کلی حرف تو مغزمه،کلی کلمه تو دهنمه.
ولی حرفی ندارم، حرف دارم اما نمیدونم چی هستن.
شاید میدونم، ولی واقعا نمیدونم.
همهی حرفا تو مغزمه اما موقع حرف زدن محو میشن!
من نمیدونم باید چی بگم، نمیدونم باید از کجا شروع کنم، کلمه ها اذیتم میکنن، نمیزارن درست بیانشون کنم.
حالا که فکرشو میکنم من به یکی نیاز دارم که بشینه جلوم بهم نگاه کنه و حرفامو بفهمه.
حرف زدن برای من بیشتر از اونی که فکرشو کنی سخته.
شب میشود و احساس میکنی که چیزی از درون جسمت را میبلعد.
کمی میگذرد میبینی نه، فقط احساس نیست
جای جای بدنت از زخم لب گشوده اما لب از لب نمیگشایی که مبادا عربده ای میهمان گوش هایت کنی
راستی روزی چند بار شب تکرار میشود؟
راستی شب چند روز طول میکشد؟
رو به آینه لب میزنم
چگونه در آن میان
دندانهایت را در تئاتر خنده وادار به تکرار نمایشنامه کردی؟
مگر کسی را برای خنداندن داشتی؟
اصلا کسی را داشتی؟
و با کدام معیار و یکا مرگهایت را شمردی؟
راستی آدم شبی چند بار میمیرد؟
چندبار خودت را زیر خاطرات مدفون کردی و چند بار رو به روی نعش آرزو و رویا هایت به سوگ نشستی؟
اصلا شمردی یا از میان انگشتانت همچون تعداد سیگار های دود شده در رفته است؟
بغضهایت را فرو خوردی در حالی که خون از معده ات میجوشید
خون میخوری یا خون تو را میخورد؟
راستی این خون روی دست هایت خون کیست؟
خودت یا زندگیت؟
بغضها را درون خویش پروراندهای
و حال اهریمنی توقف ناپذیر زاییده شده که همچون کودکی ناخلف از سر ناسپاسی گلوی پدرش را میفشارد و نفس هایش را میشمرد که بداند کدامش اخرین است
راستی نفس میکشی یا اکسیژن حرام میکنی؟
از خودت بپرس
از خودم میپرسم
به او هم میگویم بپرسد
بر نعش امید که نگریسته ای؟
نه گریسته ای
اما امید نمرده بود
برخیز دستانش را بگیر که از خاک بیرون زده
-گچپژ،یادداشت های پاره، 1398
مشغول قتلعام روزها هستم
اندوه که از حد بگذرد
دیگر مهم نیست بودن یا نبودن
غـرق میشوی در سکوت جای گله از کسی هم نیست
اشتباه از همان روز تولدم بود.
در کودکی فکر می کردم کسی که اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین آدم دنیاست
اما چند سال بعد نوجوان که بودم فکر می کردم
خوشبخت ترین آدم دنیا یکی از سوپر استار های سینما یا یک ورزشکار معروف است
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم.
با گذر زمان معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد.
گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی بیمار می شدم در سلامتی
سالها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی برای هر انسان یک تعریف دارد
گاهی ما در زندگی به چیزی که ان را خوشبختی میدانیم میرسیم'ولی باز هم احساس خوشبختی نمی کنیم
چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما را از خوشبختی عوض کرده
کاش بدانیم خوشبختی واقعی،داشتن ''آرامش'' است
خوشبختی که نه گذر زمان و تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد
دنیا پر است از آدمهایی که همه چیز دارند به جز آرامش
کسانی که هرگز خوشبخت نمی شوند.
#مناسب_پادکست
وضعیت خوبی ندارم
مرا ببخش!
دستم از اشیاء رد میشود
رد میشود از تلفن
فراموشت نکردهام..
فقط کمی
کمی
مردهام؛