یکجوری بود که نمیشد دوستش نداشته باشم
رفتارش خیلی دلنشین بود
خنده هایش قند تو دلم آب میکرد شوخیهایش را که نگو
آخ از نگاهش
مثل آن نگاه را هیچ جایی ندیده بودم
به نظرم می آمد همه عاشقش هستند با خودم میگفتم مگر میشود کسی تو دنیا باشد که دوستش نداشته باشد ؟
کسی هست که از شوخیهایش از ته دل نخندد؟
کسی هست که نخواهد ساعتها چشم به چهرهاش بدوزد؟
اصلا این صورت دلنشین را مگر میشود نخواست ؟
صدایش که بهترین موزیک دنیا بود
آهنگی که در بدترین وضعیت هم اگر میشنیدم امکان نداشت حالم را خوب نکند
به همه حسادت میکردم
به همهی آدمهایی که وقتی نبودم از کنارش رد میشدند
تمام کسانی که حتی یک کلمه با او حرف میزدند
گاه و بیگاه نفرین میکردم کسی را که او را تنها میبیند و من کنارش نیستم
روزی رسید که ترکم کرد و مسیر زندگیمان از هم جدا شد
بعد از مدتها که عکسش را دیدم و فهمیدم اصلا هم زیبا نیست
و رفتارش هم اصلا دلنشین نیست
یا شوخیهایش اصلا خنده دار نیست
و آدمهایی که کنارش هستند هیچ هم آدمهای خوشبختی نیستند
چرا باید از حضور یک آدم معمولی خوشحال باشند و بخواهند ساعتها خیره شوند ؟
فاصلهی او از یک آدم خاص تا یک آدم معمولی فقط دوست داشتنِ من بود
او معمولی شده بود چون من دیگر دوستش نداشتم
#مناسب_پادکست
اومد دستش شیرینی بود
گفتم مناسبت!؟
گفت فراموشش کردم
گفتم عه؟!
مبارکه چندوقته حالا؟!
گفت ازهمون موقع که رفت فراموشش
کردم دکتر
دقیقا دوسال و یک ماه و پونزده روزه فراموشش کردم
لبخند از لبم افتاد
شیرینیو برداشتم گفتم بسلامتی
دلم براش هری ریخت پایین
یکی دوساعت بعد داشت سازشو
کوک میکرد تو خودش بود
خودش یدونه شیرینیام نخورده بود
رفتم نشستم کنارش ساعتو نگا
کردم
گفتم الان دقیقا دوساعت و سی
دقیقهس یادش افتادی باز
سازو گذاشت کنار گفت
‹ دکتر چرا ما بلد نیستیم؟ ›
چرا ما هرچی میسازیم که یادمون بره
با یه تلنگر دیوار دفاعیِ فراموشیمونو
خراب میکنن!؟
چرا هرچی میخایم بریم رها شیم بدتر
دست و پامونو زنجیر میکنن بِ این
خاطرات؟
چرا هرچی چشامونو بستیم هیچی
نبینیم دردا بیشتر دیده شدن؟
دکتر چیه این داستان دلبر اصن
چیکار میکنه با آدم تو میدونی؟
هی قرار میذارم باخودم که دیگه ایندفعه فراموشش میکنم برگرده ام محلش
نمیدم
ولی تا این وامونده زنگ میزنه پیام
میاد هی میگم کاش دلبر باشه
دکتر آدم چجوری به دلش حالی کنه
اشتباه شده؟
دستمو گذاشتم رو شونش گفتم :
‹ دائما یکسان نباشد حال دوران غم
مخور ›
گفت شر میگیا دکتر
چپ نگا کرد سازو گرفت دستش
زیر لب گفت :
‹ تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته
بود ›
#مناسب_پادکست
مهین خانم چهل سال است ازدواج کرده
سه دختر و یک پسر دارد
داماد دارد
عروس دارد
و چند تایی هم نوه دارد
خودش می گوید دانشگاه نرفته اما انقدر خوب حرف می زند که گاهی شک می کنم راست بگوید
مهین خانم از آن زنهایی است که من از همصحبتی با آنها لذت می برم
دیروز وقتی گفت : تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است
سریع توی کیفم دنبال خودکار گشتم
دفترم را بیرون آوردم و جمله اش را یادداشت کردم
می دانستم اگر آن را ننویسم خیلی زود فراموشش می کنم
مهین خانم معتقد است خیلی از زنها مجبورند زندگی زناشویی شان را تحمل کنند چون گزینهی دیگری جلوی رو ندارند
می گوید خودش هم چهل سال تحمل کرده و تن داده به زندگی که دوست نداشته
می گوید تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است گاهی زندگی مجبورت می کند مسالمت آمیز با آن کنار بیایی و دم نزنی
پرچم سفیدت را تکان بدهی و سرنوشتت را بی کم و کاست قبول کنی و آرزو کنی دخترانت سرنوشتی بهتر از تو داشته باشند
" جورج اورول " در کتاب روزهای برمه جمله ی خوبی دارد که نوشته آدم به فرض آن که تا آخر عمر تنها بماند و شریکی پیدا نکند تحمل آن بسیار آسان تر است تا شب و روز با کسی سر و کار داشته باشد که حتی یکی از هزاران حرف او را نمی فهمد
نمی دانم مهین خانم درست می گوید یا جورج اورول.
#مناسب_پادکست
در کودکی فکر می کردم کسی که اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین آدم دنیاست
اما چند سال بعد نوجوان که بودم فکر می کردم
خوشبخت ترین آدم دنیا یکی از سوپر استار های سینما یا یک ورزشکار معروف است
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم.
با گذر زمان معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد.
گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی بیمار می شدم در سلامتی
سالها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی برای هر انسان یک تعریف دارد
گاهی ما در زندگی به چیزی که ان را خوشبختی میدانیم میرسیم'ولی باز هم احساس خوشبختی نمی کنیم
چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما را از خوشبختی عوض کرده
کاش بدانیم خوشبختی واقعی،داشتن ''آرامش'' است
خوشبختی که نه گذر زمان و تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد
دنیا پر است از آدمهایی که همه چیز دارند به جز آرامش
کسانی که هرگز خوشبخت نمی شوند.
#مناسب_پادکست
پیشنهاد خودش بود بیایم همین فست فود کنار دانشگاه، منم که گشنه م بود رو هوا زدم پیشنهادشو
من همه ی هوش و حواسم پیش سیب زمینی سرخ کرده ها بود و اون حواسش به من انگار، سر که بلند کردم دیدم دست به سینه نشسته و داره با لبخند نگاهم می کنه، دهنم پر بود، سر تکون دادم که یعنی چیه؟!
لبخندش عمیق تر شد
- هیچی! فقط کنار لبت سسی شده، پاکش کن
گمونم گونه هام از خجالت رنگ گرفتن، با دستمال کاغذی صورتمو پاک کردم و خیره به لیوان دوغم پرسیدم:
+ نمیخوری غذاتو؟! گشنه ت بودا
نفس کشید، عمیق.
- چرا، می خورم
زیر چشمی حواسم به حرکاتش بود، فقط داشت با غذاش بازی می کرد، توی دلم شروع کردم به شمردن، یک، دو،س... به حرف اومد
- می دونی؟!
وقتی یکیو دوست داری همه چیز عوض میشه، قضیه فرق می کنه دیگه...
موفقیتش توی هر زمینه ای بیشتر از موفق بودن خودت می چسبه، وقتی توی جمع می درخشه انگار مدال لیاقتشو به سینه ی تو زدن، وقتی باعث لبخندشی خودت خوشحال تری، وقتی ازت کمک می خواد حالت خوبه یا وقتی هواشو داری این خودتی که احساس
قدرت می کنی، یا...
یا چه جوری بگم، حتی تماشای غذا خوردن کسی که دوستش داری از اینکه خودت غذا بخوری لذت بخش تره
ضربان قلبم بالا گرفته بود، جرئت نداشتم نگاهش کنم که مبادا چشمام لو بده حال و روز دلمو! آدمِ دل دل کردن نبود، سکوت من مرددش کرده بود. لابد میترسید احساس من چیزی نباشه که فکرشو می کنه، اون مغرور بود و من خجالتی
- میدونی این که کسی رو دوست داشته باشی حس خیلی لذت بخشیه، ولی دوست داشته شدن از جانب همون آدم محشره، فوق العاده ست، خودِ خودِ بهشته اصلا
یعنی میخوام بگم نه اینکه منتی سر کسی باشه ولی دوست داشتن بار سنگینیه، یه نفر به تنهایی نمیتونه به دوش بکشدش اگه دلش گرم نباشه
نفسشو سنگین داد از ریه هاش بیرون
- هووووف
هر آدمی یه روزی بالاخره از دوست داشتنی که دوست داشته شدن توش نباشه خسته میشه
دوست داشتن آدمی که جلوم مثل یه بچه ی مظلوم و کتک خورده نشسته بود چیزی نبود که! من براش جونمم میدادم و این درست همون واقعیتی بود که خودش خبر نداشت
سعی کردم نگاهش نکنم، من خجالتیِ بی دست و پا قلبم اومد توو دهنم اما روم نشد بگم آدم فقط از کسی که دوستش داره و از جنس دوست داشتنش خوشش میاد کمک میخواد و دلش میره که عشقش، عزیزش هواشو داره، آدم برای اونی که دلش باهاشه از موفقیتاش میگه که افتخار کنه بهش و کنار اونی که دوستش داره میخنده و خوشحاله...
هیشکی با کسی که دوستش نداره این وقت روز نمیره غذا بخوره که کنار لبشو سسی کنه که عشقش بهش بخنده که کیلو کیلو قند توو دلش از اون لبخند آب شه با اینکه خجالت کشیده هوارتا
به جای همه ی این حرفا اما یه تیکه از غذامو با همون دستایی که نامحسوس میلرزید سس زدم و گذاشتم جلوش و چشمای متعجبشو فاکتور گرفتم و هزار بار مردم و زنده شدم تا گفتم:
+ شروع کن
این بار من میخوام بشینم به تماشا کردنت،
آخه دیدن غذا خوردن عشقت بیشتر میچسبه تا اینکه خودت غذا بخوری .
#مناسب_پادکست
آدمی که برای اولین بار بره لب پرتگاه حتما خیلی وحشتناکه براش. اما اگه بارها این داستان تکرار بشه دیگه ترسش میریزه!
حالا منو از تنهایی میترسونی؟
من بارها رفتم لب این پرتگاه.
تازه رها هم شدم
واسه همین بدجوری ترسم ریخته.
برو به رفیقام بگو مرام اگه یه رَگ باشه توی بدن وُ ضروری باشه واسه زنده بودن، من مرام میذارم براشون؛
اما دورویی ببینم = خداحافظی.
به خانوادهم بگو ریشهی من به خاک شما وصله؛ جون میگیرم ازتون؛ اما اگه قرار باشه نفهمیم همو میشم تیلاندسیا:همون گیاهی که بیریشه زندهست!
به عشقم بگو نفسم از ریههای تو میگذره اما بخوای اعتماد و احساسم رو به بازی بگیری، گزینهی تنفس مصنوعی برام روی میزه
میدونم ترسناکه اما خب آدم از جایی به بعد تنهایی زنده موندن رو یاد میگیره.
مثلِ تنهایی مُردن...
#مناسب_پادکست
بهم گفت : دلتنگی رو برام تعریف کن؟
گفتم دلتنگی همونه که هر روز صبح با روشن شدن هوا و باز شدن چشمات میاد سراغت
تو نادیده اش میگیری اما اون بی حرف باهات صبحانه میخوره
درس میخونه
کار میکنه
عکس میگیره
حرف میزنه
مهمونی میره
غذا درست میکنه و ..
اما یه جایی موقع استراحت و تنهاییت گوشهی تاکسی یا اتوبوس
موقع مسواک زدن یا سر نماز
وسط سیگار کشیدن یا پیک به هم زدن
خِرِت و میگیره و بغض میشه تو گلوت
اشک میشه تو چشمات
لرزش میشه تو دستات
خشم میشه تو رفتارت
و بهت میگه : من هنوز هستما
دلتنگی همون حسیه که ساعت ها میشینی و هزار تا دلیل و منطق برای خودت میاری که : به این دلیل و به اون دلیل نباید دلتنگ باشی
اما درست یک ساعت بعد یه چیزی به دلت چنگ میزنه و میگه : تو بگو
اما من که هنوز هستم
دلتنگی همون حسی که کمرنگ میشه
اما تموم نمیشه
دلتنگی همونه که ازت یه ادم دیگه میسازه
یه ادم جدید
یه ادمی که هیچ شباهتی به روز های قبل از دلتنگی نداره
یه ادمی که برای خودتم غریبست که چی شد چرا اینجوری شد؟
یه ادمی که یه روزی تیکه هاش و جمع کرده و بهم چسب زده و از جاش بلند شده و تصمیم گرفته سرد تر از قبل ، خشک تر از دیروز ، بی احساس تر از پارسال ، و محکم تر از گذشته قدم برداره
و تو این راه کلی تشویق میشه و قدرتش تحسین میشه اما این وسط فقط خودشه که میدونه چقدر شکننده تر و نحیف تر از دیروز و پارسال و قبل شده
دلتنگی چیز عجیبیه
خیلی خیلی عجیب
#مناسب_پادکست
یه روز یه نفر تورو میبینه و هر روز بیشتر از قبل، از دیدنت خوشحال میشه.
یه روز یه نفر تورو انتخاب میکنه و هر روز بیشتر از قبل، از انتخابش مطمئن میشه.
یه روز یکی بهت اعتماد میکنه، رازِ مهم زندگیش رو بهت میگه، باهات دردودل میکنه و هر روز بیشتر از روز قبل مطمئن میشه که کار درستی کرده.
یه روز یکی بهت ابراز علاقه میکنه، تورو به قلبش راه میده، عاشقت میشه و ترکت نمیکنه، و هر روز بیشتر از قبل مطمئن میشه که تو همون آدمِ درستِای هستی که باید باشی.
یه روز یکی قیافتو میبینه، صداتو میشنوه، اخلاقت رو میفهمه و با همه اینا تورو قبول میکنه، و هر روز بیشتر از قبل از اینکه تورو انتخاب کرده، خوشحالتر میشه.
یه روز یکی وقتی خیلی غمگین بود، با صدای تو، با حرفای تو، با بغلِ تو و با وجود تو آروم میشه و هر روز بیشتر از روز قبل بخاطر داشتنت خداروشکر میکنه.
یه روز یکی میاد به زندگیت که با همهی آدمایی که تا حالا اومدن توو زندگیت و از زندگیت رفتن، فرق داره.
اون میاد که بمونه، میاد که وقتایِ غمگین بودنت برات بشه آغوشِ باز، دستی که اشکاتو پاک کنه، صدایی که قلبتو آروم کنه، درمانی برای همهی دردات بشه و با بودنش بهت خوشبختی رو هدیه بده.
یه روز یکی میاد که بهت حسِ نابِ آدمدرستِ زندگی یه نفر بودن رو ببخشه
بهت بفهمونه که توام دوستداشتنی هستی، توام قابل اعتمادی
توام خیلی زیبایی
توام خیلی عاشقی
توام خیلی با لیاقتی.
یه روز اون یه نفرِ زندگیت میاد که بعدِ اومدنش، زندگیت به دو بخشِ قبل و بعدِ بودنِ اون آدم توی زندگیت، جدا میشه.
یه روز یکی میاد که تورو همینجوری که هستی خیلی دوست خواهد داشت، خیلی بهت اعتماد میکنه و بینهایت عاشقت میشه که هیچوقت هم قرار نیست ترکت کنه و بره.
یه روز آدمِ درستِ زندگیت میاد؛
و من بهش باور دارم البته اگه بهم ثابت نکنه اشتباه پیدا کردم
اونی که باهاش ارمان بافتم امیدوارم منو یه بی همه چیز نکنه.
-گچپژ
#مناسب_پادکست
اتومبیل جلویی لاک پشت وار پیش می رفت
و با اینکه مدام بوق میزدم
به من راه نمی داد.
داشتم خونسردی ام را از دست میدادم
که یکدفعه چشم ام به برچسب کوچکی روی شیشهی عقب اش افتاد:
"نقص فنی، لطفا صبور باشید"
و این نوشته همه چیز را تغییر داد
بلافاصله آرام گرفتم و سرعتم را کم کردم. راستش حتی مراقب آن ماشین و راننده اش هم بودم
چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم
اما مشکلی نبود
ناگهان فکری تلنگر زد:
اگر آن برچسب نبود من صبوری به خرج میدادم؟
چرا برای بردباری در برابر مردم به برچسب نیاز داریم؟
و دست آخر اینکه:اگر مردم برچسب هایی به پیشانی خود بچسبانند
با دیگران صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ برچسب هایی چون:
"کارم را از دست داده ام"
" در حال مبارزه با سرطان"
"در مراحل طلاق گیر افتاده ام"
"عزیزی را از دست دادهام"
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم" و صدها برچسب دیگر شبیه اینها.
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
حداقل کاری که میتوانیم بکنیم، صبر و مهربانی است.
" بیائید به برچسب های نامرئی یکدیگر احترام بگذاریم."
#مناسب_پادکست
گفتن سرتو گرم کن یادت میره
منم بیرون رفتم
عصرا خودمو قهوه دعوت کردم
شبا پاستا
با آدمای جدید آشنا شدم
درس خوندم
ورزش کردم
فیلم و سریال دیدم
آهنگ گوش کردم و باهاش قدم زدم
رفتم خرید
با دوستام وقت گذروندم
سیگار کشیدم
نوشتم
خوابیدم
خندیدم
کتاب خوندم
اتاقمو مرتب کردم
کلاسای مختلف رفتم
می دونی چی شد؟
به خودم اومدم دیدم
بیرون همون جاهایی رو رفتم که با تو رفته بودم
همون کافیشاپی خودمو قهوه و پاستا دعوت کردم که پاتوقمون بود به تموم آدمای جدیدی که باهاشون آشنا شدم از تو گفتم
همون کتابای کمک درسی رو خوندم که تو بهم داده بودی
همون ورزشیو کردم که مورد علاقت بود
فیلماییو دیدم که هر لحظش منو یاد تو مینداخت.
آهنگایی رو گوش کردم که باهم گوش می کردیم
و تو همون کوچه ای بار اول دیدمت قدم زدم
رفتم خرید لباسایی رو خریدم که تو دوست داشتی بپوشم
به دوستام خاطراتم با تورو گفتم
سیگار کشیدم خودمو کنارت تصور کردم
راجب تو نوشتم
خوابیدم خواب تورو دیدم
بیدار شدم خوشحال ازینکه خواب تورو دیدم خندیدم
کتابی رو برای بار صدم خوندم که بهم هدیه داده بودی
اتاقمو برای این مرتب کردم که شاید یه روزی بیای
کلاسای مختلف رفتم که بعدا هرچی یاد گرفتم و برات تعریف کنم.
بعدش دیدم همه ی این مدت که گفتن سرتو گرم کن
بازم سرم با تو گرم بوده
و حواسم پرت تو بوده و دوباره مثل همیشه همه چی بی اثر بوده.
#مناسب_پادکست
یک هممیهن ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۲۷ مینوﯾﺴﺪ :
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻡ.
ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ میگفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ
ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ میگفتند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍنشجویی ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ
ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ گروه فکری ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍﺋﯽ...
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ
ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮها
ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ
ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ ﺁﻝﺍﺣﻤﺪ
ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ " ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ
ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ است ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
" ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟" ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ میخوﺍﻧﯿﺪ؟ " ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪﺷﺪﻩ؟"
کسی نمیدانست
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟"
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ نمیدانست
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دنیا ﺁﻣﺪ؟"
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟"
پرسید: "هدف مشروطهچیان از فتح تهران و مقاومت ستارخان و باقرخان در تبریز چه بود؟"
پرسید: علامه دهخدا و جهانگیرخان صوراسرافیل و تقیزاده و کمالالملک و فروغی و قائم مقام فراهانی را چه کسی میشناسد؟!"
هیچکس پاسخ نداد...
آن یکی دو نفر هم که جواب دادند، پاسخشان غلط و دچار زمانپریشی تاریخی
استاد ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نمیداند
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ ۵۳ ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻩﺍﯾﺪ!؟
کسی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻠﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ"
و ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽاﺣﻤﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ آن روز ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
#مناسب_پادکست
یک هممیهن ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۲۷ مینوﯾﺴﺪ :
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻡ.
ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ میگفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ
ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ میگفتند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍنشجویی ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ
ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ گروه فکری ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍﺋﯽ...
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ
ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮها
ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ
ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ ﺁﻝﺍﺣﻤﺪ
ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ " ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ
ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ است ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
" ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟" ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ میخوﺍﻧﯿﺪ؟ " ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪﺷﺪﻩ؟"
کسی نمیدانست
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟"
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ نمیدانست
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دنیا ﺁﻣﺪ؟"
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟"
پرسید: "هدف مشروطهچیان از فتح تهران و مقاومت ستارخان و باقرخان در تبریز چه بود؟"
پرسید: علامه دهخدا و جهانگیرخان صوراسرافیل و تقیزاده و کمالالملک و فروغی و قائم مقام فراهانی را چه کسی میشناسد؟!"
هیچکس پاسخ نداد...
آن یکی دو نفر هم که جواب دادند، پاسخشان غلط و دچار زمانپریشی تاریخی
استاد ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نمیداند
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ ۵۳ ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻩﺍﯾﺪ!؟
کسی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻠﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ"
و ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽاﺣﻤﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ آن روز ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
#مناسب_پادکست