هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 اتفاقاتی که برای من افتاده رو میشه ازش یه فیلم سینمایی ساخت یا در موردش یه رمان نوشت.😅☹️ تمام
☔️💐
مریم گفت بزار برسیم خونه و یهو اونجا با خیال راحت پروفایلت رو چک کن🔖
دیدم اونم خسته اس و پر بی راه نمیگه.
گوشیم رو کنار گذاشتم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.📱
توی مسیر مریم بیشتر از صدبار گفت لطفا لطفا کسی نفهمه که من اینارو بهت گفتم چون کسی نمیدونه که من از این داستان خبر دارم .!!🙄🤔
اگر کسی بفهمه برای من خیلی بیشتر ازون چیزی که فکرش رو بکنی گرون تموم میشه.
نمیتونستم به چیزی جز حرفهایی که مریم برام تعریف کرده بود فکر کنم،
دائما داشتم به اون مکانی بی پدرومادر و دارودسته اش فکر میکردم و ارزوم این بود که ببینمش و با خودم قرار گذاشتم هرجوری که شده پیداش کنم
آره هر جوری شده باید پیداش کنم و انتقام مادرم جوونمرگ شدم رو ازش بگیرم.
هرجوری که شده باید برم دنبال یه ردی ازش و اونجوری که آرومم میکنه زهرم رو بهش بریزم.
جلوی در پارکینگ خونه مریم اینا که رسیدیم تصمیم گرفتم این داستان رو فراموش کنم تا دوباره فرصتش پیش بیاد.با اینکه ما ناهارمون رو خورده بودیم اما خاله سارا برامون خورش کرفس درجه یکی درست کرده بود که با همه سیر بودنم دلم نیومد نخورم.☺️
واقعا زن کدبانویی بود.
واقعا چیزی نبود که از دستش نیاد دستپخت درجه یک و سلیقه ای که خیلی کمیاب بود و توی زنهای این نسل که کاملا نایاب شده.،
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام عصرتون عالی
🌸امـیدوارم امروز و هر روز
☕️دلتـون پر از شـادی باشـه
🌸وخونه هاتون پراز عـشق
☕️و سفره هاتون پراز برکت
🌸و زنـدگيتون پرازصمیمیت
☕️و عمرو عاقبتتون بخیر باشـه
**✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
امام صادق(ع) می فرماید: نوح دو هزار و سیصد سال زندگی کرد که 850 سال آن را قبل از بعثتش بود و 950 سال آن را در بعثتش بود درمیان قومش و 500 سالش را هم بعد از طوفان بود.
او خانه ای برای خود ساخته بود که هر وقت در آن دراز می کشید پاهایش از در بیرون می آمد
روزی عزرائیل آمد تا جان او را بگیرد.نوح(ع) در آفتاب نشسته بود.ملک الموت بر او سلام کرد ونوح(ع) جوابش را داد.ملک الموت به او گفت:ای نوح؛این همه عمر کردی.آیا سزاوار نبود که خانه ی خوبی برای خود می ساختی؟
نوح گفت: اگر می دانستم که این قدر عمر می کنم این خانه را نیز از برای خود نمی ساختم؛
ولی در آخرالزمان مردمانی می آیند که عمرشان از 70 یا 80 سال تجاوز نمی کند امّا خانه هایی برای خود می سازند که مانند کاخ است...
برای چه آمده ای؟
ملک الموت گفت: آمده ام تا روح تو را بگیرم
نوح(ع) گفت:به من فرصت بده تا به سایه بروم.عزرائیل اجازه داد.سپس گفت:
ای ملک الموت،آنچه که در دنیا زندگی کرده ام مانند از آفتاب به سایه رفتن بود.پس بدانچه مأمور هستی انجام بده و حضرت عزرائیل جان نوح(ع) را گرفت.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
✅محمد بن سیرین و زن هوس ران
💫جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: " پارچهها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد ".
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت.
ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چارهای نیست باید کام مرا بر آوری. و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد ".
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد. چارهای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت از هرجا که عبور می کرد همه متوجه می شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت.
محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند:
مردی گفت: امشب حتما صدقهای میدهم. شب از منزل خارج شد و صدقهاش را دست دزدی گذاشت. گفتند: صدقهات دست دزد افتاد. گفت: خدایا! شکرت صدقهام به دست دزد افتاد. امشب صدقۀ دیگری خواهم داد. آن شب صدقۀ دیگری را برد و ندانسته دست زن بدکارهای داد. گفتند: صدقۀ خویش به زن بدکارهای دادهای! گفت: خدایا! شکرت؛ فردا باز دوباره صدقه دهم. پس صدقه را اینبار دست توانگری گذاشت. گفتند: صدقۀ خود به توانگر دادی. گفت: خدایا شکرت! حکیمی او را گفت: درود خدا بر تو، صدقۀ تو دست توانگر افتاد. آن شب صدقۀ تو به دست دزد افتاد، شاید نیازش برطرف شده و آن شب دزدی نکرده است. شب دیگر صدقۀ تو دست زن بدکارهای افتاد، شاید برای زنا به خاطر پول بیرون میرفت و صدقۀ تو مانع این کار شد؛ و شب دیگر صدقۀ تو دست توانگری افتاد، شاید با آن عبرت بگیرد و به آنچه خدایش داده است انفاق نماید.
📚کنز العمال
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 مریم گفت بزار برسیم خونه و یهو اونجا با خیال راحت پروفایلت رو چک کن🔖 دیدم اونم خسته اس و پر بی
☔️💐
روی مبل نشسته بودم که یهو یاد پیامی که از پروفایل حقوقیم برام اومده بود افتادم و سریع رفتم و با یوزرنیم و پسووردم بازش کردم و دنبال ابلاغیه جدیدم میگشتم📱
بلخره پیداش کردم و دانلودش کردم و وقتی مطالعش کردم ،
متوجه شدم که برای انتهای همین هفته روز چهارشنبه جلسه رسیدگی مشخص شده که باید ساعت یازده صبح توی دادگاه حاضر میشدم😮💨
توی دستور جلسه نوشته بود استماع گواهان و شهادت شهود.🙁😳
از دودوتا چارتا کردن کلماتی که توی ابلاغیه نوشته بود چیزی دستگیرم نشد و به این فکر میکردم که گواه و شاهد میخواد بیاد و در مورد چه چیزی میخواد شهادت بدن.،
اصلا مگه وقتی که من با اکن حیوون تنها بودم کسی اونجا بوده که بعنوان گواه و شاهد احظار شده!!.
کمی که نگران شدم مریم ازم دلیلش رو پرسید و من هم داستان ابلاغیه رو براش گفتم.
_الان نگران چی هستی؟؟بابا یکی دوساعت دیگه میاد خونه و میشینیم قشنگ در مورد این موضوع صحبت میکنیم تا ببینیم چی به چیه.،
فکر میکنم که احتمالا احضار یاسر و ثبت اطلاعاتش به صورت رسمی در جلسه دلیل ارسال ابلاغیه میتونه باشه.
سعی کردم که خونسردی خودم رو حفظ کنم و کمی ریلکس باشم تا اقای عطاران برسن و ببینیم داستان چیه و تکلیفمون برای جلسه چهارشنبه چیه!؟؟
انقدر دغدغه های فکریم زیاد شده بود که باید برای فکر کردن بهشون زمان بندی رو رعایت میکردم.😮💨
@hezar_rah_narafte🍃🌹
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند:
مردی گفت: امشب حتما صدقهای میدهم. شب از منزل خارج شد و صدقهاش را دست دزدی گذاشت. گفتند: صدقهات دست دزد افتاد. گفت: خدایا! شکرت صدقهام به دست دزد افتاد. امشب صدقۀ دیگری خواهم داد. آن شب صدقۀ دیگری را برد و ندانسته دست زن بدکارهای داد. گفتند: صدقۀ خویش به زن بدکارهای دادهای! گفت: خدایا! شکرت؛ فردا باز دوباره صدقه دهم. پس صدقه را اینبار دست توانگری گذاشت. گفتند: صدقۀ خود به توانگر دادی. گفت: خدایا شکرت! حکیمی او را گفت: درود خدا بر تو، صدقۀ تو دست توانگر افتاد. آن شب صدقۀ تو به دست دزد افتاد، شاید نیازش برطرف شده و آن شب دزدی نکرده است. شب دیگر صدقۀ تو دست زن بدکارهای افتاد، شاید برای زنا به خاطر پول بیرون میرفت و صدقۀ تو مانع این کار شد؛ و شب دیگر صدقۀ تو دست توانگری افتاد، شاید با آن عبرت بگیرد و به آنچه خدایش داده است انفاق نماید.
📚کنز العمال
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🌾هیثم بن واقد گوید: از امام صادق (ع) شنیدم که می فرمود:
✍ کسی که خداوند او را از ذلّت گناهان به سوی عزّت و ارجمندی تقوا فرستاد او را بدون مال بی نیازی بخشید و بدون قوم و قبیله عزّت داد و بدون مونس آرامش بخشید و کسی که از خدا بترسد خداوند هیبت او را در همه چیز بیمناک می سازد و کسی که از خداوند به روزی کم خشنود باشد خداوند هم از او به عمل کم خشنود می گردد و کسی که از طلب روزی شرم ندارد بارش سبک و روزی خانواده اش فراخ می گردد و کسی که به دنیا بی اعتنا باشد خداوند حکمت و دانایی را در دلش پابرجا می کند و زبانش را به حکمت گویا می سازد و او را نسبت به دردها و داروهای عیوب دنیا بینا می گرداند و او را سالم و بی نقص از دنیا به سرای سلامت آن جهان منتقل می کند.
📚جهاد با نفس؛ باب وجوب رعایت تقوای الهی، ص ۱۰۷
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
🌼ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری(ع) به روش عجیب
✍یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری(ع) به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام(ع) سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چارهاندیشی بودم.
در همین بین امام(ع) متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعهای طلا داخل خاکها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام(ع) به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانوادهام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام(ع) مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعهای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری(ع) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم.
بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهیهایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندیهای منزل و خانوادهام را تهیه و تأمین کردم
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی
@hezar_rah_narafte🍃🌹
اگر دوسش داری امروز بهش بگو
اگر قهری امروز باهاش اشتی کن
اگر دارا هستی امروز کمک کن
اگر سیگار و قلیون میکشی امروز بزارش کنار
اگر میخای رژیم بگیری از امروز شروع کن
اگر میخای تغییر کنی از امروز تغییر کن
اگر کسی بهت بدی کرده امروز ببخشش
اگر دلت تنگ شده براش امروز بهش زنگ بزن
اگر همش میگی ایشالله از شنبه ...از امروز شروع کن ...
اگر حیوونی میبینی بهش غذا بده
و اگر میتونی ، بسم الله ،امروز روزشه
«خودمون روزمونو بسازیم»
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
✅آثار و برکات دعا کردن برای فرج
👈دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:
🌸1 - اطاعت از امر مولایش کرده است، که فرمودهاند: و بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج که فرج شما در آن است.
🌸2 - این دعا سبب زیاد شدن نعمت ها می شود.
🌸3 - اظهار محبت قلبی است.
🌸4 - نشانه انتظار است.
🌸5- زنده کردن امر ائمه اطهار علیهم السلام است.
🌸6 - مایه ناراحتی شیطان لعین است.
🌸7 - اداء قسمتی از حقوق آن حضرت است (که اداء حق هر صاحب حقی واجب ترین امور است.)
🌸8 - تعظیم خداوند و دین خداوند است.
🌸9 - حضرت صاحب الزمان علیه السلام در حق دعا کننده دعا می کند.
🌸10- شفاعت آن حضرت در قیامت شامل حال او می شود.
🌸11 - شفاعت پیامبر ان شاء الله شامل حال او می شود.
🌸12 - این دعا امتثال امر الهی و طلب فضل و عنایت اوست.
🌸13 - مایه استجابت دعا می شود.
🌸14 - اداء اجر رسالت است.
📚مکیال المکارم، جلد اول نوشته آیت الله موسوی اصفهانی"ره"
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
در روایتی آمده است که خداوند به حضرت موسی علیه السلام فرمود: «بار دیگر که برای مناجات آمدی، بدترین مخلوق مرا به همراه بیاور!»
موسی (علیه السلام) هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟
به هرکس که می اندیشید با خود می گفت: «شاید خدا او را دوست داشته باشد»
سرانجام موسی (علیه السلام) سگی را یافت که تمام بدنش را کِرم گرفته و لاشه گندیده اش رها شده بود و بوی عفونتش رهگذران را آزار می داد. با خود گفت: شاید این منفورترین موجود نزد خدا باشد؛ اما این مطلب به ذهنش خطور کرد که شاید خدا همین موجود را نیز دوست داشته باشد.
هنگامی که به میقات رفت، ندا رسید: «ای موسی! چیزی به همراه نیاوردی؟!»
موسی علیه السلام پاسخ داد: «به هرچه نگریستم، آن را شایسته دوست داشتن تو دیدم».
ندا رسید: «ای موسی! اگر آن سگ را به همراه آورده بودی، از چشم ما می افتادی!» و یا در جایی دیگر آمده است: «ای موسی به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را می آوردی نامت را از دیوان انبیاء محو می کرددم.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 روی مبل نشسته بودم که یهو یاد پیامی که از پروفایل حقوقیم برام اومده بود افتادم و سریع رفتم و با
☔️💐
قاعدتا نمیتونستم بعضیشون رو نادیده بگیرم و بهشون فکر نکنم و فراموششون کنم بخاطر همین همشون برام جدی و مهم بودن.!!🙄🤔
صدای گوشیم که بلند شد با نگاهی به صفحه اصلیش دیدم اسم مهناز روی صفحه افتاده بود.📱
نمیدونم چرا اما انگار حسی که قبلا به مهناز داشتم برام کمی کمرنگ تر شده بود .!!
نمیدونستم اونا چجوری منو توی کودکی بدست اورده بودن اما خیلی برام ازار دهنده بود اگر به این نتیجه میرسیدم که از طریق مکانی حرومزاده این اتفاق افتاده باشه،
مریم که تازه بالای سرم رسیده بود وقتی دید جواب مهناز رو نمیدم با دستش محکم زد روی شونم و گفت : چرا الان جواب مهناز جون رو نمیدی؟؟🤨
مگه قرار نشد کسی متوجه چیزی نشده تا جفتمون به نتیجه برسیم؟؟
_خوب آره الان چی شده مگه.!
-هیچی چیزی نشده فقط یهو تو تصمیم گرفتی دیگه جواب پیام و تماس خونوادت رو ندی.!
_واقعا اینجوری فکر میکنی؟
-نه اینجوری فکر نمیکنم اینجوری دارم میبینم و اینجوری مطمئنم.
شیدا لطفا تابلو نباش خواهش میکنم یکمی مراعات یه سری چیزا رو بکن اینجوری به جفتمونم مشکوک میشن
اینا همشون داستان تورو میدونن ممکنه بهمون شک بکنن 😒😤
_نه واقعا اصلا قصدم این نیست.ذهنم خیلی مشغوله نمیتونم همه مسائل رو باهم حل و فصل کنم ،
نیاز دارم یکی یکی بهشون فکر کنم و نتیجه گیری کنم چون اینجوری حداقل میتونم متمرکز بشم.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری دیوث(بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست.
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
@hezar_rah_narafte🍃🌹
کفارهی غیبت🔥؟*
آیا می توان بدون رضایت گرفتن از فرد غیبت شونده توبه کرد⁉️**
💥با توجه به این که غیبت از حق الناس است، بنابراین در مرحله اول باید از غیبت شونده رضایت گرفت، آن گاه به درگاه الهی از این گناه توبه کرد. اما اگر رضایت گرفتن از غیبت شونده به هر دلیلی ممکن نباشد و یا این که گفتن به او موجب مفسده ای مهم تر می شود و... که در این صورت با توجه به روایات معصومان(ع) باید برای او استغفار نمود و این کفاره غیبت او است.
✨در این باره به دو روایت اشاره می کنیم:
امام صادق (ع) می فرماید از پیامبر (ص) پرسیده شد: کفاره غیبت چیست؟ حضرت فرمود: هر وقت یادت آمد، برای او از خداوند طلب آمرزش کن.
🌹امام صادق (ع) در روایت دیگر می فرماید:
🔥اگر غیبت کردى و خبرش به غیبت شده رسید، پس راهى نمی ماند جز حلالیت خواستن از او، امّا اگر خبرش به او نرسیده، از خداوند برایش طلب آمرزش کن.
📚بحارالأنوار، ج۷۲، ص۲۴۱
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🔥عاقبت نیش زبان؟؟
✳️نقل است که:
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند.
💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند...
♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید.**
🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛
🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!
🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟!
✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...!
⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 قاعدتا نمیتونستم بعضیشون رو نادیده بگیرم و بهشون فکر نکنم و فراموششون کنم بخاطر همین همشون برام
☔️💐
بخاطر همین چون داشتم به مسأله دادگاه فکر میکردم خواستم چند دیقه دیگه با مهتاز تماس بگیرم وگرنه چرا باید جوابش رو ندم آخه .!!
گوشیم رو برداشتم و شماره معناز رو گرفتم و گوشی رد گذاشتم دم گوشم📱
با بوق دوم مهناز گوشیشو برداشت و مشغول حرف زدن شد.
مهناز طفلی روحشم خبر نداشت که من دیگه متوجه شدم که حالا دیگه نقش بازی کردن همرو متوجهم و هیچکس دیگه نمیتونه منو گول بزنه.،
_چه خبر مادر جون خوبی عزیزم.؟میگم شیدا جان مادر بابات خبر دار شده که تو توی زندان نیستی و یکی دوساعت پیش داشت سراغت رو از من میگرفت.
یعنی چی سراغم رو از تو میگرفت مهناز؟؟؟
یعنی به من میگفت تو از شیدا خبر داری یا نه که من گفتم نه اخرین بار که باهاش صحبت کردم توی زندان بود و اونجا بهم تلفن کرد و چندیقه ای باهم صحبت کردیم.🙄
اما خودم رو هم کاملا زدم به اون راه انگار اصلا خبر ندارم که تو از زندان اومدی بیرون.
بخاطر همین خیلی خوشحال شدم و ازش پرسیدم خوب الان کجاست یعنی شیدا که جلالم با تعجب گفت من فکر میکردم تو خبر داری ازش یا حداقل شاید به تو زنگ زده باشه.
اینحوری یکم خیالم راحت شد که جلال هنوز از جای من خبر نداره😮💨
به مهناز گوشزد کردم که خیلی مواظب باشه و اصلا وقتی جلال خونه بود به هیچ وجه با من تماس نگیره و الانم شماره من رو از توی گوشیش پاک کنه.!!
مریم که داشت مکالمه من و مهناز رو با دقت گوش میداد با حرکات سرش تایید میکرد و حرفهام رو که به مهناز میگفتم با خاطر جمع گوش میداد.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی
خدایا🙏
مراقب دستان ما باش
که جز بسوی تو باز نگردد
مراقب قلب ما باش🌷🍃
که فقط خانه محبت تو باشد
کمکمان کن🌷🍃
تا با هم مهربان باشیم
تا محبت و مهربانیات را
با تمام وجود احساس کنیم🌷🍃
🌷🍃
یکشنبه تون عالی
خدایا🙏
امروزبه فرشتگانت بسپار🌷🍃
سبدی پُرازآرامش
برکت،خوشبختی
دلخوشی و
حس خوب زندگی را🌷🍃
برای دوستانم به ارمغان بیاورند
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
ابوبصیر یکی از شاگردان امام باقر علیه السلام است ؛
او می گوید :
روزی یکی از شیعیان که تازه از آفریقا به مدینه آمده بود ، خدمت امام باقر علیه السلام رسید ؛
امام پنجم علیه السلام ضمن گفتگو ، احوال یکی از شیعیان خود به نام "راشد" را از او جویا شدند ؛
آن مرد پاسخ داد :
حالش خوب بود و به شما سلام رساند ؛
امام فرمودند :
خدا رحمتش کند !
مرد با تعجب پرسید :
مگر او مرده است؟
امام فرمودند : آری ؛
پرسید :
او کی در گذشته است؟
امام فرمودند : دو روز بعد از خارج شدن تو از شهر ؛
مرد قسم خورد که او بیمار نبود!
امام علیه السلام فرمودند :
مگر هر کس که می میرد ، به علت بیماری است ؟؟
ابوبصیر می گوید :
من در اين هنگام از امام باقر علیه السلام در مورد آن شخص از دنیا رفته ، سوالاتی پرسیدم ؛ حضرت فرمودند :
او از دوستان و شیعیان ما بود ؛ گمان می کنید همراه با شما ، برای ما ، چشم هایی بینا و گوش هایی شنوا وجود ندارد؟
به خدا سوگند ، هیچ یک از اعمال شما بر ما پوشیده نیست ، ما را نزد خود حاضر بدانید و خود را به کار نیک عادت دهید و از اهل خیر باشید تا به همین علامت و نشانه شناخته شوید ، من ، فرزندان و شیعیانم را به اینگونه رفتار فرمان می دهم.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
✍ در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هيچ کس را در دنيا ملامت نکنيد...!
🌱آدمهاي خوب برايتان شادي مي آورند
🌱آدمهاي "بد" تجربه
🌱بدترين ها درس عبرت
🌱و بهترين ها خاطره مي شوند...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 بخاطر همین چون داشتم به مسأله دادگاه فکر میکردم خواستم چند دیقه دیگه با مهتاز تماس بگیرم وگرنه
☔️💐
با اینکه جلال کاری با من نداشت ولی نمیدونم چرا از لحظه ای که فهمیدم خبردار شده من دیگه زندان نیستم ترس عجیبی به جونم افتاد😰🥶
جوری که مدام استرس داشتم و رفتم نو فکر، انقدر این داستان روم تاثیر گذاشته بود که خاله سارا و مریم چندبار ازم پرسیدن که چی شده که حالت انقدر دگرگون شده و چرا انقدر استرس داری.؟؟
راستش نمیتونستم بهشون بگم که از پدر عزیزم میترسم و نگرانم که نکنه کار دستم بده.!
واقعا این چه ترس مسخره ایه که به جون من افتاده که حتی نمیتونم به کسی بگم که چم شده.،
انقدر این داستان روی من تاثیر من گذاشته بود و روی رفتارم واکنش نشون دادم که دیگه نمیتونستم الکی بگم چیزی نشده و مقابل کنجکاوی خاله سارا و مریم مقاومت گنم این بود که به مریم گفتم دلیلم ترسم چیه.😰
_مریم راستش نمیدونم چی بگم و چجوری بگم.باور کن خودم خجالت میکشم از حرفی که میخوام بزنم ،
اما تو بلخره تنها کسی هستی که من میتونم این چیزا رو بهت بگم و از اینکه بعدا بهم سرکوفت نزنی نگران نباشم.!!
شیدا جونم عزیزم اولا ممنونم که منو امین خودت میدونی ولی دلیل ترس تو چیز عجیبی نیست و مطمئن باش من درکت میکنم ،
چون تو چیزایی رو میدونی که خوب قطعا منو بابا و مامان ازش بیخبریم.!!🙄🤔
ولی خواهش میکنم چندیقه ای به حرفم فکر کن و با دلیل ترست روبرو شو ببین ایا جلال میتونه برای تو دردسر ایجاد کنه یا نه!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
جوابی که همه را حیرت زده کرد:
پسر کوچکی بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که یک عالم دین برای او حاضرکنند تا به 3سوالی که داشت جواب بدهد.
بالاخره یک عالم دین برای ایشان پیدا کردند و بین پسربچه و عالم صحبتهای زیر رد و بدل شد؛
پسربچه: شما کی هستی؟ و آیا می توانی به سه سوال بنده پاسخ دهی؟
معلم: من عبدالله، بنده ای از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به امید خدا.
پسربچه: آیا شما مطمئنی جواب خواهی داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند!
معلم: تمام تلاشم را میکنم و با کمک خدا جواب میدهم.
پسربچه: سه سوال دارم،
سؤال اول: آیا در حال حاضر خداوندی وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قیافه آن را به من نشان بده؟
سؤال دوم: قضا و قدر چیست؟
سؤال سوم: اگر شیطان از آتش خلقت شده است، پس برای چی او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ایشان تأثیری نخواهد گذاشت!
معلم کشیده ی محکمی را به صورت پسربچه زد،
پسربچه گفت: برای چی به من زدی و چه چیزی باعث شد که از من ناراحت و عصبانی شوی؟
معلم جواب داد: من از دست شما عصبانی نشدم و این ضربه ای که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست.
پسربچه: ولی من هیچی را نفهمیدم.
معلم: بعد از اینکه شما را زدم چه چیزی حس کردی؟
پسربچه: حس درد بر صورتم دارم.
معلم: پس آیا اعتقاد داری که درد موجود است؟
پسربچه: بله.
معلم: پس آن را به من نشان بده.
پسربچه: نمیتوانم.
معلم: این جواب اول من بود.همگی به وجود خداوند اعتقاد داریم ولی نمیتوانیم او را ببینیم.
سپس اضافه کرد که آیا دیشب خواب دیدی که من تو را خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: آیا گاهی به ذهنت آمد که من تو را روزی خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: این قضا و قدر بود.
سپس اضافه کرد: دستی که با آن تو را زدم از چه چیزی خلق شده است؟
پسربچه: از گل.
معلم: وصورت تو از چی؟
پسرپجه: باز از گل.
معلم: جه چیزی حس کردی بعد از اینکه بهت زدم؟
پسربچه: حس درد داشتم.
معلم: آفرین، پس دیدی چطور گل بر گل درد وارد میکند، این با اراده خدا انجام میشود،
پس با اینکه شیطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست این آتش مکان دردناکی برای شیطان خواهد بود.
ارزش خواندن و نشر را دارد... این چنین معلمی میتواند نسلها را تربیت کند
@hezar_rah_narafte🍃🌹