eitaa logo
حــوت
229 دنبال‌کننده
29 عکس
0 ویدیو
2 فایل
چه مے‌شود ڪرد با تُنگـ شکسته‌اـے که دلشـ ماهے بخواهد...!
مشاهده در ایتا
دانلود
. دوستی می‌گفت «قاف» رزق است. به این معنا که نقش مطلوب بیشتر از طالب است. یعنی وقتی زمانش سر برسد و البته اگر قسمتت باشد، بدون آنکه بدانی یا حتی در طلبش باشی، می‌آید و سر راهت قرار می‌گیرد. چیزی مثل زیارت. دوستم امروز حرفش را تکمیل کرد که «مهمان‌گاه» هم رزق است. حرفش به جانم نشست. زود باورم شد. چند روز پیش که «مهمان‌گاه» را دیدم، خواستمش. ولی فقط دلی. کوچک‌ترین حرکتی برای داشتنش نکردم. نه پی‌اش دویدم و نه چشم‌انتظار آمدنش بودم. ولی چون رزقم بود، آمد و توی کتابخانه‌ام نشست. وسیله رسیدن این رزق هم هنرجویی بود‌ که لطفش بارها شامل حالم شده، اما این‌بار خیلی قشنگ‌تر از قبل بود.
. مردم قرن بیست و یک، محکومند به زندگی زیر سقف دودی. اگر شبی یا دم‌دمای سحری سرشان را بالا بگیرند، سهم چشم‌شان از آسمان، سیاهی‌ست و غبار. باید فانوس دست بگیرند تا شاید رد یا نشانه‌ای از ماه پیدا کنند. فاصله‌ی زیاد و کوتاه بینی چشم‌هایشان هم البته بی‌تقصیر نیست! «ماه به روایت آه» اما تمام قاعده‌ها را به‌هم ریخته و فرصتی در اختیارمان گذاشته تا با چشم غیرمسلح ماه را ببینیم. نویسنده در این کتاب دوربین روایتش را دست به دست چرخانده و اجازه داده تا مسلم‌بن‌عقیل و لبابه و زینب(س) و دیگران، همه ‌آنچه که از قمر‌بنی‌هاشم(ع) می‌دانند و ما نمی‌دانیم برایمان بازگو ‌کنند. و با هر روایت، خاطرنشان کرده که سرحد معلومات و درک هر شخصیت از ماه، بسته به دوری و نزدیکی‌ و بزرگی قابی که قرار است او را در دلش جای دهد، کم یا زیاد می‌شود. و یک‌جورهایی یادآور شده که: «ماه را اگر جز در خرده‌ آینه‌های پخش در زمین ببینید، جلوه‌اش هوش از سرتان می‌پراند.» ماه به روایت آه/ اثر ابوالفضل زرویی‌نصرآباد/ انتشارات نیستان هنر
هدایت شده از مجله مجازی محفل
هدایت شده از مجله مجازی محفل
📝«سرم بیشتر از این که بوی قرمه‌ بدهد، بوی کاه مانند پارچه می‌داد. پوست دستم مثل سربازی بود تیرخورده که از جای‌جای تنش خون می‌ریخت.» 🪡تا الان داستانی خوندید که شخصیت اصلی‌ش خیاط باشه؟ ◾«پاییزی بود که بهار درونش نفس می‌کشید» داستانیه از «میثاق رحمانی» با محوریت خیاط دل‌رحمی که روزگار تنهایی رو براش به ارمغان آورده. 👀آیا روزگار با خیاط داستان ما سر سازگاری پیدا می‌کنه؟ @mis_rahmany @mahfelmag
هدایت شده از حُفره
یا ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... _________________________ لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊
عاشق شخصیتش شدم❤️
. من هیچ‌وقت به عمرم سفره پهن نکرده‌ام! همیشه کسی یا کسانی مسئولش بوده‌اند. من فقط یک گوشه نه چندان دور از سفره نشسته‌ام و چشم دوخته‌ام به آدم‌ها. به رفت‌و‌آمد و دولا و راست شدن‌هایشان و سفره‌ای مستطیلی و دراز که زود شکمش پر می‌شد از سبزی، سالاد، دوغ و مخلفات. چند دقیقه‌ای بعد حتما بشقابی سمتم ‌می‌آمد و سهمی داشتم از مزه‌های توی سفره. البته که همیشه مزه‌ها خوب و بوها خوش نبودند. مثل امروزی یا هفته قبل و پس و پیشش. یازده هفته قبل بالاخره وقتش رسید که من سفره بیندازم. که دولا شوم و پوست نازکی را که زیاد هم پت و پهن نبود بیندازم روی زمین. و رویش هرچه را داشتم و نداشتم بچینم و بگذارم جلوی هنرجوها. برایشان از چند روز قبلِ شروع دوره بگویم، از عملی که سر بزرگش را بی‌هوا از زیر لحاف بیرون آورده بود و مرا ترسانده بود که تکلیف هنرجوها چه می‌شود؟ تعریف کنم که چه‌جور همه‌چیز یکهویی و بی‌خبر از من پیچید توی هم. سردردها و خستگی‌های بی‌موقع را هم بگذارم تنگش. ولی نگفتم. سفره را مچاله کردم و چپاندمش توی کمدی که نبود! صبر کردم و ‌صبر کردن خیلی سخت بود. هرموقع که بحثی شکل می‌گرفت و هنرجویی دیر فرستادن تمرین را سنجاق می‌کرد به مجلس‌های روضه، یا از سفر اربعین می‌گفت، یا کار و مریضیِ بچه را پیش می‌کشید، لب‌هایم بیشتر می‌لرزید و اصرار می‌کرد به باز شدن. دلم می‌خواست یک‌بار هم که شده من سفره دلم را پهن کنم. ولی دهانم را محکم‌تر می‌بستم که مبادا حرفی بی‌هوا بپرد بیرون و تلخی‌ام بچسبد به جانشان. حالا اما خیالم راحت است که کار از کار گذشته و آخرین جلسه‌ با هنرجوها هم برگزار شده که این‌ها را می‌نویسم. دوره‌ای که گذشت از همه دوره‌ها سخت‌تر بود! یک‌جایی آن وسط‌ها باید پا پس می‌کشیدم و می‌زدم کنار. نفسی تازه می‌کردم و چشم روی هم می‌گذاشتم. ولی خدا این‌طور خواسته بود که با تمام بالا بلندی‌هایش، بالاخره به انتها برسد. میم.رحمانی 『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt
این از همون عکساس که هرچقدر ازش بگی و بنویسی، باز کم‌لطفی کردی در حقش. خودش بی‌صدا، آروم، بدون حرکت داره همه‌چیز رو فریاد می‌زنه. فقط باید توی چشماش زل بزنی تا صداش برسه به گوشت. بعضی چیزا دیدنی! نه شنیدنی، نه خوندنی!
هم می‌بینی، هم می‌شنوی! اینم نشونه‌ش. درست چند دقیقه بعد از اینکه بی‌صدا باهات حرف می‌زنم،‌ این پیغام رو می‌فرستی برام.
صبر! به ظاهر یه کلمه‌س، ولی خیلی طولانی.
هدایت شده از مجله مجازی محفل
✨برشی از روایت «دل‌آرام» ✨روایت خواهری که بر سر دوراهی قرار گرفته است. @mahfelmag
اگه فرصت داشتید و خوندید، نظرتتون رو باهام به اشتراک بذارید. با گوش جان می‌شنوم😊
قرار ما سر صفحه ۱۱۲ از محفل یازدهم. «شمع‌هایت را من روشن می‌کنم!»
آمد بهارجان‌ها…
اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ رَحْمَتِكَ، وَكَلِمَةِ نُورِكَ، وَأَنْ تَمْلَأَ قَلْبِي نُورَ الْيَقِينِ، وَصَدْرِي نُورَ الْإِيمانِ، وَفِكْرِي نُورَ النِّيَّاتِ، وَعَزْمِي نُورَ الْعِلْمِ، وَقُوَّتِي نُورَ الْعَمَلِ، وَ لِسانِي نُورَ الصِّدْقِ، وَدِينِي نُورَ الْبَصائِرِ مِنْ عِنْدِكَ، وَبَصَرِي نُورَ الضِّياءِ، وَسَمْعِي نُورَ الْحِكْمَةِ، وَمَوَدَّتِي نُورَ الْمُوالاةِ لِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ حَتَّىٰ أَلْقَاكَ وَقَدْ وَفَيْتُ بِعَهْدِكَ وَمِيثاقِكَ فَتُغَشِّيَني رَحْمَتَكَ يَا وَلِيُّ يَا حَمِيدُ
به‌نظرم نوشتن یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. حتی اگر نویسنده‌ باشی، مثلا. با خودم قرار گذاشتم امسال رو سخت بگذرونم؛ با زیاد خوندن و زیادتر نوشتن. همین شد که با پیشنهاد جناب جواهری و بعد دعوت ویژه زهرا عطارزاده عزیز چالش رو شرکت کردم. بنا رو گذاشتم روی کتاب و امروز چهاردهمین کتاب ۰۳ تموم شد. به امید خدا نظرات مختصرم نسبت به کتاب‌ها رو هم می‌نویسم و همین‌جا می‌ذارم. ۱)قاف ۲)کورسرخی ۳)دست‌هایش خونی، چشم‌هایش گریان ۴)بندها ۵)برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق ۶)گیرنده شناخته نشد ۷)هر صبح می‌میریم ۸)یک روز قشنگ بارانی ۹)مرگ ایوان ایلیچ ۱۰)شهربانو ۱۱)فصل نان ۱۲)آ‌دم‌های چهارباغ ۱۳)ابر صورتی ۱۴)سه کاهن ۱۵)ویرانه‌های من ۱۶)ضیافت به صرف گلوله ۱۷)چیزهای تیز ۱۸)نقشه‌هایی برای گم شدن ۱۹)بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم ۲۰)کوچک و سخت ۲۱)سقوط 『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt
. طبق قانون‌نانوشته‌ای از چند هفته پیش، افتاده‌ایم دنبال کارهای نکرده‌مان، کارهای عقب‌افتاده. یکجور انجامش می‌دهیم که انگار همه‌چیز عادی‌ست. نیست.‌ چیزی تغییر کرده، آن‌هم ذره‌ذره که حواسمان جمعش نشود. انگار که گاز یا یخچال توی آشپزخانه نباشد و برود توی اتاق خواب. همین‌قدر عجیب. و این نبودن و تغییر مکان آن‌قدر آرام و لحظه‌ای انجام شود که چشم نبیند و عقل متوجه‌ش نشود. طوری که تازه بعد از چندوقت که راهت می‌افتد به آشپزخانه، متوجه ‌شوی چیزی که همیشه آنجا بوده، نیست. که باید باشد. که نبودنش باعث رنجش‌ات می‌شود. شوک این تغییر یکهو بهمان وارد شد. ظهر دوشنبه‌ای بود شاید. یا یکشنبه. یادم نیست. مکانیسم دفاعی ذهن برای به ثابت رساندن حال روحی، delete کردن اطلاعات و مهم‌تر از آن جزییات است. گاهی حتی بحث «نفی» را وسط می‌کشد. که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. یا اگر هم افتاده، آن‌قدری که باید خطیر نبوده. این هم شگردی‌ست برای رسیدن به یک ذهن پاک. جست‌و‌جوی راهِ فرار از یادآوری دقیقِ اتفاق‌های به‌ظاهر ناجور. دیگر دقیق نمی‌توانم بگویم تلویزیون روی شبکه مستند بود یا نمایش؟ قبل از ناهار بود یا بعدش؟ پیراهن سرخابی‌ام تنم بود یا سدری؟ از آن روز کذایی فقط یک چیز مهم یادم مانده؛ شوک. یک موقعیت تهدیدکننده حیات! که باید زود به دادش رسید. که هر لحظه‌ دیر جنبیدن مساوی‌ست با بزرگ‌تر شدنش. همین شد که قانون نانوشته‌ای بینمان وضع شد و بدون آنکه بحثی علنی بابتش کرده باشیم، همه برای اجرایی کردنش به توافق رسیدیم. به اینکه بابا برعکس همیشه اول هفته برود سفر کاری و آخر هفته بماند خانه. که بی‌چون و چرا، هر صبح پنج‌شنبه یا عصر چهارشنبه‌ای توی ماشین، کنارهم بشینیم و بی‌آنکه بدانیم کجا، بدون هر دغدغه‌ای، فقط بزنیم به جاده. و دو روز تمام، سرگردان بین شهرها بچرخیم. حالا از آن شوک، و دردِ جانکاهی که داشت، فقط ردِ قرمزی مانده توی ذهن‌مان که مقیدمان می‌کند به زندگی کردن در حال و تلف نکردن اکنون. بهترین دریافتی را که می‌شد راجع به زندگی داشته باشیم، از بین همان لحظاتِ دشوارِ جدال با مرگِ روز دوشنبه، یا شاید هم یکشنبه به‌دست آوردیم. وقتی که در یک قدمی مرگ ایستاده بودم. ▪️هر چیزی ترک دارد، و از همان‌جاست که نور به درون می‌تابد. [لئونارد کوهن] 『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt
درحال به روزرسانی!
چیزهای تیز | گیلین فلین «چیزهای‌ تیز» را به پیشنهاد مرتضی برزگر خواندم. برزگر کلا پیشنهادهای جالبی دارد. همیشه کتاب‌هایی را معرفی می‌کند که حتی شده در حد چند خط، بشود در مورد تحلیل رفتار شخصیت‌هایش صحبت کرد. «چیزهای تیز» هم از آن‌ها بود. در این کتاب شاهد رفتارهای اشتباه مادری هستیم که حتی دو نسل بعد از خود را هم تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. به‌نوعی احساس کمبود عاطفی و دست به جنایت زدن برای پر کردن آن، شده است خصلتی موروثی و دست به دست بین مادر و دخترها می‌چرخد. قسمت بد ماجرا این است که این رفتارها تنها دامن‌ یک خانواده را نگرفته‌، قضیه از یک‌ جایی به بعد جدی‌تر می‌شود و شهر کوچک را هم به چالش می‌کشد. «چیزهای تیز» کتاب جالب و پرکششی بود. ماجراسازی و شخصیت‌پردازی فوق‌العاده خوب از ویژگی‌های مثبتش به‌حساب می‌آمد. کتاب مثل همه داستان‌های جنایی با قتل دختری جوان شروع می‌شود و توی باقی صفحات قرار است علت قتل و چرایی‌اش معلوم شود. نویسنده توانسته بود تعلیق به اندازه را تا چند صفحه پایانی بکشاند و حتی جاهایی ذهن خواننده را به اشتباه به سمتی که نباید ببرد و دست آخر با برملا شدن ماجرا، غافلگیرش کند. تعلیق زیاد و البته کشدار توی هر داستانی جز این ژانر، خواننده یا کلا مخاطب را دلزده می‌کند ولی خاصیت داستان‌های ماجراجویی و جنایی به همین ویژگی و توی خماری نگه داشتن مخاطب است. ▪️«چیزهای تیز» قطعا انتخاب مناسبی برای افرادی که روحیه حساس دارند، نخواهد بود! ▫️سریالی هم با همین موضوع و همکاری خود گیلین فلین ساخته شده! امتیاز: ۸ از ۱۰ ترجمه: سمیه کرمی انتشارات: میلکان 『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt