فرشته آن نه نفر را به این کیفیت به قتل رسانید که هر یک را با ضربه‌ای که میزد شعله آتش او را فرا می‌گرفت و به درک می‌رفت. من نزدیک حضرت شدم و در حضور آن جناب دو زانو نشستم و گفتم: السَّلامُ عَلَيكَ يَا رَسُولَ اللهِ. آن حضرت جواب سلام مرا نفرمود. مدّتی دراز سر مبارک را زیر افکند سپس سرش را بالا نمود و فرمود: «ای دشمن خدا! حرمت مرا شکستی و عترت مرا به قتل رسانیدی و رعایت حق را ننمودی و کردی آنچه را کردی»!! من گفتم: یا رسول الله! به خدا سوگند که من نه شمشیر زدم و نه نیزه به کار بردم و نه تیر انداختم. رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: راست می‌گویی و لکن بر تعداد آنها افزودی. آنگاه فرمود: به نزدیک من بیا و چون نزدیک شدم در خدمتش طشتی پر از خون دیدم. پس حضرت فرمود: این خون فرزندم حسین (علیه السلام) است و سپس از آن خون مانند سرمه در چشمانم کشید و وقتی از خواب بیدار گشتم، دیدم دیگر چشمانم جایی را نمی بیند. 📔 متن و ترجمه کتاب لهوف (سید بن طاووس)، ص٢١٣ 🔰 @DastanShia
. ✨ کهیعص از سعد بن عبد اللّه روایت می‌کند که گفت: به حضرت قائم آل محمّد صلّی اللّه علیهم اجمعین گفتم: تأویل کهیعص چیست؟ فرمود: این حروف از اخبار غیبی است که خداوند بنده خود حضرت زکریا را از آن‌ها آگاه نمود و سپس داستان آن را برای حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله شرح داد. جریان این قضیه بدین شرح است که حضرت زکریا علیه السّلام از خدا خواست که نام‌های مبارک پنج تن آل عبا را به او یاد دهد. جبرئیل به زمین هبوط کرد و آن‌ها را به حضرت زکریا علیه السّلام تعلیم داد. هر وقت حضرت زکریا نام‌های مبارک: محمّد، علی، زهرا، و حسن علیهم السّلام را می‌برد غم و اندوه وی برطرف می‌شد، ولی هر گاه نام مبارک حسین را می‌برد گریه راه گلوی او را می‌گرفت و نفس وی به شماره می‌افتاد. تا اینکه یک روز حضرت زکریا گفت: بار خدایا! برای چیست که هر وقت من نام آن چهار نفر را می‌برم غم و اندوه من برطرف می‌شود، ولی هنگامی که نام حسین را می‌برم چشمانم اشکبار شده و نفسم به شماره می‌افتد!؟ خداوند متعال داستان شهادت امام حسین را برای زکریا شرح داد و فرمود: کهیعص. کاف اشاره به کربلای امام حسین علیه السّلام است. هاء اشاره به هلاکت عترت پاک دارد. یاء اشاره به نام یزید است که در حق حسین علیه السّلام ظلم کرد، عین اشاره به عطش حسین و صاد اشاره به صبر آن بزرگوار است. هنگامی که حضرت زکریا این جریان را شنید مدت سه روز از سجده گاه خویش خارج نشد و در آن مدت به احدی اجازه ورود نداد. آنگاه مشغول گریه و زاری شد، وی برای امام حسین علیه السّلام مرثیه می‌خواند و می‌گفت: پروردگارا! آیا بهترین خلق خود (یعنی حضرت محمّد) را دچار مصیبت فرزندش می‌کنی؟ بار خدایا! آیا یک چنین بلایی را بر در خانه آن حضرت پیاده خواهی کرد؟ پروردگارا! آیا لباس یک چنین مصیبتی را به علی و زهرا می‌پوشانی؟ بار خدایا! آیا چنین مصیبتی را نصیب آنان خواهی کرد؟ سپس حضرت زکریا دعا کرد و گفت: پروردگارا! پسری به من عطا کن که در این زمان پیری چشم من به وی روشن شود، وقتی که این پسر را به من عطا کردی مرا شیفته محبت وی بگردان، سپس مرا دچار مصیبت او بکن همچنان که حضرت محمّد حبیب خود را دچار مصیبت فرزند خواهی کرد! آنگاه خدا حضرت یحیی علیه السّلام را به زکریا عطا کرد و او را دچار مصیبت وی نمود. 📔 احتجاج: ص٢٣٩ 🔰 @DastanShia
. ✨ ذبح عظیم امام رضا علیه السلام فرمود: هنگامی که خدای مهربان به حضرت ابراهیم دستور داد، آن قوچی را که برای آن حضرت نازل شده بود در عوض فرزندش اسماعیل ذبح نماید. حضرت ابراهیم آرزو داشت، کاش پسرم اسماعیل را قربانی می‌کردم و مأمور نمی شدم که این قوچ را به جای وی قربانی کنم. ابراهیم علیه السّلام بدین جهت این آرزو را کرد که مصیبت آن پدری در قلبش جایگزین شود که عزیزترین فرزند خود را به دست خویش در راه خدا قربانی کرده باشد، و به خاطر یک چنین مصیبتی مستوجب رفیع ترین درجات اهل ثواب شده باشد. خداوند عز و جل به حضرت ابراهیم علیه السلام وحی کرد: یا ابراهیم! محبوب ترین خلق من نزد تو کیست؟ گفت: پروردگارا! خلقی را نیافریدی که از حبیب تو حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد من عزیزتر باشد. خطاب شد: آیا محمّد نزد تو محبوب تر است یا خودت؟ گفت: بلکه حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و خاندان او نزد من از خودم محبوب تر هستند. خطاب رسید: فرزند حضرت محمّد نزد تو محبوب تر است یا فرزند خودت؟ گفت: بلکه فرزند آن حضرت نزد من محبوب تر است. خطاب آمد: ذبح ظالمانه فرزند او برای قلب تو دردناک تر است یا ذبح فرزند خودت که وی را به دست خود در طاعت من قربانی کنی؟ گفت: پروردگارا، ذبح فرزند آن حضرت که به دست دشمنانش انجام گیرد برای قلب من دردناک تر است. خطاب شد: ای ابراهیم! گروهی که گمان می‌کنند از امت حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) می‌باشند، پسرش حسین (علیه السلام) را بعد از آن حضرت با ظلم و دشمنی همان گونه که گوسفندان را سر می‌برند خواهند کشت. آنان برای این جنایت مستوجب خشم من خواهند شد. حضرت ابراهیم علیه السّلام برای این مصیبت جزع و فزع کرد و قلبش سوخت و شروع به گریه کرد. پس از این جریان بود که خطاب آمد: ای ابراهیم! ما این جزع و فزع تو را برای امام حسین علیه السّلام در عوض اینکه پسرت اسماعیل را در راه ما قربانی کرده باشی قبول کردیم و بدین وسیله رفیع ترین درجات افراد مصیبت زده را به تو عطا نمودیم. معنای قول خدای سبحان در این آیه که می‌فرماید: «و فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ»، {و او را در ازای قربانی بزرگی باز رهانیدیم}، (صافات، ۱۰۷) 📔 عیون اخبار الرضا علیه السلام: باب ۱۷، ج۱، ص۲۰۹ 🔰 @DastanShia
. ✨ کرامات امام کاظم علیه السلام از شقیق بلخی نقل شده است: در سال صد و چهل و نه هجری برای انجام حج خارج شدم و در قادسیه (روستایی است نزدیک کوفه از طرف بیابان که در فاصله پانزده فرسخی کوفه قرار دارد و واقعه بزرگ بین مسلمانان و فارس در همین مکان رخ داد و آن روز هم به روز قادسیه شناخته می‌شود) بار انداختم، وقتی داشتم به آن همه اثاثیه و آن همه جمعیت مردم نگاه می‌کردم، جوان زیبای گندم گون و ضعیفی را دیدم که روی لباسش جامه ای از پشم پوشیده بود و ردایی به دوش و نعلینی در پاهایش داشت و تنها نشسته بود. با خود گفتم: این جوان از صوفی‌ها است و می‌خواهد در راه سربار مردم باشد، به خدا می‌روم و او را سرزنش می‌کنم. نزدیکش رفتم، وقتی دید من به طرفش می‌روم، فرمود: ای شقیق! «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» {از بسیاری از گمان‌ها بپرهیزید که پاره ای از گمان‌ها گناه است} (حجرات، ۱۲)، سپس مرا ترک کرد و رفت. با خود گفتم: کار بزرگی کرد، از دل من خبر داد و اسم مرا به زبان آورد؛ این مرد حتماً بنده صالحی است، باید خود را به او برسانم و از او بخواهم حلالم کند. با سرعت به دنبالش رفتم، ولی به او نرسیدم و از مقابل چشمم غایب شد. وقتی در واقصه (منزلی است در راه مکه که بعد از قرعاء به طرف مکه واقع شده، و نیز نام آب گیری است که در زمین‌های بنی کعب است) بار انداختیم، او را دیدم که مشغول نماز است و اعضایش لرزان و اشک هایش جاری است. گفتم: خودش است، بروم و از او حلالیت بطلبم. صبر کردم تا نمازش تمام شد و به طرف او رفتم، وقتی مرا در حال آمدن دید، فرمود: ای شقیق! این آیه را بخوان: «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی» {به یقین من آمرزنده کسی هستم که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته نماید و به راه راست راهسپر شود} (طه، ۸۲)، باز مرا گذاشت و رفت. گفتم: این جوان حتماً از بزرگان است؛ دو بار از دل من خبر داده است. وقتی در زباله (جایی معروف در راه مکه است که بین واقصه و ثعلبیه واقع شده است و دو برکه در آن وجود دارد) بار انداختیم، آن جوان را دیدم که کنار چاه ایستاده و کوزه ای در دست دارد و می‌خواهد از چاه آب بکشد، کوزه از دستش به درون چاه افتاد و من داشتم نگاهش می‌کردم، سر به آسمان بلند کرده و می‌گوید: تو پروردگار منی وقتی تشنه آب شوم و قوت و غذایی منی هرگاه غذایی بخواهم. خداوندا ای سرور من! غیر از این کوزه ندارم آن را از من نگیر! شقیق نقل کرده، به خدا قسم دیدم آب چاه بالا آمد و دستش را دراز کرد و کوزه را گرفت و پر از آب کرد، سپس وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند. بعد به طرف پشته ای از شن رفت و از آن شن‌ها را با دست داخل کوزه می‌ریخت و آن را تکان می‌داد و می‌آشامید. جلو رفتم و سلام کردم، جوابم را داد. عرض کردم: از فضلی که خدا به شما عنایت کرده، به من هم بدهید بخورم. فرمود: ای شقیق! ما پیوسته مشمول نعمت‌های ظاهری و باطنی خدا هستیم، به پروردگارت خوش بین باش! سپس کوزه را به من داد، آشامیدم، دیدم قاووت و شکر است، به خدا قسم تا آن وقت چیزی لذیذتر و خوش بوتر از آن نخورده بودم، هم سیر شدم و هم سیراب، و تا چند روز اشتها به غذا و آب نداشتم. دیگر او را ندیدم تا داخل مکه شدیم، نیمه شبی او را کنار گنبد آبخوری دیدم که ایستاده و با خشوع ناله و اشک نماز می‌خواند. تا پایان شب همین حال را داشت. وقتی فجر را دید، در مکان نمازش نشست و شروع به تسبیح نمود و سپس برخاست و نماز صبح را خواند و هفت مرتبه گرد خانه خدا طواف کرد و خارج شد. به دنبالش رفتم، دیدم بر خلاف آنچه در راه دیده بودم، برای خودش مریدان و غلامانی دارد و مردم دور و برش جمع شدند و بر او سلام می‌کنند، به یک از کسانی که نزدیکش بود گفتم: این جوان کیست؟ گفت: این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام است. گفتم: جای تعجب بود چنین اگر غیر از این آقا چنان کارهایی می‌کرد. 📔 کشف الغمة: ج۳، ص۴ 🔰 @DastanShia
. ✨ پیوند آسمانی سبب ازدواج خدیجه با حضرت محمد صلی الله علیه و آله این بود که ابوطالب گفت: ای محمد! می‌خواهم تو را همسر دهم اما مالی ندارم که با آن به تو کمک کنم، خدیجه از نزدیکان ماست و هر سال با مال خود قریشیان را به همراه غلامانش به تجارت می‌برد و آنان برای او تجارت می‌کنند و هر یک به اندازه بار یک شتر از آن چه می‌آورد می‌گیرد، آیا می‌خواهی تو هم بروی؟ فرمود: بله. ابوطالب نزد خدیجه رفت و این سخن به او گفت. خدیجه خوشحال شد و به غلامش «میسره» گفت: تو و این مال کاملا به امر محمد صلی الله علیه و آله خواهید بود. وقتی میسره بازگشت تعریف کرد که بر هر درخت و کلوخی که گذر کرده شنیده که آن‌ها می‌گفته اند: سلام بر تو ای رسول خدا! میسره همچنین گفت: بحیراء راهب آمد و وقتی دید ابری بر سر محمد صلی الله علیه و آله سایه افکنده و او در طول روز به هر کجا می‌رود آن نیز با او می‌رود، به ما خدمت کرد. آن‌ها در آن تجارت بسیار سود کردند. وقتی خواستند برگردند میسره گفت: ای محمد! اگر تو زودتر به مکه بروی و به خدیجه مژده دهی که ما سود کرده ایم، این به نفع توست. حضرت محمد بر مرکب خود نشست و زودتر به راه افتاد. آن روز خدیجه با زنان دیگر بر در اتاقی نشسته بود. ناگهان حضرت پیش چشمش پدیدار شد. خدیجه به ابر بزرگی که بالای سر حضرت همپای ایشان حرکت می‌کرد نگریست و دید در سمت راست و چپ حضرت دو فرشته با دو شمشیر برآهیخته می‌آیند. گفت: این سوار حتما منزلتی والا دارد، کاش به سمت سرای من بیاید. ناگاه دید او محمد صلی الله علیه و آله است و به طرف سرای خودش می‌آید. او که هرگاه می‌خواست جا به جا شود کنیزانش تخت زیر پایش را جا به جا می‌کردند، در دم پابرهنه سوی در شتافت و چون نزدیک حضرت رسید عرض کرد: ای محمد! برو و همین حالا عمویت ابوطالب را بیاور. سپس کسی را نیز نزد عموی خود فرستاد که بیا و وقتی محمد صلی الله علیه و آله داخل شد، مرا به همسری او درآور. وقتی ابوطالب آمد، خدیجه گفت: نزد عموی من بیایید تا مرا به عقد محمد را درآورد، من در این باره با او سخن گفته ام. این گونه آن دو نزد عموی خدیجه رفتند و ابوطالب خطبه معروف را خواند و عقد را جاری ساخت. چون محمد صلی الله علیه و آله برخاست تا با ابوطالب برود، خدیجه به ایشان عرض کرد: به خانه خود بیا، خانه من خانه توست و من کنیز تو هستم. 📔 بحارالانوار: ج۱۶، ص۴ 🔰 @DastanShia
. ✨ جلسه خواستگاری امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: وقتی رسول خدا خواست با خدیجه بنت خُوَیلد ازدواج کند، ابوطالب با اهل بیت خود و به همراه چند تن از قریشیان به راه افتاد و نزد وَرَقة بن نوفَل عموی خدیجه رفت. ابوطالب سخن را آغاز کرد و گفت: ستایش از آنِ پروردگار کعبه است که ما را از فرزندان ابراهیم و از نسل اسماعیل قرار داد و ما را در حرمی امن فرود آورد و ما را بر مردم حاکم گرداند و به ما در دیارمان برکت داد، این برادرزاده من - یعنی رسول خدا صلی الله علیه و آله – با هر یک از مردان قریش قیاس شد بر او رجحان یافت و با هر یک از آنان مقایسه شد، بر او برتری یافت، اگر مال اندک دارد مال و منال هدیه ای همیشگی و جاری و سایه ای ناپایدار است، او خواستار خدیجه است و خدیجه نیز خواهان اوست، ما آمده ایم تا خدیجه را با رضایت و نظر خودش برای او خواستگاری کنیم و مهر او از مال من بر عهده من است که هرگاه بخواهید خواهم داد، به پروردگار کعبه سوگند او قسمتی والا و دینی فراگیر و اندیشه ای کامل دارد. آن گاه ابوطالب سکوت کرد و عموی خدیجه لب به سخن گشود اما به لکنت افتاد و در پاسخ دادن به ابوطالب درنگ کرد و به نفس نفس افتاد و جواب روشنی نداد، در حالی که او یکی از کشیشیان مسیحی بود (و به خوبی سخن می‌گفت). در آن دم خدیجه سخن آغاز کرد و گفت: ای عمو! اگر چه تو در حضور و سخن گفتن در پیش مردم، سزاوارتری، اما بر من از خودم سزاوارتر نیستی؛ ای محمد! من خودم را به همسری تو درمی آورم و مهر را نیز خودم از مالم می‌دهم، به عمویت بگو ناقه ای قربانی کند و ولیمه ای ترتیب دهد و تو نزد عیال خود آی. ابوطالب گفت: گواه باشید که او محمد صلی الله علیه و آله را پذیرفت و مهر را از مال خود تضمین کرد. یکی از قریشیان گفت: شگفتا، مهر را زن به مرد می‌دهد؟! ابوطالب از این سخن برآشفت و به پا خاست. ابوطالب مردی بود که همه از او حذر می‌کردند و از خشمش می‌ترسیدند. او برخاست و گفت: اگر مردان همچون برادرزاده من باشند، زنان ایشان را با گران ترین بها و بیشترین مهر خواهند خواست و اگر همچون شما باشند باید خود برای ازدواج مهری گران بدهند. او سپس ناقه ای قربانی کرد و رسول خدا نیز نزد عیال خود رفت. آن گاه یکی از قریشیان به نام عبدالله بن غَنم گفت: «گوارا و نوش باد بر تو ای خدیجه که پرنده خوشبختی بر طالع تو گذر کرد، تو با بهترین مرد در میان همه مردم ازدواج کردی، چه کسی در میان مردم همچون محمد است؟» 📔 بحارالانوار، ج۱۶، ص۱۵ 🔰 @DastanShia
. ✨ وعدهٔ بهشت علی بن ابی حمزه گفت: مرا دوستی بود که در دستگاه بنی امیه بود، به من گفت که برایم از امام صادق (علیه السلام) اجازۀ ملاقات بگیر، من هم از آن حضرت اجازه گرفتم. چون خدمت حضرت وارد شد، سلام کرد و نشست. پس گفت: قربانت شوم من در دستگاه آنها بودم و مال بسیاری از دنیای آنها به دست آوردم و در تحصیل آن از حرام پروائی نداشتم. امام فرمود: اگر بنی امیه برای خودشان منشی و مأمور مالیات و کسانی را که در دفاع از آنها جنگ کنند و کسانی را که در جماعت آنها حاضر شوند، پیدا نمی‌کردند، آنها هرگز حق ما را از ما نمی‌توانستند سلب کنند. اگر مردم آنها و اموالشان را به خودشان وا می‌گذاشتند، چیزی پیدا نمی کردند جز آن را که به دستشان می‌رسید (و بر اموال مردم تسلط پیدا نمی‌کردند). آن مرد عرض کرد: قربانت شوم از برای من راه نجاتی هست؟ حضرت فرمود: اگر برایت بگویم عمل می‌کنی؟ عرض کرد: بلی. فرمود آنچه را که از دستگاه آنها کسب کرده‌ای، همه را جدا ساز و هر کدام که صاحبش را می‌شناسی آنرا به او پس بده، و هر کدام را که صاحبش را نمی‌شناسی مالش را صدقه بده و من دربارۀ تو بهشت را ضامن می‌شوم. راوی گفت: جوان، مدت طولانی سر به زیر انداخت. سپس گفت: عمل می‌کنم قربانت شوم. ابن ابی حمزه گفت جوان با ما به کوفه برگشت و چیزی در روی زمین نگذاشت جز اینکه آن را از ملکش خارج کرد. حتی لباسهائی که داشت. ما در بین خودمان از برایش کمک هرینه‌ای تعیین کردیم و لباس خریداری نموده و خرجی برای او فرستادیم. چند ماه بیش نگذشت که جوان بیمار شد. ما او را عیادت کردیم و به بالینش رفتم و او در حال جان دادن بود. چشمانش را گشود و گفت: به خدا که صاحب و آقای تو دربارۀ من به وعده‌اش وفا کرد. پس از دنیا رفت و ما او را دفن کردیم. چون از کوفه بیرون شدم و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم تا چشم ایشان به من افتاد فرمود: ای علی به خدا که ما دربارۀ دوست تو به وعدۀ خومان وفا کردیم. عرض کردم: راست فرمودی، قربانت شوم او به هنگام مرگ از برای من چنین گفت. 📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص١٣٨ 🔰 @DastanShia
. 🔹 در راه مانده بکار قمی نقل کرده، چهل مرتبه به حج رفتم؛ آخرین باری که می‌رفتم، پولم گم شد. وارد مکه شدم، آن قدر ماندم تا مردم همه بروند تا سپس به مدینه بروم تا رسول الله صلی الله علیه و آله را زیارت کنم و آقایم ابا الحسن موسی علیه السلام را ببینم و شاید هم مقداری کار کنم و پولی جمع کنم تا خرج راه کوفه را تهیه کنم. راه افتادم تا به مدینه رسیدم، پیش رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله رفتم و به ایشان سلام کردم و سپس به مصلی که کارگرها آن جا جمع می‌شدند رفتم. آن جا ایستادم به امید این که خداوند برایم کاری دست و پا کند که انجامش دهم. همان طور که ایستاده بودم، مردی آمد و کارگرها اطرافش را گرفتند. من هم رفتم و با آن‌ها ایستادم. او چند نفر را با خود برد و من هم به دنبال آن‌ها رفتم و به آن مرد گفتم: ای بنده خدا! من مردی غریب هستم، اگر صلاح می‌دانی، مرا هم با آن‌ها ببر تا کاری برایت انجام دهم. گفت: اهل کوفه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو هم بیا. با او رفتم تا به خانه بزرگی که جدید آن را می‌ساختند رسیدیم. چند روزی در آن جا کار کردم و هفته ای یک بار پول می‌دادند. کارگران کار نمی کردند؛ به وکیل گفتم: مرا سرکارگر کن تا هم از این‌ها کار بکشم و هم خودم با آن‌ها کار کنم. گفت: تو سرکارگر باش. کار می‌کردم و از آن‌ها کار هم می‌کشیدم. یک روز روی نردبان ایستاده بودم که چشمم به ابا الحسن موسی علیه السّلام افتاد که می‌آیند و حال آن که من روی نردبانی داخل خانه بودم. سر به جانب من بلند کرده و فرمودند: بکّار پیش ما آمده است! پایین بیا! پائین رفتم؛ مرا کناری بردند و به من فرمودند: این جا چه می‌کنی؟ عرض کردم: فدایتان شوم! تمام خرجی من از بین رفت، در مکه ماندم تا مردم بروند، بعد به مدینه آمدم و به مصلی رفتم و گفتم: کاری پیدا می‌کنم، آن جا ایستاده بودم که وکیل شما آمد و چند نفر را برد و از او درخواست کردم به من هم کار بدهد. حضرت به من فرمودند: امروز را کار کن. فردایش روزی بود که پول می‌دادند، امام آمد و بر در خانه نشست، وکیل یکی یکی کارگرها را صدا می‌زد و پول آن‌ها را می‌داد هر وقت به من نزدیک می‌شد، با دست اشاره می‌کردند که منتظر باش! وقتی همه رفتند فرمودند: جلو بیا! نزدیک رفتم و کیسه ای که در آن پانزده دینار بود به من دادند و فرمودند: بگیر! این خرج سفرت تا کوفه. سپس فرمودند: فردا حرکت کن! عرض کردم: چشم فدایتان شوم! نتوانستم موهبت ایشان را رد کنم. حضرت رفتند. چیزی نگذشت که پیکشان آمد و گفت: ابا الحسن علیه السلام فرمودند: فردا قبل از این که بروی پیش من بیا. فردا که شد به محضر ایشان رفتم؛ فرمودند همین الان حرکت کن تا به فید (منزلی است در نیمه راه مکه به کوفه) برسی. در آن جا به گروهی برمی خوری که به سمت کوفه می‌روند، این نامه را بگیر و به علی بن ابی حمزه بده. حرکت کردم، به خدا قسم تا به فید برسم، یک نفر را هم ندیدم. به آن جا که رسیدم گروهی آماده بودند فردا به طرف کوفه حرکت کنند، یک شتر خریدم و با آن‌ها همسفر شدم. شب هنگام وارد کوفه شدم، با خود گفتم: امشب به خانه‌ام می‌روم و می‌خوابم و فردا صبح نامه مولایم را به علی بن ابی حمزه می‌رسانم. به منزلم رفتم، باخبر شدم چند روز قبل دزد به دکانم زده است. فردا پس از نماز صبح نشسته بودم و به چیزهایی که از دکانم برده بودند می‌اندیشیدم که دیدم کسی در خانه را می‌زند، بیرون آمدم و دیدم علی بن ابی حمزه است. معانقه کردیم و به من سلام کرد و گفت: ای بکار! نامه آقایم را بیاور! گفتم: بسیار خوب همین الان می‌خواستم خدمت شما برسم. گفت: بیاور! می‌دانم دیشب رسیدی. نامه را بیرون آوردم و به او دادم؛ گرفت و بوسید روی چشمانش نهاد و گریه کرد. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: به جهت اشتیاقی که به آقایم دارم. نامه را گشود و خواند، بعد سرش را بلند کرد و گفت: ای بکار دزد به تو زده است. گفتم: آری. گفت: هر چه در دکان داشتی را برداشته اند. گفتم: آری. گفت: خدا عوضش را برایت رسانده است؛ مولای من و تو به من امر کرده زیانی که به تو رسیده را جبران کنم و چهل دینار به تو بدهم. وقتی قیمت آن چه برده بودند را برآورد کردم، چهل دینار می‌شد. نامه را در مقابل من گشود، در آن نوشته بود: به بکار قیمت آن چه از دکان او دزدیده اند، یعنی چهل دینار، بده. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۴ 🔰 @DastanShia
. ✨ جوان و پرسش از پاداش رزمندگان هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای تشویق مردم به جهاد سخنرانی می‌کرد، جوانی گفت: ای امیرالمؤمنین! مرا از برتری جنگ جویان راه خدا آگاه کن. علی علیه السلام فرمود: من پشت سر رسول خدا صلی الله علیه و آله بر شتر غضبای ایشان سوار بودم؛ در حالی که از غزوه ذات السلاسل بر می‌گشتیم. پس من از پیامبر همان چیزی را پرسیدم که تو از من پرسیدی. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: همانا جنگ جویان هنگامی که برای جنگ آماده می‌شوند، خداوند بزرگ رهایی از آتش را به ایشان می‌بخشد. وقتی خود را با وسایل نظامی آماده جنگ می‌کنند، خداوند در برابر فرشتگان به آنان افتخار می‌کند. هم چنین به هنگام خداحافظی با خانواده‌های خود، دیوارِ خانه برای آنان می‌گرید و از گناهان پاک می‌شوند. هم چنین خداوند برای هر رزمنده چهل هزار فرشته می‌گمارد تا از هر سو، او را محافظت کنند. افزون بر این، برای هر عمل نیک او دو برابر پاداش داده می‌شود و هر روز برای او عبادت هزار مرد، نوشته می‌شود و هنگامی که در برابر دشمن می‌ایستند، دانشمندان اندازه پاداش الهی ایشان را نمی توانند دریابند. هنگام درگیری با دشمن فرشتگان بالهای خود را بر ایشان می‌گسترانند و از خداوند برای آنان طلب پیروزی و پایداری می‌کنند. در این حال، ندادهنده‌ای ندا می‌دهد که بهشت زیر سایه شمشیرهاست. پس ضربه و زخم برای شهید، از نوشیدن آب خنک، در یک روز تابستانی آسان‌تر می‌شود. پس در هنگام ضربه خوردن و لحظه‌ای که بدنش هنوز بر زمین نیفتاده است، خداوند مهربان، همسری بهشتی برای او بر می‌انگیزد. هنگامی که جسمش به زمین افتاد، زمین به او می‌گوید: مرحبا به روح پاکی که از بدن پاک جدا شد. تو را به چیزهایی بشارت می‌دهم که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه قلب بشری آن را درک کرده است. خداوند نیز می‌فرماید: من در میان خانواده‌اش جانشین او هستم. پس سوگند به کسی که جانم در دست اوست، اگر پیامبران در قیامت شهیدی را ببینند، برای درخشندگی و مقام آنان، از مرکب خود پیاده می‌شوند تا این که به سوی سُفره‌هایی از جواهر حرکت می‌کنند و می‌نشینند. و افزون بر آن، هر شیهد در قیامت، هفتاد هزار نفر از خویشاوندان و همسایگانش را شفاعت می‌کند. 📔 بحار الأنوار: ج۱۰۰، ص۱۲ 🔰 @DastanShia
🔺 مگر فراموش کرده اید که وقتی عمرو بن معدی کرب زبیدی وارد میدان شد چنان با تکبر و خود خواهی دامن بر زمین می‌کشید و گام بر می‌داشت که مردم از دیدن قیافه او از ترس درهم فرو رفته، جا به جا می‌شدند. علی چون شاهینی که شکار خود را در نظر گرفته و یا چون سنگ تیزی که از فلاخن به هدف پرتاب گردد، چنان بر او پرید و او را در پنجه مردانه اش گرفت، مانند بازی شکاری که در چنگال خود کبوتری را بگیرد. او را پیش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آورد، چون شتری رمیده که با زور او را بکشند. چشمانش اشک آلوده و دماغش از خشم می‌لرزید و قلبش می‌تپید. تنها همین مبارزه با عمر معدی کرب و عمرو بن عبدود نبود. بسیار از اوقات بود که با دلی پاک و قلبی مملو از ایمان به صفوف مشرکین چنان حمله می‌کرد که دیگران در این موقع از ترس فرار می‌کردند و چون جنگجوی بی ساز و برگی که از دم شمشیر دشمن بگریزد، به گوشه ای پناه می‌بردند. به شما بگویم که علی گرفتار اراذل و اوباشی بود که پیکره آنها از مردانی هرزه و بی بندوبار در دامن زنانی هر جایی و هوسران پروریده شده بود. اما تمام آنها برای علی چون آن گیاه هرزه ای بودند که با نیش داس آنها را بدروند. آیا باید چون علی را هجو گفت! با آن عزم استوار و ایمان راستین و شمشیر قاطع؟ به واقع سزاوار هجو کسی است که جویای هجو علی است و به ناحق مقام خلافت را گرفته و دست بستگان پیامبر را کوتاه کرده. با اینکه آنها ناظر حیف و میل حق خویش هستند، همچون عقرب گزیده ای که نتواند درد خویش را اظهار کند. بالاخره یکی پس از دیگری با گوی خلافت به بازی مشغول شدند و این مقام را هر نابکاری به ناحق صاحب شد که جز شکست و زبونی مردم و ستم و خواری ملت کاری از پیش نبرد. اگر این مقام را به رهبر واقعی و صحرای بی پایان علم و وزیر با ارزش پیامبر می‌سپردند، می‌دیدند چگونه قیام به امر رهبری می‌کند و حق هر کس و هر چیز را چگونه می‌دهد، افسوس که از فرصت استفاده کردند و به جای آن برای خویش غم و اندوه ابد و ندامت همیشگی خریدند. راوی می‌گوید: چنان چهره ولید درهم شد و رنگش تغییر کرد که از ناراحتی آب دهان در گلویش گرفت؛ چشمانش چنان قرمز شده بود که گویی دانه انار در آن چکانده اند. یکی از حاضرین به آن عرب اشاره نمود که هر چه زودتر فرار نماید زیرا نیک می‌دانست ولید او را خواهد کشت. مرد عرب از بارگاه خارج شد. جلوی درب به چند نفری برخورد که می‌خواستند پیش ولید بروند. به یکی از آنها گفت، ممکن است این لباسهای زردم را با لباسهای سیاه تو عوض کنم، در ضمن از جایزه ای که گرفته‌ام به تو نیز سهمی بدهم؟ آن مرد پذیرفت. مرد عرب جامه او را گرفته، بر مرکب خویش سوار شد و بیابان بی پایان را در پیش گرفت. مردی که لباس عرب را پوشیده بود گرفتار شد؛ گردن او را زدند و پیش ولید آوردند. ولید دقت کرده گفت، این آن مرد نیست، بروید او را پیدا کنید. چابک سواران از پی او رفتند. بعد از طی مسافت زیادی به او رسیدند. همین که مرد عرب آنها را دید، دست به چله کمان برد. هر سواری را با یک تیر نشانه می‌گرفت تا این که بالاخره چهل نفر از آنها را کشت؛ بقیه فرار نموده پیش ولید آمدند و جریان را گزارش کردند. از شنیدن این خبر، ولید یک شبانه روز بی هوش بود. بعد از به هوش آمدن، گفتند: تو را چه می‌شود؟ گفت: به واسطه دست نیافتن بر آن مرد عرب، احساس یک ناراحتی می‌کنم که مانند کوه دلم را گرفته! بارک الله به او. 📔 بحارالانوار: ج۴۶، ص۳۲۳ 🔰 @DastanShia