eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
190 دنبال‌کننده
925 عکس
135 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
خون رنگی ساندویچی دارد توی افسریه تهران. ساندویچ مخصوص را طوری می‌پیچد که مشتری‌اش از چند خیابان آنطرف‌تر مخصوص می‌آید سراغش. از آن‌هاست که هراز چند گاهی نقدهای تند و تیزی هم به مملکت دارد. امروز ازش پرسیدم: «هنوز تهرانید؟» گفت: «مگه من خون‌م از بقیه رنگین‌تره؟ هستم تا آخرش. غیرتم اجازه نمیده از شهر خارج شم. من فرزند کوروش‌م و شیعه و مرید علی. امام علی حق طلب بود، منم طرف حقم!» ✍سمانه آتیه دوست ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب صوت، متن، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
تفنگ شکاری نمی‌خوام مرتضی زنگم زد. آخرین بار هفته پیش زنگم زده بود برای گرفتن تفنگ شکاری‌ام. دفعه قبل هم ساعت ۱۰ شب زنگ زده بود. گفته بودم: «تفنگ‌م سر کار است. صبح زنگ بزن» این دفعه پیش‌دستی کردم. گفتم:«صبح بیا بگیر. الان دفتر بسته است.» گفت: «نه کار دیگه داشتم.» تعریف کرد توی راه که از روستا می‌آمده سبزوار، دو تا ایست و نگهبانی بسیج دیده. اتفاقا به تیپ‌ش شک کرده بودند. ظاهرش غلط انداز است. یقه باز میگذارد. تا جایی که من دیدم اعتقادی هم به نظام نداشت. مذهبی هم نبود. ماشین‌ش را نگه داشته بودند و بازرسی کردند. با خودم گفتم نکند مشکلی داشته و حالا فکر میکند کاری از من ساخته است! گفت: «خواستم بگم من حاضرم بیام گشت. اگه ایست و بازرسی هست، بگو بیام. تا صبح وامیستم. بگیریم این خائن‌ها رو.» ✍️ محمد حکم‌آبادی ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
خیرالنساء‌ هنوز زنده‌ است چهل سال پیش ناقوس جنگ که به صدا در آمد خیرالنساها تنورهایشان را روشن کردند. بوی نان کاکشان شد تیر و خیز برداشت درست وسط لانه دشمن! امروز هم دوباره فرزندان خیرالنساء‌ها آمدند پای کار. شهرستان خوشاب بار دیگر تنورهایش را روشن کرد. دخترها درِ خانۀ اهالی شهر را زدند و گندم‌های تازه درو شده را کیسه کردند. هرکس هر چقدر داشت ریخت و کیسه را پر کرد. گندم‌ها آسیاب شد و مادران خوشابی دانه دانه نان داغ را از تنور بیرون کشیدند و آوردند روی میز ایستگاه صلواتی. مسافرانی که جنگ، راهی جاده‌شان کرده بود، کنار یک لیوان شربت خنک، یک بسته نان هم می‌گرفتند و می‌رفتند. تصویر خیرالنساء، مادر مهربان جبهه‌ها روی کتابش، یاد نان سال‌های جنگ را زنده می‌کرد. یاد هشت سالی که مردم پشت به پشت رزمنده‌ها ایستادند و عطر نان تازه‌شان قوت جان رزمنده‌ها شد. تنورهای روشن خوشاب امروز نشان داد خیرالنساء‌ها هنوز زنده‌اند. نشان داد ناقوسِ صد جنگ دیگر هم که به صدا در بیاید، مردم ایران می‌ایستند و می‌شوند مادر مهربان جبهه‌ها! ✍️ سمانه آتیه‌دوست شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
گران‌بها پیکر شهدا جلوی سِن بود. مجری پشت میکروفن اعلام کرد: «دختر شهید در بیمارستان هستند. خبر دادند که لحظاتی قبل از کما خارج شدند.» بعد با بغض ادامه داد: «من خواهر شهیده رو می‌دیدم که با خواهرش صحبت می‌کنه و می‌گه من هوای دخترتو دارم...» چند ثانیه در سکوت گذشت. اصلا کسی توان حرف زدن نداشت. دل همه سوخته بود. از صدای گریه زن و مرد می‌شد فهمید. مجری با گریه ادامه داد: «شهید عزیزمان. شهید علی‌اصغر هاشمی و شهیده طاهره طاهری. این شهادت، شهادت پر عزته. تابوت هارو بلند می‌کنیم با این شعار "مرگ بر اسرائیل".» فضای مسجد جامع پر می‌شود از این شعار. مجری می‌گوید: «مادر شهید هم در کنار... .» گریه اجازه نمی‌دهد جمله اش را کامل کند. ادامه می‌دهد: «میگه عجب دفاع کردی از مملکت مادر جان.» با شعار "دانشمند هسته‌ای شهادتت مبارک" تابوت‌های مزین به پرچم سه رنگ کشورمان از مسجد خارج می‌شوند. دو تابوت روی دست‌ها مثل دُر گران‌بها آهسته محوطه مسجد را طی می‌کنند. شهید جلودار است و شهیده به دنبال آن. آری پشت هر مرد موفقی، همیشه زنی بوده. ‌ ✍ مریم لاهوتی‌راد ‌ مراسم تشییع شهدای جنایت رژیم صهیونیستی، شهید سیدعلی‌اصغر هاشمی‌تبار و شهیده طاهره طاهری. ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
همان یکی که گفتم! مسافر سبزوار بودیم. خسته و گرسنه به هر نانوایی که سر می‌زدیم، پنچر می‌شدیم؛ حسابی شلوغ بود. ناچار رفتیم توی صف یکی از نانوایی‌ها. مکالمه‌ی یک خانم چادری با دختر ۳ ساله‌اش توجهم را جلب کرد. +مامان! دو تا نون بگیریم. _نه مامان جان. یکی کافیه. بقیه هم می‌خوان. صدای چندتا از خانم‌ها در هم پیچید: «توی این گرما با بچه اومدی خب بیشتر بگیر دیگه.» خانم، بچه به بغل گفت: «یکی کافیه‌. نیاز بود فردا دوباره میام.» نوبتش که شد، نانوا دو تا نان بهش داد. خانم تشکر کرد و از صف آمد بیرون. هم‌زمان یک پیرزن آمد و نفس‌نفس‌زنان گفت: «اگه یه دونه نون بخوام باید تو صف بمونم؟» خانم‌ها گفتند: «حداقل باید نیم ساعت بمونی.» خانم چادری که هنوز از جلوی نانوایی نرفته بود، یکی از نان‌ها را گذاشت توی دست پیرزن و با خداحافظی رفت. ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
کی ترسوئه؟ از دعای ندبه‌ی مادرانه برگشتم. پسرم که تازه از خواب بیدار شده بود، با غرغر گفت: «چرا من رو نبردی؟» لبخندی زدم و گفتم: «به جاش آماده شو بریم راهپیمایی.» لج کرد. +نمیام. باید کلی راه برم؛ خسته میشم. کمی فکر کردم. گفتم: «می‌دونی نتانیاهو گفته مردم ایران می‌ترسن؟ گفته کشور و رهبرشون رو دوست ندارن. حالا مردم می‌خوان برن راهپیمایی تا دشمن بفهمه خیلی هم کشور و رهبرمون رو دوست داریم.» کمی مکث کردم تا حرف‌هایم را توی ذهنش مرور کند. گفتم: «حالا تو دوست داری راهپیمایی شلوغ باشه یا خلوت؟» با هیجان گفت: «پس حتما بریم.» ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
کوک‌های پیروزی از اول سال، توی هر مغازه‌ای که پارچه‌ی مشکی و قیمت مناسب پیدا کنم، به عشق امام حسین(ع) می‌خرم‌. ده روز قبل محرم، شروع می‌کنم به دوخت لباس رایگان محرمی برای بچه‌ها. صوت روضه پخش می‌کنم و تکه‌های لباس‌ها را به یاد شش‌گوشه، بهم کوک می‌زنم. بعد دوخت، آن‌ها را تن بچه‌های هیئتی تصور می‌کنم و دلم قنج می‌رود. امسال قضیه فرق کرد. پارچه‌های مشکی جلو رویم را نگاه انداختم. تصمیم جدیدی گرفتم و زیر لب زمزمه کردم: «کوک‌های محرم امسال رو نذر پیروزی ایرانم می‌کنم و نذر نابودی کامل اسرائیل. ایمان دارم به اجابت دعای دست‌های کوچولوی بچه‌هایی که این لباس‌ها رو به تن می‌کنن.» ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
📿 چای با عطر صلوات قرار دورهمی بود. سماور قل می‌زد و قوری چای تازه دم روی آن استراحت می‌کرد. زنگ در صدا کرد. یکی یکی خانم‌ها آمدند داخل. نفر آخر که وارد شد یک نایلون بزرگ طوسی رنگ دستش بود. خوش و بش که تمام شد. از توی نایلون یک سفره سبز رنگ را پهن کرد وسط اتاق و چند دسته تسبیح را چید روی آن. گفت: «برای پیروزی جبهه حق نذر ۱۴۰۰۰ صلوات کنید». هر کس یک دسته برداشت و یک‌گوشه مشغول شد. تا آخر مجلس کمتر حرف می‌زدند و بیشتر تسبیح می‌چرخاندند. 🖊️ نیلوفر نصیری فر ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، شعر و فیلم برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
بالا و پایین روز جمعه، میزبانی ندبه‌های مادرانه نصیبم شد. پرچم کشورمان را نصب کردم سردر خانه. دوست داشتم چشم‌های‌مان که به سه رنگ پرچم ایران که میفتد، قدم‌های‌مان پرچم دو رنگ اسرائیل را لگدمال کند. پسرم را صدا زدم. چند دقیقه بعد با گچ شروع کرد به کشیدن پرچم اسرائیل جلوی در خانه و پرچم رژیم منحوس کودک‌کش نقش زمین شد برای لگد کردن. ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
تغییر موضع پایه‌های پرچم را خریدم. گوشی‌ام را برداشتم و افتادم پی دریل. به اولین نفر از مخاطبینم زنگ زدم: _می‌خوام سر در خونه‌مون پرچم ایران بزنم؛ پی دریلم. تو نداری؟ _نه داداش. _دستت درد نکنه. تا خواستم تلفن را قطع کنم گفت: _راستی مهدی! می‌خوای دیوار رو سوراخ کنی، از صاحب خونه‌ت اجازه گرفتی؟ این را که گفت، انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم. صاحب خانه از آن آدم‌ها بود که نقدهای تند‌وتیزی به مملکت داشت. امکان نداشت قبول کند. کل روز ذهنم درگیر بود. به یکی دوجا زنگ زدم. همه می‌گفتند مشکل شرعی دارد و باید اجازه بگیری. تا عصر دست دست کردم. آخر دلم را زدم به دریا. یک یا حسین گفتم و زنگ زدم. شروع کردم به تعریف ماجرا. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. با خودم گفتم؛ الان یک نه می‌گوید و قطع می‌کند. یک‌دفعه گفت: «خواهش می‌کنم. چرا که نه. خوب کاری می‌کنید.» خشکم زد. باورم نمی‌شد. فکر نمی‌کردم جنگ اینقدر مردم را همدل کرده باشد. راوی: مهدی کیانی ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
پادری حماسی دخترم مشغول نقاشی کشیدن بود. رنگ‌آمیزی‌اش که تمام شد؛ چسب را برداشت. نقاشی‌ها و نوشته‌اش را جلوی در خانه چسباند. دیدم پرچم اسرائیل است و نقاشی دشمن. آنجا چسبانده تا موقع رفت و آمد آن‌ها را لگد کنیم. کمی نزدیک تر شدم. پرچم اسرائیل را سوراخ سوراخ کرده بود. گفت: «موشک‌های قوی ایران بهش خورده.» ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
پرچم = سیلی گفتم: «یکی از اشتباهات محاسباتی دشمن این بود که فکر کرد رای زیر ۵۰ درصد یعنی مردم، کشورشون رو نمی‌خوان و بعد تصور کردن الان بهترین فرصت برای تجزیه و نابودی ایرانه.» حرفم را قبول داشتند؛ گفتند: «الان که دیگه فرصت رای دادن رو از دست دادیم، الان باید چیکار کنیم؟» گفتم: «آ باریکلا! الان چیکار کنیم رو خوب اومدین. حالا که فرصت این که با انگشت جوهری چشم دشمن رو کور کنیم رو از دست دادیم، وقت چیه؟! وقت اینه که با به اهتزاز در آوردن پرچم سر در خونه‌هامون جفت چشم‌های دشمن رو از حدقه در بیاریم.» پیشنهاد دادم از پرچم‌های همراهم که بچه‌های گروه تبیینِ قصه فلسطین توی سبزوار تولید کردند، بخرند. با ذوق خریدند و پرچم‌ها را سر در خانه‌هایشان بالا بردند. راوی: خانم یاسینی ‌ شما هم روایت‌هایتان از جنگ را در قالب متن، صوت، فیلم و شعر برای‌مان ارسال کنید: @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh