🔻 حسینیه هنر سبزوار ششم شهریور ماه سال 98 میزبان جمعی از زنان پشتیبانی جنگ بود. این مراسم با حضور نزدیک 40 نفر از این بانوان برگزار شد. مادران معظم شهدا، شهید روضا رودسرابی، شهید احمد زیدآبادی، شهید محمدرضا جنتی خواه کرابی، شهید محمود بیاری، شهید علی کرمانی نیز در این مراسم حضور داشتند.
مراسم در قالب روضهای با هدف تجدید خاطرات زنان پشتیبانی جنگ برگزار شد. در حاشیه این مراسم اسماعیل هاشمآبادی مسئول واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر سبزوار نسخهای از کتاب تازه منتشر شدۀ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی سبزوار با عنوان دلهرههای آخرین خاکریز را به همسر شهید جهادگر محمدرضا شمس آبادی تقدیم کرد.
🆔 @hhonarkh
📝 خادمان بینشان
برگزاری روضهی زنانه به مناسبت پاسداشت زنان پشتیبانی جنگ
✍ زهره فرهادی صدر
#خاطره_نگاری
🔷 در واحد خواهران حسینیه هنر، تصمیم به یک دورهمی متفاوت گرفتیم. نشستیم و سین برنامه را چیدیم. لیست شمارهها را جلویمان گذاشتیم. با تمام شمارهها تماس گرفتیم. بعضی افراد درخواستمان را رد میکردند. بخاطر اینکه توان آمدن به حسینیه را نداشتند. برنامه ریختیم که خودمان دنبالشان برویم تا کسی از قافله عقب نماند. چند قلمی هم لوازم گرفتیم برای پذیرایی. به پیشنهاد دوستان، پیکسلهایی سفارش دادیم. گفتیم یادگاری هم میماند. رویشان نوشتیم: خادم زنان پشتیبانی جنگ.
🔶 چند روزی، حسابی دوستان درگیر برگزاری مراسم بودند. بالاخره آنروز رسید. در عالم خواب بودم که صدای زنگ تلفن رشتۀ خیالم را پاره کرد. با چشمهای بسته جواب دادم. یکی از دوستان در آن طرف خط بود و گفت: «بیداری؟ خواب نمونی، کارها عقب میمونه!» باشهای گفتم و گوشی را قطع کردم. دوباره چشمانم را بستم. در عالم خواب و بیداری بودم که یاد مراسم افتادم و از جا پریدم. تماسها و پیگیریهای پیدرپی دوستان، نشان از دل نگرانیشان داشت. آژانس گرفتم و مقصدم را مشخص کردم.
🔷 به در خانهی یکی از مهمانهای عزیز که رسیدم به راننده گفتم چند دقیقهای صبر کنید تا برگردم. زل زده بودم به زنگِ در و درِ زنگ زدهی حیاط مادر. به فکر فرو رفتم. با خودم گفتم: این بندگان خدا، دلشان هم زنگار بسته. بوق آژانس، مرا از فکر بیرون آورد. انگشتم را فشردم روی زنگ. چند دقیقهای طول کشید تا در باز شد. پیرزنی قدخمیده، پاورچینپاورچین از آن طرف حیاط میآمد. خوشحالی در چهرهاش فریاد میزد. او را به آغوش کشیدم. کمکش کردم که سوار ماشین شود. به راه افتادیم.
🔷 وارد حسینیه که شدیم داخل حیاط آبیاری شده بود. ماهیهای داخل حوض، با شور دیگری میرقصیدند. قاب عکسهای شهدا، دور حوض آبی رنگ در ذهن مادران، قاب عکسی ماندگار شد. قبل از رسیدن ما چند نفر آمده بودند و مشغول صحبت با هم بودند. ایستادم به تماشا. همه از هم، اسمهای یکدیگر را میپرسیدند و بعد از چند لحظه، با ذوق همدیگر را به آغوش میکشیدند. چشمهایشان قهقهه میزد. بعد هم، مثل مادری که گمشدهاش را پیدا کرده باشد، می زدند زیر گریه. این ذوقها و اشکها تماشایی بود. کمکم همه جمع شدند. کنار هم نشسته بودند. یکی دست دیگری را گرفته بود و داشت برایش از خاطرات میگفت. خاطراتی که با پوست و خونشان یکی شده بود و مثل خون در رگهایشان جاری بود. خاطراتی که نمیدانستم باز گو کردن و یادآوریشان، زهری بود برای دلِ درد دیدهشان یا پادزهری.
🔶 صدای مداحی آهنگران بلند شد. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که یکی از مادران آمد و گفت: صدای مداحی را کم کنید. نه، اصلا قطع کنید. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشکالی دارد؟ گفت: «نه دخترم، ماها همه دلتنگ هم هستیم و میخواهیم خاطرات همدیگر را بشنویم.» گویا تشنهی سخن گفتن با یکدیگر بودند. به سمت سیستم صوت رفتم و قطعش کردم.
🔷 رفتم وسط اتاق ایستادم. چشمانم را بستم و به صداها گوش میکردم. صدایهایی که از هر ملودی زیباتر بود. خاطرهها شروع به مزه مزه شدن کردند. «من تو انبار جهادبودم»، «من تو حسینیه عطارها کارهای بسته بندی رو انجام میدادم»، «من، پسرم رو در راه خدا دادم»، «من خیاطی میکردم و لباسهای خونی و پاره شدهی رزمندهها رو وصله پینه و بسته بندی میکردم»، «من با معصومه عابدپور نون پخته میکردیم و ...»
🔷 حسینیهی عطارها، حسینیهی قنادها، انبارجهاد سیهزار متری، منزل سکینه زیدآبادی، همه و همه یکجا در حسینیهی هنر جمع شده بودند. صدای لرزان مادران هنگام سخن گفتن، گویای حال خوبشان بود. چشمانم را باز کردم. تپش قلبم بالا رفته بود. به هوای زیادی احتیاج داشتم. به لب پنجرهی اتاق رفتم. نفسی تازه کردم. به آسمان آّبی نگاهی انداختم. در دلم فریاد زدم، حسینیتر از شما هم مگر هست؟
ادامه 👇 👇
🔶 این دورهمی با نفس گرم آقای روح الله محفوظی مزین به نام اباعبدالله حسین (ع) شد و زیارت عاشورا هوای حسینیه را دلنشینتر کرد. سخنران جلسه، حاجآقا اسلامیخواه هم دربارهی ضرورت ثبت خاطرات زنان پشتیبانی جنگ صحبت کردند. جلسه داشت طولانی میشد، اما چارهای نداشتیم. مادرانی بودند که تازه آمده بودند و باید نفسی تازه میکردند و از این دورهمی سهمی میبردند. برای همین از خانم توفیقی درخواست کردیم حدیث کساء را بخواند.
🔷 صد حیف که زمان، مجال طولانی کردن این دورهمی را نمیداد. از تمام مادران درخواست کردیم که بنشینند و عکسی دور هم بگیریم. یک، دو، سه صدای فلش دوربین عکاسی نشان از ثبت یک عکس پر از حال وهوای دهه شصت را میداد. دوربینها روزی میشکنند. عکسها روزی پاره میشوند. پیکسلها روزی گم میشوند. اما چیزی که آنروز در قلب همه ثبت شد هیچ وقت از یاد نمیرود.
🔶 ششمین روز شهریورماه نود و هشت، دوربین ثبت تاریخ حسینیهی هنر، عکس کسانی را در خود ثبت کرد که تا به حال جلوی هیچ دوربینی ظاهر نشده بودند. گمنامهایی که اسمهایشان در لابهلای تاریخ گم که نه، پیدا نمیشود.
🆔: @hhonarkh
*مادرها پسریاند*
🔹 قرار مادرانه جمعی از خواهران حسینیه هنر با مادر شهید احمد خانخدائی
✍ سمانه آتیه دوست
#قرار_مادرانه_1
#خاطره_نگاری
خبردار شدیم مادر شهید احمد خانخدائی مدتی است کسالت دارند. تصمیم گرفتیم جمعی از خواهران سری به مادر بزنیم و جویای احوالاش شویم. شهید احمد خانخدائی بیست و سوم فروردین سال 62 در عملیات والفجر1 به شهادت رسید. او اهل سبزوار است و زمان شهادت 20 سال بیشتر نداشت.
📝 *اینجا حال ما خوب است در قرار مادرانه با ننۀ احمد.*
صفحه گوگل بالا آمد. شهید احمد خانخدائی... در حال جستجو... . هیچ نتیجه مرتبطی بالا نیامد. به خودم گفتم چرا میان فضای مجازی دنبال احمد میگردی؟ وقتی گوشهای از این شهر خانهایست پر از یاد احمد. وقتی مادری در این شهر نفس میکشد و قلبش صندوقچهایست پر از خاطرات احمد.
خداروشکر ساعتی همنشینی بر بالین مادر شهید خانخدائی تحفهای بود که روز شنبه، یازدهم آبان 98 نصیبمان شد.
مادر سخت بیمار بود. صدای سرفههای سنگیناش آتشی به جانم میانداخت. به زحمت چند بالش پشت سرش گذاشتیم. روی تخت نشست و به ما نگاه میکرد. گرم صحبت شده بودیم. جلوتر رفتم و نگاهش کردم. صدای مادر گرفته بود. آنقدری که حتی دلم نمیآمد از او بخواهم صحبتی کند. به سختی کلمات را ادا میکرد اما دلم طاقت نیاورد دلم میخواست از احمد بدانم.
اینجا فضای مجازی نبود تا فرصتی داشته باشم دوباره احمد را جستجو کنم. اینجا واقعی بود خانهای صمیمی و ساده. با تختی آهنی که خیلی وقت بود میزبان مادر بود. دلم را به دریا زدم و گفتم مادر خاطرهای از احمد برایمان میگویی؟
ادامه در پیام بعدی 👇👇
میخواستم فقط چند جملهای از احمد بگوید تا دلم ارام گیرد. گمان نمیکردم بیشتر از آن هم بتواند صحبت کند اما وقتی شروع کرد انگار بیماریش را فراموش کرد. کلمات را به سختی به زبان میآورد ولی شوق حرف زدن از احمد در چهرهاش نمایان بود.
🔹 «آن موقعها خانه مان نزدیک مسجد قائم بود. زنی بود محتاج که به مسجد میآمد و خدمتی میکرد. آخر سر هم هر کس کمکی چیزی داشت به او میداد. احمد 11، 12 ساله بود. از مدرسه سریع میآمد خانه: «مادر! مادر! ننه زهرا رفت؟ بگو بیرون منتظرشم.» کار هر روزش بود. ننه زهرا بساطش را جمع میکرد و احمد بارش را تا بیهق میبرد. برایش تاکسی میگرفت و به خانهاش میرساند.»
مادری که تا چند دقیقه پیش رنگ از رخسارش پریده بود حالا از احمدش میگفت و رنگ و رویش بازتر شده بود.
🔹 «همه عزیزش داشتند. روزی نبود که رفیقهایش درِ خانه نیایند و سراغش را نگیرند. یک روز به تنگ آمدم و گفتم: «چه خبر است؟! همهاش احمد احمد!» گفتند: «مادر ما بدون احمد بازی نمیکنیم. اون هم حتما باید باشه» احمدم عزیز بود نه فقط برای من، برای همه.»
زل زده بودم به مادر. چند باری میخواستم صحبتش را قطع کنم تا به خاطر بیماریاش اذیت نشود اما شیرینی کلام و شوق نگاهش مانعم شد. باز هم با اشتیاق شنیدم:
🔹 «جنگ شروع شده بود. حرف امام را که شنید دیگر طاقت نیاورد. ننه میزاری برم جبهه؟ با تعجب گفتم: جبهه؟! بذار حالا کلاس دوازدهات رو بگیری بعد. آخر هنوز یک سال به سربازیاش مانده بود. گفتم: ننه بذار اسمات دربیاد اونوقت میری. دلش هوایی شده بود و گوشش به این حرفها بدهکار نبود. میگفت میخواهم زودتر بروم. واسطه میفرستاد دم در خانه تا شاید راضیام کنند. بعضی وقتها میگفت: مادر یک روز میرم دم ماشینها از اونجا هم میرمها! نماز میخواند و گریه میکرد. میگفت: این همه جوون که میرن جبهه مگه غیر از من هستن؟
مادر سیر تا پیاز زندگی احمد را خوب بلد است. انگار سالهاست این حرفها را در تنهاییهایش برای دلش دیکته کرده. این بار از دیدار آخرشان گفت. از زمانی که بالاخره احمد به آرزویش رسید و راهی جبهه شد.
🔹 «یک سال از خدمتش مانده بود. چندباری به مرخصی آمد. میگفتم: احمد الان خوشحالی؟! میگفت: «خیلی مادر! جبهه خیلی خوبه. انقدر رفیق دارم!» نمیخواست در نبودش غصه بخورم. این حالتهایش را خوب میشناختم. نوبت آخری که برگشت جبهه، آتش عراقیها زیادتر شده بود. بنی صدرِ آتش در جان، به بچهها مهمات نداده بود. چهل نفر آدم با ساک خالی از مهمات میان آتش جنگ مانده بودند. بین آتش بازی بعثیها خمپارهای به قلب احمدم خورده بود و از پشتش در آمده بود. تا چند سال از احمد خبری نبود. از هرکس سراغش را میگرفتیم خبری نداشت. بعد از جنگ خبردار شدیم تعدادی جنازه را پیدا کردند. بعثیها همان موقع جنازهها را درون چاهی ریخته بودند. رفتم سراغ احمد. یکی یکی پارچهها را کنار زدم. خودش بود، احمدم! بلند گفتم: این احمد منه این احمد منه!! دیگر نفهمیدم چه شد. از حال رفتم. احمدم عزیز بود، عزیز همه.»
سالهاست که از شهادت احمد میگذرد. مادرش پیر شده اما پسر هنوز در دل مادرش جوان است. ننه احمد با افتخار از پسر شهیدش میگوید. هر که را فراموش کند اما احمد در تار و پود ذهن مادر نقش بسته است. راست میگویند پسرها مادریاند اما بهتر است بگوییم مادرها پسریاند... .
🆔 @hhonarkh