آدمها می میرند،
سکته میکنند یا زیر ماشین میروند
گاهی حتی کسی عمدا از بالای صخرهای
پرتشان میکند پایین.
اینها، البته مهم است
ولی مهمتر همان نبودن آنهاست .
اینکه آدم بیدار شود و ببیند که نیستش،
کنار تو خالی است.
بعد دیگر جای خالیشان میماند
روی بالش، حتی روی صندلی که آدم ها بعد از مردنشان خریده اند.
آن وقت است که آدم حسابی گریهاش میگیرد
بیشتر برای خودش
که چرا باید این چیزها را تحمل کند .
-هوشنگ گلشیری
کاش من دو نفر بودم.
یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست.
چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم.
میتونید با کارای کوچیک از راه دور
با یه پیام، یه بیت شعر، یه نقاشی
یه جوک یه توجه
یه توجه
یه توجه
به آدما زیبایی هدیه کنید.
مثل کسی بودم که غرق شده باشد، و غصه بخورد چرا کسی در ساحل نگران پیدا شدنش نیست؛
مثل کسی بودی که در ساحل به ماهیگیران التماس کند پیدایم کنند.
خدا يه چيز ساخت به نام مغز و يه چيزی به نام قلب و شايد فكر نميكرد كه ما چقدر بين اين دو در رفت و آمديم و چقدر باهاشون درگيريم انقدر كه دلمون ميخواد شب به شب هر دوشونو دربياريم بذاريم لب طاقچه و بعدش بريم سرمونو بذاريم روی بالشت كوفتی و بعدم خواب ببردمون.
در نیم ساعت فرو ریختم
یک ماه است که آوار جمع میکنم
و هیچ فایده نمیکند.
مرز های کمکرسانی بسته است.
اندرونم هیچکس نیست.
صبح به صبح رو به آوار میایستم و بشمار سه حملهور میشوم.
شب که میشود انگار هیچ نکردهام.
نه من تمام شدنیام و نه این آوار.
يه روزي يه دستگاه ميسازم
كه هر وقت خواستم بگم
اين با بقيه فرق داره
یه دونه محكم بزنه تو دهنم.
اولین ها همیشه ماندگارند
قانون خاطرات می گوید هر چیزی را که برای اولین بار در زندگی تجربه می کنیم در ذهنمان تبدیل به یک حفره عمیق می شود
حفره ای که هرگز جایش با هیچ خاطره دیگری پر نخواهد شد
اولین ها هر چقدر هم کهنه و قدیمی باشند در ذهنمان حک شده اند و آنقدر پررنگ هستند که تمام تکرارهای بعد از آن هم نمی توانند خاطراتش را کمرنگ کنند
درست مثل اسم معلم کلاس اول که در ذهنمان پررنگ تر از معلم های دیگر است
اولین ها علایق و نفرت های ما را میسازند مثل مزه اولین خرمالویی که خورده ایم اگر نارس و گس باشد و دهنمان را جمع کند دیگر هیچوقت خرمالو نمی خوریم
و اگر شیرین و رسیده باشد از محبوبترین میوه هایمان می شود
اما در زندگی همه چیز به سادگی دوست داشتن یا دوست نداشتن یک خرمالو نیست گاهی اولین ها مسیر زندگیمان را کاملا تغییر می دهند
اولین اعتماد
اولین خواستن
اولین دوست داشتن
باعث شکل گیری ذهنیتی در ما می شود که عوض کردن آن گاهی سال ها طول می کشد
هیچ انسانی گوشه گیر
ترسو
بی اعتماد
بدبین و تنها به دنیا نیامده است
تجربه اولین اتفاقات در زندگی هر انسانی باعث به وجود آمدن تفاوت در دیدگاه و زندگی آن ها می شود
اولین ها باعث می شوند آدم ها بخواهند دوباره آن اتفاق خاص را تجربه کنند یا از آن فراری باشند
مراقب اولین ها باشید
اولین ها همیشه ماندگارند
#مناسب_پادکست
اعصاب و روانتو بهم میریزن بعد چند قدم میرن عقب بعد یه مدت با تعجب نگاهت میکنن میگن وا این چه طرز حرف زدن و رفتار کردنه، طوری طبیعی جلوه میدن یه آن خودتم شک میکنی نکنه من واقعا بی هیچ دلیلی انقدر اعصابم بهم ریخته؟!
آن ها دروغگو هستند
و میدانند که دروغگو هستند
و میدانند که میدانیم دروغگو هستند
با این وجود با صدای بلند دروغ میگویند
بچه که بودم پاییز.
با روپوش سرمه ای از راه میرسید.
بزرگتر که شدم،پسر همسایه بود.
سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود
مادرش ميگفت:
گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد.
آن وقت ها دوستتدارم را نمیگفتند
کشیک میدادند.
من سعی کردم غصه هامو غرق کنم، ولی یادگرفتن چطوری شنا کنن و الان این منم که غوطه ور شدم!
Daniyal - Khake Morde.mp3
10.42M
با خودت که زیاد حرف بزنی
از یجایی به بعد دیگه میشی دونفر؛
"@HHEECH"
هدایت شده از - تاسیان -
[تقدیمیِ تاسیان🍁]
شما ضمن بازارسال کردن این پیام داخل کانالتون، لینک کانالتونُ<اینجا> میذارید تا من عکس پروانه به همراه یک بیت شعر تقدیم حضورتون کنم.
وقتی از من خواستگاری کرد به او گفتم:
«اگر با هم ازدواج کنیم، هیچوقت اجازه نمیدهم بروی.»
او خندید و گفت: «پس محکم نگهام دار.»
ما به ماه عسل رفتیم.
فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود.
او بازنگشت.
وقتی او را به ساحل کشیدم
و احیای قلبی ریوی را انجام دادم
گریه میکردم و فریاد میزدم:
«نمیگذارم بروی…»
او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.
من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود.
او اولین عشق من بود.
ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم.
یک روز به من گفت:
«دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.»
من نابود شدم.
سپس یک حلقه درآورد و گفت:
«میخواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم:
«عاشق یکی دیگر شدهام.»
او درحالیکه پریشان شده بود، با تعجب پرسید:
«چه کسی؟» گفتم:
«پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم.»
انتقام شیرین است.
سه سال بود با هم زندگی میکردیم.
او اصلاً احساساتی نبود.
من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده:
«مری، دوستت دارم…»
من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود
خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم.
با خودم فکر کردم:
«یعنی کار اوست؟»
درست همان لحظه پیام داد:
«کمی گوشت سرخ کن
گرسنه هستم.
خیلی طول کشید با گلبرگهای رز بنویسم که دوستت دارم!»
گوشهی دفترش با نهایت حسادت و بغض نوشته بود :
همیشه سیگار کشیدنت عذابم میداد
راستشو بخوای بیشتر از روی حسادتم بود
نکه بخوام مثل شاعرها و نویسنده ها بگم چون لبات بهش میخورد حسودیم میشد نه ..!
حسادت میکردم
چون میدونستم آدما وقتی سیگاری میشن که خیلی غصه داشته باشن . .
و غصه داشتن میتونه از نداشتن یه آدم به وجود بیاد
من که کنارت بودم
پس مطمئنا اونی که غُصشو میخوردی من نبودم