قصۀ عکسِ تو
ورودی آستان شهدا ایستاده بودیم. برای معرفی موکب شهدای خدمت ویدئو ضبط میکردیم. یک کامیون نارنجی رنگ در فاصله چند متریمان ایستاد. مردی هیکلی با شلوار کردی و سیبیلهایی که نصف صورتش را پر کرده بود نزدیک شد و گفت: «شما عکس آقای رئیسی رو به ماشینها میدین؟» دهنم خشک شده بود. تا آمدم جواب بدهم یکی از بچهها که تابلوی ایست فلاشر زن دستش بود گفت: «نه! ما اینجا مسافرارو به موکب شهدای خدمت راهنمایی میکنیم.»
مرد راننده دوباره رو به من گفت: «نمیشه بری از موکبتون برام یه عکس از آقای رئیس جمهور بیاری؟» یکی از بچهها موتور داشت. ازش خواستم چندتایی پوستر از موکب برایش بیاورد. کار ضبط ویدئو کمی طول کشید. بعد از اینکه کارم تمام شد، دیدم هنوز منتظر ایستاده. از پشت ماشینش در آمد و گفت: «من همینجا هستم تا عکسشو برام بیارین ها! یادتون نره!»
سید رضوی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
شگفتانۀ استاد
مثل همۀ دوشنبهها چشم دوخته بودم به ساعت تا عقربهها سه و نیم را نشان دهد و بروم سمت کلاس. کلاس شروع نشده بود و من دنبال سناریوهای پیش فرضِ ذهنم بودم. استاد را تصور میکردم که مثل همیشه بدون ترس و سانسور حرف میزند و تحلیل میکند. وقتی که آمد و تسلیت گفت همۀ سناریوهای مغزم به هم ریخت. تصورم از امروزِ استاد چیزی متفاوتتر از تسلیت و لباسِ سیاه بود. حرفها شروع شد و استاد بحث را کشاند به رئیس جمهور و زحماتش. حرفهایش عجیب بود. دکتر که همین دوهفتۀ پیش انتقاد میکرد و میگفت منتقد سرسخت دولت فعلیست، حالا باهمان لحن جدی و محکمِ همیشگی، دستاوردهای هشتمین رئیس جمهور ایران را میگفت.
با همان لحن جدی ادامه داد: «من منتقد بعضی از عملکردهای رئیسجمهور بودم اما از مردمی بودن نمیتوان به این سادگیها گذشت. به آقای رئیسی رای دادم و انتظارم از او خیلی بیشتر از اینها بود اما خوشحالم از رای و انتخابم. شهر به شهر و روستا به روستا رفتن و بیخبر نبودن از حال مردم و خدمت به مردم به این سادگیها نیست. رفتن به کورترین نقطهها و شادکردن دلِ پیرزن روستایی آنقدرها هم راحت نیست. همحرف شدن با کارگر و نشستن پای درددل کشاورز چیزی فراتر از یک نمایش ساختگیست.» استاد میگفت و ذهن من فقط چنگ میزد به چند کلمه: «مردمی بودن! خدمت به مردم! همراهیِ مردم»
زینب شاهزمانی، تهران، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽ببینید
🏴 "روضه مقاومت برای شهدای خدمت"
💠 وقتی زنان و مادران و دختران سبزواری، #یدواحده میشوند و در رثای "شهدای خدمت" به سوگ مینشینند.
🔹️منتخب ملت را، خدا هم انتخاب کرد...
اینک، انتخاب دیگری در راه است...
ما به ادامۀ "راه خدمت" رأی میدهیم...
🔹مجموعههای فرهنگی خواهران سبزوار
🔹ستاد مردمی بزرگداشت شهدای خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نقاشیِ نجات
پسرم نه ساله است. اخبار را که دنبال میکردیم، با ما گوش میکرد و منتظر خبری بود از گمشدهها، از سنسورهای حرارت سنج، از پهبادهای پیشرفتۀ ردیاب، از سردی هوا و مه، از کوهستان و گرگ و حیوانات وحشی. خسته شد و خوابش برد. صبح وقتی بیدار شد و خبر را دید، بغض کرد و به اتاقش پناه برد. بیرمقتر از آن بودم که همان موقع، نازش را بخرم و دلداریاش بدهم. یک ساعتی نگذشت که با دفتر نقاشیاش آمد کنارم. دفتر را گذاشت جلویم. گفتم: «اینا چیه مامان جان؟» گفت: «هلیکوپتر آقای رئیس جمهوره! اصلا هم وقتی دچار سانحه شده، مسافرهاش در دم نمردن! وقتی آتیش گرفته همه اومدن بیرون ازش، بعد ترکیده! سربازای محافظ آقای رئیس جمهور هم قوی و شجاع بودن. مواظبشون بودن تا حیوونای وحشی بهشون حمله نکنن!» بازهم بغض کرد. من اما نتوانستم به بغض بسنده کنم. عجب دلی دارند این پسرها!
بهاره خیرآبادی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
دِین ما
خبرِ سانحه را سرِ کار از همکاران شنیده و تا ساعتِ سۀ صبح بیدار مانده بود. اهل کرج بود و میگفت: «نشد بریم تشییع تهران. یکدفه با رفقا تصمیم گرفتیم به تشییع مشهد برسیم. بلیط قطار گیرمون نیومد و با ماشین راه افتادیم. گفتیم دِینمون رو به این شهید مظلوم ادا کنیم.»
متولّد چهل و هشت بود و حسش را مانند حسی که در بیست سالگی از رحلت امام ره داشته، میدانست.
هادی سیاوشکیا، موکب شهدای خدمت، پارک بهمن سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
رفع درد غربت
دادستان شهر کرج بود. وضعیت اسکان جنگزدهها را که دید آنقدر رفت و آمد کرد تا برایشان خانه فراهم شد. جنگزدههای آن روز خاطرات خوشی از طلبۀ جوان دارند.
🏷برگرفته از کتاب سید محرومین
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
تیپِ شمال داریم اما از تشییع میایم!
_ داداش کارتخوان رو بده، ببینم چقدر دستم میره که دلم نلرزه.
کارت کشید و کارتخوان را برگرداند. چشمهای خادم با دیدن مبلغ، بازتر شد. رفتم سمتش و گفتم: «چه جملۀ قشنگی گفتین!» شیشۀ آب، توی دستهایش جا به جا شد و گفت: «همیشه ما آدما، توی جیبمون تراول پنجاهی و دهی و هزاری داریم اما وقتی میخوایم کمک کنیم همون هزاری رو میدیم. اون هزاری، دلمون رو نمیلرزونه. عین خیالمون هم نیست. باید جوری کمک کنیم که دلمون یک جوری بشه. وقتی سختمون شد، اجرش هم بیشتر میشه.»
حرفش تمام نشده بود که دختر بچهای به سمتمان آمد و کفشهایش را درآورد تا به بغل پدرش که تا چند دقیقه قبل من فکر میکردم مجرد است، برود. پسربچهای هم با مادرش به جمع سه نفرۀ ما اضافه شد. جمع خانواده که تکمیل شد، چشمم به نگاههای خستۀ بچهها افتاد و پرسیدم: «از کجا دارین میاین؟» خندهای کرد و گفت: «تیپ شمال داریم اما از تشییع میایم. سفر شمال رو نصفه گذاشتیم و رفتیم مشهد. ساعتای دو بود که توی جاده، دوستم زنگ زد و خبر داد. وقتی خبر فرود سخت رو دیدیم، دلمون لرزید.»
صدایش سنگین شد و نگاهش را به زمین دوخت. یهویی گفت: «به جان این دو بچهم، اگه بچههام از دنیا میرفتن، اینقدر اذیت نمیشدم. یعنی حاضرم تکه تکه بشم ولی آقای رئیسی میموند.»جمله برایم سنگین آمد. طاقت نیاوردم و دوباره پرسیدم: «چرا این حرف رو زدین؟» برای جواب، یک ثانیه هم معطل نکرد.
انگاری بارها این حرفها را زندگی کرده بود: «خیری که آقای رئیسی داشت به همه چی میارزید. اگه برای امام زمان دعا کنیم که یه دقیقه زودتر ظهور کنه، توی همون یه دقیقه هر چی به مردم خدمت کنه، شما هم توی ثوابش شریکین.» انگار جان دوبارهای به دست و پایش آمد و ادامه داد: «تو اوج غمم ولی خوشحالم؛ چون اندازۀ یک رای توی شهادت آقای رئیسی سهیمم.»
مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نوشته بود: «اینو اتفاقی روی میز اتاقش پیدا کردم. هدی، دخترم رو میگم. کلاس سومه!»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
کفشهای عاقبتبخیر
دل توی دلش نبود. برای تشییع راهی مشهد شد. وقتی برگشت، کفشهای تکهپارهاش را جلوی در دیدم و تعجب کردم. گفت: «جمعیت انقد زیاد بود که کم مونده بود خودمون هم تکه پاره بشیم!» توی دلم تحسینش کردم و گفتم: «پس خوشبهحال این کفشها! عاقبت بخیر شدن!»
فائزه دهنبی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خادمِ کوچکِ اصفهانی
خستگی از چهرهشان میبارید. کنار مزار شهدا نشسته بودند و به موکب شهدای خدمت نگاه میکردند. کنار خانومی که میخورد مادربزرگ خانواده باشد، نشستم:
_سلام حاج خانوم.شربت میخورین بیارم براتون؟
_سلام دخترم! الان خوردیم!
دلم نمیآمد بدون چهار کلمه حرف و درد دل بگذارم و بروم. نزدیک تر شدم و خوش آمد گفتم.
اهل اصفهان بودند. خبر شهادت را که شنیده بودند بالافاصله راه افتاده بودند سمت مشهد. فردای تشییع هم دوباره برمیگردند سمت اصفهان.
در حال گپوگفت با حاجخانوم بودم که پسرش رسید و رو به من گفت: «خانوم منم مث شهید رئیسی خادم افتخاری آقام و هر ۴۰ روز میام پابوس آقا!» گفتم: «خوش به سعادتتون.» اشاره کردم به پسر هشت، نه سالهای که کنارش بود: «الهی پسرتونم مثل خودتون خادم آقا شه!» گفت: «پسرمم خادم افتخاری امام رضاست! دیشب توی حرم بلندگو دست گرفته و شعر خونده!» گفتم: «چه خوب کاش موکب ما رو هم مثل حرم امام رضا بدونید و اجازه بدین کمی هم اینجا بخونه.»
دوید سمت ماشینش تا لباس خادمی پسرک را بیاورد. چند دقیقه بعد خادمِ کوچکِ اصفهانی روبرویم ایستاد و منتظر بود میکروفون را بدهم دستش!
فائزه دهنبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
عکسها را فرستاد و نوشت: «این کمترین کاری بود که از منِ امام جماعت برمیاومد!»
واحدفرهنگی مسجد چهارده علیه السلام، شهر باغین کرمان، ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
نوشته بود: «هرچند اینجا روستاست و وقت کار و بار مادران! اما هر وقت مجلسی سرپا کنیم احساس همدردی میکنن. مخصوصاً این روزها که رئیسجمهور محبوبشون رو از دست دادن.»
سیده راضیه حسینی جلمبادانی، روستای جلمبادانِ سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۲
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
آخرین امضا
پوتین پاره پوره اما واکسخوردهام را از پا کندم. کلید انداختم و رفتم تو. لم دادم به متکا. جوراب و گِترهایم را درآوردم. آخیشی گفتم و برگههای تسویه را از پوشهی دکمهایِ قرمز رنگم کشیدم بیرون. فقط پنج امضای دیگر ماندهبود تا لباس خاکی پیکسل پیکسلی خدمت را برای همیشه آویزان کنم.
گوشیام را برداشتم تا از برگه تسویه عکس یادگاری بگیرم. پیام یکی از دوستان آمد بالای صفحه :«جدی جدی از رییسی خبری نیست. دعا کنید»
«رییسی» را توی گوگل سرچ کردم. جایی که هلیکوپترش گم شدهبود داد میزد حاج آقا زودتر از من آخرین امضای پایان خدمتش را گرفته.
به رئیسی رای دادم بودم؛ اما نه آن رأیای که برایش رگ گردن بگذارم. برای همین خودم را زدم به بیخیالی. نمیخواستم گند بزنم به خوشی آخر خدمتی، بگذریم که چند ثانیه یک بار خبرگزاریها را چک میکردم و تا به خودم آمدم آن قدر جای کشِ گِترم را خاراندهبودم که رد سرخ ناخنهایم روی پایم ماندهبود.
روز بعد راه افتادم سمت پادگان. رادیو آوا رفتهبود روی موج غم و غصه. بیلبیلک صدا را پیچاندم:«امروز روز رهاییه! فقط به امضاهای مونده فکر کن. به رقص خودکار روی برگه ترخیصیت!» اما ذهنم فقط احتمال میبافت: اگر اینطوری شدهبود الآن رئیسی زنده بود. اگر آن طوری شدهبود....
تب و لرز روحی گرفتهبودم. هم خوشحال بودم از رهایی و هم ناراحت از ...! اصلا من از چه ناراحت بودم؟ از شهادت رئیسی یا شهادت رئیس جمهور! شخصیت حقیقیاش برایم مهم بود یا حقوقی؟
از در دژبانی رد شدم و رفتم سر یگان. نقل مجلس کادریها هم شدهبود رئیسی :«من میخوام بدونم تو این آب و هوا کی رئیسجمهور مملکت رو میپرونه؟»
-وقتی خبر دار شدم، خانومم با کمک بچهها کف سالن خوابوندنم. داشتم خفه میشدم! صورتم شدهبود عین لبو.
-میدونی از چی میسوزم؟ مفت رفت! مفت ...
-مفت و گرونش چه فرقی میکنه؟ چرا اینقدر ما ایرانیها احساسی هستیم؟ چه کار کرد برای ما این خدابیامرز؟
یکیشان که رستهی تانک و زرهی روی یقههایش دوختهشدهبود و ابتدای طوفانالاقصی برای جنگ با اسراییل داوطلب شدهبود، گفت :«همین که خودش و امیرعبدالهیان با اسرائیلیا درمیوفتادن برای من یکی کافی بود!»
-یک میلیون خونه در سال که قولش رو دادهبود چی؟
-چون نساخته ناراحت نشیم از شهادتش؟
سلامی کردم تا بفهمند من آمدهام سر خدمت و بعد پوشه دکمهایم را برداشتم و رفتم سراغ باقی امضاها.
همه امضاها را گرفتم. جز آخری. وقت اداری تمام شدهبود و بدبختانه یک روز دیگر باید از دژبانی رد میشدم تا نفر آخر هم با نوک خودکارش روی برگ تسویهام خطخطی کند.
برگشتم یگان خودم. یکی از سربازها گفت :«برگ تسویه رو تو دستت میبینم، اما هر چی دقت میکنم خبری از شیرینی نیست. رسم این جا رو که یادت نرفته؟»
به شوخی گفتم :«لباسات خیلی نوتر از چیزیه که بخوای حرف از رسم و رسوم بزنی آشخور! وقتی پوتینت مثل من پاره شد سهمیه حرف زدنت هم میاد!»
خندید و گفت:«فکر کنم فقط تو پادگانه که کهنهپوشا محترمترن!»
یاد عکسی از رئیسی افتادم که با عبا و عمامه خاکی بین مردم سیل زدهی روستاهای کرمان بود. دستم را برای خداحافظی جلو بردم. دست داد. گفتم:« نه! فقط تو پادگان این طوری نیست. به هر حال تو همچین روزی از من شیرینی نخوا!»
محمدجواد رحیمی؛ ۶ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
https://ble.ir/hafezeh_shz
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
ای صفای قلب زارم!
مهمان کوچک موکب شهدای خدمت بود. با خانوادهاش از مشهد برمیگشتند. رفته بودند تشییع شهدای خدمت. منتظر بود حاجآقا میکروفون را بدهد دستش و شروع کند. خیلی دلش میخواست بخواند. وسط خواندنش هم هی بغض میکرد: «ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم...!» میکروفون را که تحویل داد، دوید سمت خانوادهاش. باید میرفتند سمت شهرشان، اصفهان!
فائزه دهنبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
واقعا طلبه
تیر ماه سال ۹۵ بود. به عنوان ناظر برتر مسئولان انتخاب شده بودم. دعوتم کردند با جمعی به ملاقات آیتالله رئیسی بروم. آن زمان در تولیت آستان قدس رضوی بودند.
رفتم مشهد. بعد زیارت، وارد تالار آیینه شدم در طبقه دوم حرم. مهمانان روی زمین نشسته بودند. من هم نشستم. چند دقیقهای رد شد که آیتالله رئیسی آمد و رو به روی بنده نشست روی زمین. ازشان دعوت شد بروند برای سخنرانی. پشت تریبون که ایستادند، گفتند:
- بنده حقیر یک طلبه هستم نه از جهت تواضع، بلکه واقعاً طلبه هستم و خدا را شاکرم که توفیق خدمت در کنار بارگاه امام رضا علیه آلاف و تحیت والثنا را پیدا کردهام.
سید مصطفی شبیری
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
همیشه فرمانده
چشمهایم نیمه باز بود. اول صبح بود و مغزم هنوز آپلود نشده بود. چند دقیقهای از بیداری اجباری نگذشته بود که صدای خوابآلود طاهره از تخت پایین بلندشد: «کانالها رو چک کن ببین خبر تازهای هست یا نه؟!» یکهو چشمهایم باز شد و خبر دیروز شروع کرد به رژه رفتن توی مغزم. بی توجه به حرفش از تخت پایین آمدم و رفتم دنبال مسواک و دمکردن چای. خبرهای دیروز برایم جدی نبود. مطمئن بودم قضیه آنقدرها هم کشدار نمیشود. میگفتم فرداصبح هلیکوپتر پیداشده و کسی هم آسیب چندانی ندیده. جورابهایم را پوشیدم. چشمهای نیلوفرِ زل زده به گوشی را که دیدم، کنجکاو شدم خبرها را چک کنم. نوشته بود: «بالگرد پیدا شده!» مانتو و شلوارم را که پوشیدم، یک استرسِ عجیب مرا کشاند سمت گوشی، نوشته بود «نشانی از زنده بودن نیست!» روسریام را که سرکردم نوشت «اعلام عزای عمومی!»
عجیب بود. عجیب و بهت آور! برای منِ دهه هفتادی، این اولین بار بود؛ اولین باری که نبودنِ آدمی توی مملکت برایم اینقدر عجیب و ترسناک بود. به روسریام نگاه کردم. تولد امام رضاست و همین مرا برده بود سمت روسریِ فیروزهای. بازش کردم و شال سیاهم را سر کرد. رفتم سمت گوشی. ناراحتی و هیجان و اضطراب به هم گرهخورده بود. رفتم سمت صفحۀ همانی که حرفهایش همیشه متفاوت بوده و امیدبخش. آرامشِ یک عکس منرا میخکوب خودش میکند. یک عکس و یک نوشته: «ایران، ایرانِ امام رضاست!»
زینب شاهزمانی، تهران، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar