.
طبق قانوننانوشتهای از چند هفته پیش، افتادهایم دنبال کارهای نکردهمان، کارهای عقبافتاده. یکجور انجامش میدهیم که انگار همهچیز عادیست. نیست. چیزی تغییر کرده، آنهم ذرهذره که حواسمان جمعش نشود. انگار که گاز یا یخچال توی آشپزخانه نباشد و برود توی اتاق خواب. همینقدر عجیب. و این نبودن و تغییر مکان آنقدر آرام و لحظهای انجام شود که چشم نبیند و عقل متوجهش نشود. طوری که تازه بعد از چندوقت که راهت میافتد به آشپزخانه، متوجه شوی چیزی که همیشه آنجا بوده، نیست. که باید باشد. که نبودنش باعث رنجشات میشود.
شوک این تغییر یکهو بهمان وارد شد. ظهر دوشنبهای بود شاید. یا یکشنبه. یادم نیست. مکانیسم دفاعی ذهن برای به ثابت رساندن حال روحی، delete کردن اطلاعات و مهمتر از آن جزییات است. گاهی حتی بحث «نفی» را وسط میکشد. که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. یا اگر هم افتاده، آنقدری که باید خطیر نبوده. این هم شگردیست برای رسیدن به یک ذهن پاک. جستوجوی راهِ فرار از یادآوری دقیقِ اتفاقهای بهظاهر ناجور. دیگر دقیق نمیتوانم بگویم تلویزیون روی شبکه مستند بود یا نمایش؟ قبل از ناهار بود یا بعدش؟ پیراهن سرخابیام تنم بود یا سدری؟
از آن روز کذایی فقط یک چیز مهم یادم مانده؛ شوک. یک موقعیت تهدیدکننده حیات! که باید زود به دادش رسید. که هر لحظه دیر جنبیدن مساویست با بزرگتر شدنش.
همین شد که قانون نانوشتهای بینمان وضع شد و بدون آنکه بحثی علنی بابتش کرده باشیم، همه برای اجرایی کردنش به توافق رسیدیم. به اینکه بابا برعکس همیشه اول هفته برود سفر کاری و آخر هفته بماند خانه. که بیچون و چرا، هر صبح پنجشنبه یا عصر چهارشنبهای توی ماشین، کنارهم بشینیم و بیآنکه بدانیم کجا، بدون هر دغدغهای، فقط بزنیم به جاده. و دو روز تمام، سرگردان بین شهرها بچرخیم.
حالا از آن شوک، و دردِ جانکاهی که داشت، فقط ردِ قرمزی مانده توی ذهنمان که مقیدمان میکند به زندگی کردن در حال و تلف نکردن اکنون. بهترین دریافتی را که میشد راجع به زندگی داشته باشیم، از بین همان لحظاتِ دشوارِ جدال با مرگِ روز دوشنبه، یا شاید هم یکشنبه بهدست آوردیم. وقتی که در یک قدمی مرگ ایستاده بودم.
▪️هر چیزی ترک دارد، و از همانجاست که نور به درون میتابد.
[لئونارد کوهن]
#کاشانگردی
『➁ ɥsıℲ』| @hh00tt