eitaa logo
حــوت
218 دنبال‌کننده
29 عکس
0 ویدیو
2 فایل
چه مے‌شود ڪرد با تُنگـ شکسته‌اـے که دلشـ ماهے بخواهد...!
مشاهده در ایتا
دانلود
. مه بود که حرکتم را آغاز کردم. کلاغ‌ها خبر آورده بودند زائری مهمان شهرمان شده. دلم برایش سوخت یا چه؟ نمی‌دانم. راه افتادم. تا رسیدم باران گرفته بود. نباید می‌گذاشتم آنجا بماند. یعنی نمی‌توانستم. خواستم راه و رسم قیدار را زنده‌ کرده باشم. پس سوارش کردم‌ و آوردمش خانه. برایش از نشت‌نشا گفتم، از عاشقی به سبک ون‌گوگ. خانه‌خوانی کردم تا وقت رفتنش از راه رسید. زائر را داشتم راهی می‌کردم که بی‌نوایی جلوی در، دست گدایی دراز کرد به سمتم. چشمم رمق نداشت. دلم ولی رضا نداد به جواب کردنش. بغلش گرفتم و آوردم نشاندمش کنار دیگر کتاب‌ها. این وسط آدم‌ها بودند که می‌آمدند تا چشم هم می‌گذاشتم می‌رفتند. نا برایم نمانده بود. دقیقه‌ای نشستم تا مثل نهنگ نفس تازه کنم که پسرک بومی انگشتش را چسباند به زنگ. در را باز کردم. بی‌سلام و علیک پرید داخل و توی اتاقم پناه گرفت. پشت سرش صدای گومپ‌گومپ پا بلند شد. غریبه‌ها بودند. آمده بودند دنبالش. سه صبح رفت و دو شب‌ بالا ‌آمد تا میانجی‌گری‌ام جواب داد و رفتند. حالا هفته داشت ته می‌کشید و پنج‌شنبه و جمعه آمده بودند استراحت. مدام زیر گوشم ‌خواندند که حالی از همسایه‌ها بگیرم. آن‌قدر گفتند و گفتند تا راهی شدم. طبقه‌ها را دوتا یکی پایین رفتم تا رسیدم به خانه‌ی «خانم‌ جان». بوی دود بود و صدای توپ که از پشت درش بلند می‌شد. یک‌آن ترسیدم و منصرف شدم از در زدن. آمدم برگردم که دستی آمد و شانه‌ام را لمس کرد. دستش گرم بود. مسخم کرد و ماندنی شدم. برای همسایه بعدی آمدم بالا. چهار طبقه، با پای پیاده و بدون آسانسور. در زدم. دایی جان ناپلئون باز کرد. تیزی‌ نگاهش، نگاهم را خراش داد و تاریکی‌ ریخت توی چشمم. چند روز کور بودم. بی‌چشم، جهان را می‌دیدم. آخ که هم ترس داشت و هم لرز... ♢بـھ وقٺــِ بیسٺــ و هفٺمینـ روز از بهمنـ یڪـ هـزار چهارصـد و یڪـ♢ @hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』