📝 خادمان بینشان
برگزاری روضهی زنانه به مناسبت پاسداشت زنان پشتیبانی جنگ
✍ زهره فرهادی صدر
#خاطره_نگاری
🔷 در واحد خواهران حسینیه هنر، تصمیم به یک دورهمی متفاوت گرفتیم. نشستیم و سین برنامه را چیدیم. لیست شمارهها را جلویمان گذاشتیم. با تمام شمارهها تماس گرفتیم. بعضی افراد درخواستمان را رد میکردند. بخاطر اینکه توان آمدن به حسینیه را نداشتند. برنامه ریختیم که خودمان دنبالشان برویم تا کسی از قافله عقب نماند. چند قلمی هم لوازم گرفتیم برای پذیرایی. به پیشنهاد دوستان، پیکسلهایی سفارش دادیم. گفتیم یادگاری هم میماند. رویشان نوشتیم: خادم زنان پشتیبانی جنگ.
🔶 چند روزی، حسابی دوستان درگیر برگزاری مراسم بودند. بالاخره آنروز رسید. در عالم خواب بودم که صدای زنگ تلفن رشتۀ خیالم را پاره کرد. با چشمهای بسته جواب دادم. یکی از دوستان در آن طرف خط بود و گفت: «بیداری؟ خواب نمونی، کارها عقب میمونه!» باشهای گفتم و گوشی را قطع کردم. دوباره چشمانم را بستم. در عالم خواب و بیداری بودم که یاد مراسم افتادم و از جا پریدم. تماسها و پیگیریهای پیدرپی دوستان، نشان از دل نگرانیشان داشت. آژانس گرفتم و مقصدم را مشخص کردم.
🔷 به در خانهی یکی از مهمانهای عزیز که رسیدم به راننده گفتم چند دقیقهای صبر کنید تا برگردم. زل زده بودم به زنگِ در و درِ زنگ زدهی حیاط مادر. به فکر فرو رفتم. با خودم گفتم: این بندگان خدا، دلشان هم زنگار بسته. بوق آژانس، مرا از فکر بیرون آورد. انگشتم را فشردم روی زنگ. چند دقیقهای طول کشید تا در باز شد. پیرزنی قدخمیده، پاورچینپاورچین از آن طرف حیاط میآمد. خوشحالی در چهرهاش فریاد میزد. او را به آغوش کشیدم. کمکش کردم که سوار ماشین شود. به راه افتادیم.
🔷 وارد حسینیه که شدیم داخل حیاط آبیاری شده بود. ماهیهای داخل حوض، با شور دیگری میرقصیدند. قاب عکسهای شهدا، دور حوض آبی رنگ در ذهن مادران، قاب عکسی ماندگار شد. قبل از رسیدن ما چند نفر آمده بودند و مشغول صحبت با هم بودند. ایستادم به تماشا. همه از هم، اسمهای یکدیگر را میپرسیدند و بعد از چند لحظه، با ذوق همدیگر را به آغوش میکشیدند. چشمهایشان قهقهه میزد. بعد هم، مثل مادری که گمشدهاش را پیدا کرده باشد، می زدند زیر گریه. این ذوقها و اشکها تماشایی بود. کمکم همه جمع شدند. کنار هم نشسته بودند. یکی دست دیگری را گرفته بود و داشت برایش از خاطرات میگفت. خاطراتی که با پوست و خونشان یکی شده بود و مثل خون در رگهایشان جاری بود. خاطراتی که نمیدانستم باز گو کردن و یادآوریشان، زهری بود برای دلِ درد دیدهشان یا پادزهری.
🔶 صدای مداحی آهنگران بلند شد. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که یکی از مادران آمد و گفت: صدای مداحی را کم کنید. نه، اصلا قطع کنید. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشکالی دارد؟ گفت: «نه دخترم، ماها همه دلتنگ هم هستیم و میخواهیم خاطرات همدیگر را بشنویم.» گویا تشنهی سخن گفتن با یکدیگر بودند. به سمت سیستم صوت رفتم و قطعش کردم.
🔷 رفتم وسط اتاق ایستادم. چشمانم را بستم و به صداها گوش میکردم. صدایهایی که از هر ملودی زیباتر بود. خاطرهها شروع به مزه مزه شدن کردند. «من تو انبار جهادبودم»، «من تو حسینیه عطارها کارهای بسته بندی رو انجام میدادم»، «من، پسرم رو در راه خدا دادم»، «من خیاطی میکردم و لباسهای خونی و پاره شدهی رزمندهها رو وصله پینه و بسته بندی میکردم»، «من با معصومه عابدپور نون پخته میکردیم و ...»
🔷 حسینیهی عطارها، حسینیهی قنادها، انبارجهاد سیهزار متری، منزل سکینه زیدآبادی، همه و همه یکجا در حسینیهی هنر جمع شده بودند. صدای لرزان مادران هنگام سخن گفتن، گویای حال خوبشان بود. چشمانم را باز کردم. تپش قلبم بالا رفته بود. به هوای زیادی احتیاج داشتم. به لب پنجرهی اتاق رفتم. نفسی تازه کردم. به آسمان آّبی نگاهی انداختم. در دلم فریاد زدم، حسینیتر از شما هم مگر هست؟
ادامه 👇 👇
*مادرها پسریاند*
🔹 قرار مادرانه جمعی از خواهران حسینیه هنر با مادر شهید احمد خانخدائی
✍ سمانه آتیه دوست
#قرار_مادرانه_1
#خاطره_نگاری
خبردار شدیم مادر شهید احمد خانخدائی مدتی است کسالت دارند. تصمیم گرفتیم جمعی از خواهران سری به مادر بزنیم و جویای احوالاش شویم. شهید احمد خانخدائی بیست و سوم فروردین سال 62 در عملیات والفجر1 به شهادت رسید. او اهل سبزوار است و زمان شهادت 20 سال بیشتر نداشت.
📝 *اینجا حال ما خوب است در قرار مادرانه با ننۀ احمد.*
صفحه گوگل بالا آمد. شهید احمد خانخدائی... در حال جستجو... . هیچ نتیجه مرتبطی بالا نیامد. به خودم گفتم چرا میان فضای مجازی دنبال احمد میگردی؟ وقتی گوشهای از این شهر خانهایست پر از یاد احمد. وقتی مادری در این شهر نفس میکشد و قلبش صندوقچهایست پر از خاطرات احمد.
خداروشکر ساعتی همنشینی بر بالین مادر شهید خانخدائی تحفهای بود که روز شنبه، یازدهم آبان 98 نصیبمان شد.
مادر سخت بیمار بود. صدای سرفههای سنگیناش آتشی به جانم میانداخت. به زحمت چند بالش پشت سرش گذاشتیم. روی تخت نشست و به ما نگاه میکرد. گرم صحبت شده بودیم. جلوتر رفتم و نگاهش کردم. صدای مادر گرفته بود. آنقدری که حتی دلم نمیآمد از او بخواهم صحبتی کند. به سختی کلمات را ادا میکرد اما دلم طاقت نیاورد دلم میخواست از احمد بدانم.
اینجا فضای مجازی نبود تا فرصتی داشته باشم دوباره احمد را جستجو کنم. اینجا واقعی بود خانهای صمیمی و ساده. با تختی آهنی که خیلی وقت بود میزبان مادر بود. دلم را به دریا زدم و گفتم مادر خاطرهای از احمد برایمان میگویی؟
ادامه در پیام بعدی 👇👇
🔸خاطرات من و دوربین عکاسی
#خاطره_نگاری
✍ زهره فرهادی صدر
📷 ثبت دورهمی رضوانه هنر با یک دوربین به گردن من افتاد. یک چشمم را بستم و با دیگری به لنز دوربین زل زدم. قاب بزرگ روبرویم در یک لنز، کوچک شده بود. مستند سوگ طبشن در حال پخش بود. انگشتم را فشار دادم روی دکمه دوربین. اولین عکس جلسه از پشت این قاب کوچک ثبت شد. دوربین من را با خود میکشاند. دوست داشتم از همه عکس بگیرم. هر کدام از افرادی که در اینجا حضور داشتند باید به تنهایی یک فولدر عکس برایشان باز می کردی؛ خواهر شهید موحدنیا، مادری فرزند به بغل، دختران نوجوان که ۱۵ سال بیشتر نداشتند و... شده بودند سوژههای عکاسی من.
☕️ بوی چای تازه دماغم را قلقلک می داد. بعد از چند دقیقه دوستان با سینی چای و شیرینی و لبانی که می خندید آمدند. خانم آتیهدوست از «حسینیه هنر» گفت، خانم طبسی از مستند «سوگ طبشن»، خانم نودهی از کتاب «از عشق تا دمشق»، خانم عباسی از «مادرانه» و...
🔹 حالا هر کدام از بچه هایی که در اینجا حضور داشتند گمشده خودشان را پیدا کردند. چهرهها همه در عکس طبیعی بود اما کسی از قلبشان خبری نداشت. بعد از جلسه نگاهی به فرم علاقه مندی های دوستان انداختم. کاش دوربینی ساخته می شد تا اتفاقاتی که درون قلب افراد میافتد را عکس بگیرد و ثبت کند. آن وقت خیلی از هنرها کور نمیشدند. خیلی از آدم ها گم نمیشدند.
🔸 جلسه رضوانه هنر بهانه کوچکی بود برای دلهای بزرگ. اصلاً زندگی یعنی همین بهانه های کوچک خوشبختی...
🆔 @Hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
🔅یلدای مادر🔅
#خاطره_نگاری
✍ نيلوفر نصیری فر
🔸همین چند شب پیش بود که تلفنی با مادرم صحبت میکردم. حال و احوال که تمام شد حرفهای دلتنگی پیش آمد. صدای لرزان و نفسهایی که در سینهاش حبس میکرد گویای درد دلتنگی بود. دردی که گهگاهی به سراغ همه مادرهای دور از فرزند میآید. با همان ترفندهای همیشگی که برای مادرم هم دیگر رنگ و بویی نداشت بحث را عوض کردم. چند شب دیگر شب یلدا بود و می دانستم صدای خنده و دورهمیهای همسایهها درد دل مادرم را تازه میکند.
🔹در همین افکار بودم که همسرم پیشنهاد داد برای شب یلدا به همراه عدهای از دوستان به خانه یکی از مادران شهدا برویم. پیشنهادش در دم به دلم نشست. فردای آن روز دنبال مادر شهیدی میگشتیم که قرار بود شب یلدا در خانه تنها بماند. بعد از کلی مشورت و صحبت قرعه به نام مادر #شهید_محمود_بیاری افتاد.
🔸موضوع توسط یکی از دوستان با مادر مطرح شد. مادر هم با روی گشاده و دل دریا گونهاش مثل همیشه پذیرای مهمان بود. تصمیم گرفتیم با جمعی دخترانه از دانشجوهای دانشگاه حکیم سبزواری به آنجا برویم تا مادر کمتر به زحمت بیفتد. هماهنگیها انجام شد و سر موعد مقرر در خانه مادر حاضر شدیم.
🔸مثل همیشه چای داغ و قند حرفهای مادر در کنار صورت خندانش گرما بخش وجودم بود. چارقد سفید و پیراهن مخملی بنفشش گویای این بود که خود را برای آمدن مهمانانی عزیز آماده کرده است. برایمان از محمودش گفت. از پسر رعنایی که آرزوی دامادیاش بر دلش ماند. با لبخندی که لبریز از حسرت بود میگفت:«محمودم دخترای محجبهای مثل شما را دوست داشت». از دختر نشانکردهای گفت که هیچ وقت سهم پسرش نشد.
🔹 بین خندههایش آرام آرام با گوشه چارقدش اشکهایش را پاک میکرد. از فعالیتهای انقلابی محمودش میگفت و کتابخانه مسجدی که پسرش در آن کتابهای امام را پخش میکرد. از دعای همیشگی پسرش در دوران جبهه گفت. میگفت: «محمودم همیشه دعا میکرد که مفقودالاثر شود. آخر سر هم دعایش مستجاب شد.»
🔸کنار مادر نشستن طعم خوبی بود. گهگاهی دستانش را به صورتم میکشید و لبخند میزد و برای همه دخترها دعا میکرد. دخترهایی که با گوش جان به درد و دلهای مادر گوش میکردند. خواهر شهید که بغض امانش نمیداد برایشان از خوابش گفت. از خوابی که برای پیدا کردن پیکر برادر شهیدش دیده بود از پنج خانمی که با چادر عربی و صورت پوشیده به خوابش آمده بودند تا دست خواهر را در دست برادر بگذارند. میگفت: «همان هم شد، بعد آن خواب پیکر برادرم پیدا شد.»
🔹چشمم به تابلوی سیاه قلم تصویر محمود افتاد که کنار آینه برایمان دست تکان میداد. گویا محمود از همنشینی ما با مادر خوشحال بود و اما انگار این بلندترین شب سال برای از محمود گفتن کوتاه بود. تا چشم به هم زدیدم زمان رفتن و وقت خداحافظی رسید. دخترها دور مادر حلقه زدند. هرکدام جایی از سر و دست مادر را می بوسیدند. مادر هم با چشمانی که حالهای از اشک دورشان حلقه زده بود، برایشان دعای خیر میکرد.
🔸نوبت به من که رسید مادر با اشتیاق بیشتری مرا به آغوش کشید. لذت این تبعیض هنوز هم زیر زبانم هست. از آغوش گرمش که جدا شدم گفت:« خدا دلتان را شاد کند که شما دل من را شاد کردید...»
1398/09/30⏱
🆔 @Hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
قرار مادرانه (2) 🌸دیدار با مادر شهید احمد زید آبادی🌸 📆 چهارشنبه ۱۳۹۸/۱٠/۱۱ ⏰ ساعت ۱۷:٠٠ 👌هم
🌲همین حوالی
✍ خانم نصیری فر
#خاطره_نگاری
📝 اینجا حال ما خوب است در قرار مادرانه با مادر شهید احمد زیدآبادی
🔹 وارد بنبست علوی شدیم. آدرس را دوباره چک کردیم. پشت در طوسی رنگ خانهای که روی دیوارهایش نردهکشی شده بود، ایستادیم. جلوی در آب و جارو شده بود. زنگ در را زدیم. خواهرت حتی نگذاشت حرف بزنیم. گفت: «خوش آمدید. بفرمایید تو.»
🔸حیاط خانهتان کوچک و باصفا بود. تک درخت لخت وسط باغچهتان از سرمای زمستان گلایه میکرد. هنوز پایمان را کامل روی پلهها نگذاشته بودیم که در خانه باز شد. گرمای استقبال مادر و خواهرت وجودمان را گرم کرد. باقی مهمانها هم از راه رسیدند و دورتادور خانه نشستند. نگرانی در چشمان مادرت موج میزد. حق داشت برای اولین بار بود که ما را میدید. هر چند دقیقه با چشم به خواهرت اشاره میکرد که همه پذیرایی شوند. مبادا کسی از قلم بیفتد. عکست را پشت قاب شیشهای کنار پدر مرحومت گذاشته بود. چشمش که به تو میافتاد، با نگاهش قربان صدقهات میرفت. شک ندارم که خودت هم آنجا بودی.
🔸با آمدن بچههای گروه سرود حسینیه هنر مادرت، کمی آرام گرفت. شاید درخاطرش یاد نوجوانیهای تو افتاده بود. بچهها که سرود میخواندند، لبانش آرام تکان میخورد و اشک میریخت. خانمها دورش حلقه زده بودند. یکی از آنها قاب عکسی که با قلم خودش نقاشی کرده بود را به او هدیه داد. هرچند که قاب عکس جای خالی تو را برایش پر نمیکرد اما لبخند خوشحالی روی لبانش نشاند. دستی به قاب کشید و آن را بوسید.
🔹یک دستی چادرش را زیر گلو گره کرده بود تا مبادا در عکسها بیشتر از گردی صورتش دیده شود. با دست دیگر قاب عکست را به سینه فشار میداد و در دل با تو نجوا میکرد. آخر سر داییات قسمتی از وصیت نامهات را خواند. برایمان از حرفهایی که به مادر زده بودی گفت. خانهات خیلی دور نبود. حوالی همین شهر روی تابلوها اسمت را دیده بودیم اما برایمان آشنا نبودی. راستی الان سالهاست که مادرت را مادر شهید احمد زیدآبادی خطاب میکنند.
پی نوشت: احمد زیدآبادی مرداد ماه سال 60 در 22 سالگی به شهادت رسید.
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
🌲همین حوالی
✍ نیلوفر نصیری فر
#خاطره_نگاری
📝 اینجا حال ما خوب است در قرار مادرانه با مادر شهید احمد زیدآبادی
🔹 وارد بنبست علوی شدیم. آدرس را دوباره چک کردیم. پشت در طوسی رنگ خانهای که روی دیوارهایش نردهکشی شده بود، ایستادیم. جلوی در آب و جارو شده بود. زنگ در را زدیم. خواهرت حتی نگذاشت حرف بزنیم. گفت: «خوش آمدید. بفرمایید تو.»
🔸حیاط خانهتان کوچک و باصفا بود. تک درخت لخت وسط باغچهتان از سرمای زمستان گلایه میکرد. هنوز پایمان را کامل روی پلهها نگذاشته بودیم که در خانه باز شد. گرمای استقبال مادر و خواهرت وجودمان را گرم کرد. باقی مهمانها هم از راه رسیدند و دورتادور خانه نشستند. نگرانی در چشمان مادرت موج میزد. حق داشت برای اولین بار بود که ما را میدید. هر چند دقیقه با چشم به خواهرت اشاره میکرد که همه پذیرایی شوند. مبادا کسی از قلم بیفتد. عکست را پشت قاب شیشهای کنار پدر مرحومت گذاشته بود. چشمش که به تو میافتاد، با نگاهش قربان صدقهات میرفت. شک ندارم که خودت هم آنجا بودی.
🔸با آمدن بچههای گروه سرود حسینیه هنر مادرت، کمی آرام گرفت. شاید درخاطرش یاد نوجوانیهای تو افتاده بود. بچهها که سرود میخواندند، لبانش آرام تکان میخورد و اشک میریخت. خانمها دورش حلقه زده بودند. یکی از آنها قاب عکسی که با قلم خودش نقاشی کرده بود را به او هدیه داد. هرچند که قاب عکس جای خالی تو را برایش پر نمیکرد اما لبخند خوشحالی روی لبانش نشاند. دستی به قاب کشید و آن را بوسید.
🔹یک دستی چادرش را زیر گلو گره کرده بود تا مبادا در عکسها بیشتر از گردی صورتش دیده شود. با دست دیگر قاب عکست را به سینه فشار میداد و در دل با تو نجوا میکرد. آخر سر داییات قسمتی از وصیت نامهات را خواند. برایمان از حرفهایی که به مادر زده بودی گفت. خانهات خیلی دور نبود. حوالی همین شهر روی تابلوها اسمت را دیده بودیم اما برایمان آشنا نبودی. راستی الان سالهاست که مادرت را مادر شهید احمد زیدآبادی خطاب میکنند.
پی نوشت: احمد زیدآبادی مرداد ماه سال 60 در 22 سالگی به شهادت رسید.
🆔 @hhonarkh
📝به امید پرودگار عشق حقیقی
🔹دیدار با مادر شهید سید محمد امامی
✍خانم خرم
#خاطره_نگاری
مادر بزرگ قندی بود،شیرین و دوست داشتنی.
در سکوتش هزاران معنا نهفته بود ،سخن زیادی نمیگفت اما سکوتش آرامشبخش بود.
لبخند ملیحی که لحظه به لحظه بر لبانش بود و با نگاه گرمش محبتش😇 را به تو میفهماند.وقتی سوال می پرسیدی با جان گفتنش ابتدا دلت را می ربود و بعد با صدای آرامش، عاشق ترت میکرد.
چه با شوق از آقا محمد سخن میگفت،حق هم داشت. چه پسر هنرمند و همه چیز تمامی.
شعرهایش را خواندیم، سراسر معنا بود و کلمات وصیت نامه اش زنده بودند و در لحظه با تو سخن می گفتند. اوج عاشقی اش در این جمله خلاصه شده بود: «چه زیباست مردنی که برای او باشد ،و بودنی که برای او باشد.»
چه زود بزرگ شدی آقامحمد ،چه زود قد کشیدی و مرد شدی و چیزهایی را فهمیدی که ما جوانان شاید هنوز به دنبالش هم نرفته باشیم.😞
و چه زود خدایی را که در سه سالگی به دنبالش بودی را ملاقات کردی.
جواب تمام سوال های بزرگانه ی بچگی ات را گرفتی و در نهایت به آرزویت رسیدی.
دستان ما را هم بگیر و دعای خیر مادر بزرگوارتان که هدایت تمام جوانان به راه راست بود را به لطف خداوند تحقق بخش.
به شما نیازمندیم زنده های همیشگی ....
🆔 @hhonarkh