هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
24.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ «اهدای طلا» توسط «مادر شهید محمدرضا رنجبر» به جبهه مقاومت
از «جنگ با صدام» تا «جنگ با صهیونیزم»
📍 سبزوار؛ آبان ماه 1403
🔻 دهه شصت هر روز میرفتم ستاد پشتیبانی جبهه و نان بستهبندی میکردم و قند میشکستم.
🔻 طوفانالاقصی که شروع شد، دخترم را گفتم: «برو این دستبندم رو بفروش برای غزه». بیمارستانی در غزه را موشک زده بودند و من نمیتوانستم غذا بخورم از غصه. شش میلیون هم روی پولِ دستبند گذاشتم و دادم. میخواستم با این پول بروم کربلا. گفتم کربلا همین جاست؛ این پول برای غزه.
با خودم میگفتم: «چه میخوام این گردنبند و گوشوارههایی که تو صندوق گذاشتم؟»
به دخترم گفتم:
- این ها رو بردار ببر.
- خودت چی؟
- خودم چه میخوام اینها رو؟! دو کیلو گوشت داشته باشم، دو ماهام رو بسه.
🔹 برای «اهدای طلا» به «جبهه مقاومت» به مراکز زیر مراجعه کنید:
🔻حسینیه هنر سبزوار، روبهروی مسجد پامنار، بیهق18، انتهای بن بست اول، 09924913924
🔻پاتوق کتاب، خیابان کاشفی، بالاتر از چهار راه دادگستری
🔻چاپ غفوری، ضلع جنوب غربی میدان دکتر علی شریعتی
🔻فروشگاه شهید زینالدین، شهرک جهاد، جنب مسجد وليعصر (عج)
#سبزوار_مقاوم
#مقاومت_در_سبزوار
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔻 پیرزن، سه النگو، «یک تردمیل»!
🎙 راوی: روح الله رنجبر
ساعت ده صبح بود؛ آسمان صاف و آبی و هوا هم کمی سرد. در «حسینیه هنر» بودم و مثل همیشه داشتم کارهایم را انجام میدادم. توی حال خودم بودم که دیدم «پیرزن شصت سالهای» وارد حیاط حسینیه شد. چادر گل گلیِ سفیدی سرش بود. بلند گفت:
- همین جا کمک جمع میکنن برای فلسطین و لبنان؟
گفتم: «آره».
- طلا هم قبول میکنید؟
سر تکان دادم که «بله حاج خانوم». و تعارف کردم بیاید داخل حسینیه.
- پس سه تا «النگوی طلام» رو میارم. یه «لحاف ساتن» هم هست مال «جهازم» بوده. دست نخوردهست تقریبا. یه سری پارچ و لیوان و بشقاب بلوری هم میارم. «کتاب» هم خیلی دارم اگه میخوایین.
گفتم: «قدمتون روی چشم حاج خانوم».
- راستی، یه «تردمیل» هم دارم! اون رو هم قبول میکنید؟!
لبخندی زدم. پیش خودم گفتم همه چیز کمک شده بود اِلّا تردمیل. گفتم: «بله حاج خانوم. در خدمتتون هستیم».
📍 سبزوار، حسینیه هنر، آبان ماه 1403
#روایت_مقاومت
#مقاومت_در_سبزوار
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar