اسم راوی داستان جواد است، یک پسر بچهی شیعه که پدرش در کاظمین غسالخانه دارد، برادر بزرگترش اموری پزشکی خوانده و در جنگ ایران و عراق در نبرد فاو کشته میشود، جواد به هنر علاقه دارد، دوست دارد هنرمند بزرگی بشود، پدرش اصرار دارد که او راه و رسم خانوادگی را ادامه بدهد، این خلاصهایست از داستان آن تک درخت انار. اما این تمام داستان نیست. داستان، داستان جبر جغرافیاییست، داستان حبس شدن در مرزهای ساختگی، گرفتار شدن در چنگال دیکتاتوری و ترور و خون، داستان برادرکشی و جنگهای قبیلهای. از آن کتابهاست که عنوانش و علت نامگذاریاش میخکوبتان میکند، در حیاط غسالخانهی پدر جواد، درخت اناری وجود دارد که با آبی که با آن مردهها را میشویند آبیاری میشود، درختی که ثمرهی مرگ است، میوهای که میدهد حاصل مرگ است، ریشههایش با آب مرگ رشد میکنند، محصول انارش را جواد با اینکه انار خیلی دوست دارد نمیتواند بخورد، درخت با آب مرگ سیراب شده و هر سال شکوفه میزند و میوه میدهد، درست مثل خاورمیانهی لعنتی. انار مگر میوهی بهشتی نیست؟ پس چگونه در این جغرافیای نفرین شده مرگ و بهشت اینگونه در هم تنیده شدهاند؟
آن تک درخت انار از آن داستانهای درجهی یکیست که بعد از این به همه پیشنهاد خواهم کرد سراغش بروند.
#معرفی_کتاب
#آن_تک_درخت_انار
#سنان_انطون
@hibook
حوالی ۱۳۵۰، آیتالله خامنهای در یکی از سفرهایشان به تهران، بر من وارد شدند و ساعاتی را با هم به شعرخوانی و صحبت گذراندیم، و در ضمن صحبتها، ایشان از حال سایر دوستان شاعر خراسانی که مقیم تهران بودند جویا شدند، از جمله شادروان مهدی اخوان ثالث، و بعد گفتند همین الان برویم منزلش و احوالی از او بپرسیم. به در خانه اخوان که رسیدیم، آیتالله خامنهای کمی آنطرفتر ایستادند و من رفتم زنگ را زدم. اخوان خودش آمد و در را باز کرد. اخوان داخل و من بیرون، زیر چارچوب در با هم دست دادیم و سلامعلیکی کردیم و بعد اخوان مرا به داخل دعوت کرد که آرام به او گفتم: با سیدعلی آقای خامنهای آمدهام. اخوان به سرعت بیرون رفت تا به ایشان خوشآمد بگوید و همینطور که به سمت ایشان میرفت، برای اینکه مطایبهای هم کرده باشد، با لهجه مشهدی به من گفت: «برِه چی خبر نکردی با آسیدعلی مییَی که مُو اقلا وقتِ میام دمدر، آستینامِه بزنم بالا که مثلاً دِرُم مُورُم وضو بگیرُم!»
- محمدرضا شفیعی کدکنی
- رضا مصطفوی
- ماه در آیینه
@hibook
وقت بیمصرفمانده و بوی ناگرفتهی بسياری در کيسههايمان داريم. وقتی که تباه میکنيم، میسوزانيم، به بطالت میگذرانيم. بسياری از ما میتوانيم پنج برابر، ده برابرِ آنچه کار میکنيم، کار کنيم، ياد بگيريم، بيفزاييم، تغيير بدهيم. انسان شهری، عجيب در بيگاری و بطالت فرو رفته است؛ بهانهجویی و وراجی، شوخیهای مبتذل خجالتآور، ولگردیهای بدون عمق، وقتکشی، خوابهای طولانیِ پيرکننده، و هميشه در انتظار حادثهای غريب و دگرگونکننده، اگر نه، معجزهای، دست کم کرامتی، و ناگهان حلشدن جميع مشکلات؛ اما اين برخود با زندگی، فقط تباهکردن زندگی است.
#نادر_ابراهیمی
#یک_عاشقانه_آرام
@hibook
تنها کلمهٔ فارسی او «خانم جان» بود. با کلمهٔ «خانم» آشنا بودم، اما کلمهٔ «جان» به گوشم نخورده بود و برایم بیمعنی بود. پرسیدم: «جان یعنی چی؟» و انگار قصهٔ دلبری را بخواهد با این کلمه کامل کند گفت: «جان یعنی همهٔ دلخوشی من، همهٔ دارایی من، همهٔ زندگی من.»
- مهاجر سرزمین آفتاب
- حمید حسام
@hibook
میخواستند از قبر دورم کنند. دور شدن از قبر مادر خیلی سخت بود؛ بازگشتن به خانهای که دیگر مادرمان در آن نبود، جانکاهتر. فراق برادر، شهادت برادرها و مرگ پدر را دیده بودیم؛ ولی مرگ مادر، چیز دیگری بود. تا آدم مادرش را از دست نداده، معنی تنهایی و بیکسی را نمیفهمد. خیال میکنم جوانی، بدترین سن و سال برای از دست دادن مادر است.
صبح فردایش که بیمادر از خواب بیدار شدم، نمیخواستم چشمم را به دنیایی باز کنم که مادرم در آن نیست. اشکم از لای پلکهای بستهام در آمده بود. اولین صبح بیمادری، سختترین صبح زندگی است.
هیچ پشت و پناهی مثل مادر نیست.
#گوهر
#مهدی_جعفرینسب_اشکذری.
@hibook
هنر مجاهد
کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق می زدم. جایی از کتاب نوشته بود : "روزگار همیشه بر یک قر
چند خطی درباره جای خالی سلوچ:
از دولت آبادی فقط داستان کوتاه آینه را خوانده بودم. تصویری از جهان داستانی نویسنده نداشتم. شاید با خواندن کلیدر تصویر دقیقتری از جای خالی سلوچ پیدا کنم.
اگر کسی بپرسد این داستان در مورد چیست میگویم جای خالی سلوچ.
اگر بپرسد در چه ژانری است تکرار میکنم جای خالی سلوچ.
اگر از درونمایه، تعلیق، شخصیت پردازی، فضاسازی و هر چیز دیگری هم بپرسد بازهم جوابم همان است، جای خالی سلوچ!
این بهترین نام داستانی است که تاکنون شنیدهام، نام داستان در تک تک واژهها و حروف داستان پیداست.
در پشت سر هر دیالوگی، هر فضا سازی، هر شخصیت پردازی، هر خلق موقعیتی جای خالی سلوچ را پیدا میکنید.
چنین همرنگیای در اجزای داستان بی نظیر است. خرده روایتها کاملاً در خدمت تعلیق کلی داستان است. پیرنگ داستان یکدست است. نویسنده تنها هدفش از خلق موقعیتها نشان دادن جای خالی سلوچ است و به بیراهه نمیرود.
گاهی قاعده نگو نشان بده را به چگونگی نشان دادن عواطف، دیالوگ ها و توصیف تقلیل میدهند اما
نویسنده تعلیق اصلی را نمیگوید بلکه نشان میدهد.
نویسنده، نبودن سلوچ را با درد و دل کردن و اشک و ناله به تصویر نمیکشد بلکه دنیای بدون سلوچ را نشان میدهد. مرگان بی سلوچ، عباس بی سلوچ، ابراو بی سلوچ، هاجر بی سلوچ و زمینج بی سلوچ.
جای خالی سلوچ در چهره تکیده مرگان پیدا بود، در سکوتش، در تنهاییاش، در غربتش، در زحمت کشیدنش، در عزت نفسش، در فرو ریختنش...
جای خالی سلوچ در غرور عباس پیدا بود، در قمارهای بی نتیجهاش، در جدال خونینش با لوک، در قعر چاه، در جنونش و در سپیدی مویش...
جای خالی سلوچ در رویای ابراو پیدا بود، در تلاشش برای بزرگ شدن، کار کردن، شوقش برای تراکتور، درندگیاش کنار گودال و در آروزی بر باد رفتهاش...
جای خالی سلوچ در معصومیت هاجر پیدا بود، در بغض های همیشگیاش، در کنج اتاق بودنش، در گریههای بی صدایش، در مظلومیتش، در ازدواج جانکاهش...
شخصیت اصلی داستان دیالوگ چندانی نداشت، در یکی دو صفحه فقط کنش مستقیمش را دیدیم ولی در تمام داستان حضور داشت؛ تمام داستان کنش غیر مستقیم سلوچ بود.
سلوچ بی صدا رفت. طوری رفت که انگار هیچ وقت نبود ولی به گونهای برگشت که انگار با نبودنش زندگی نبود.
گویا نویسنده کل پیرنگ را برای همان بند پایانی به کار گرفته است. مقنی بودن سلوچ برگ برندهایست که در آخر داستان گرهها را حل میکند. آب مایه حیات است و سلوچ زندگی را به زمینج برمیگرداند.
شب در سراسر داستان پر رنگ است، گویا نویسنده سلوچ را خورشیدی تصویر کرده که نبودنش شب مرگان و زمینج است.
هنر دیگر نویسنده در استفاده از تضاد است. قبل از بیان هر حالتی ضدش را بیان میکند تا آن معنا بهتر به دل بنشیند؛ مانند برادری، محبت مادری و البته نبودن سلوچ.
فضاسازی و توصیف حالات هم از نکات قوت داستان است.
البته جای خالی سلوچ میتوانست بهتر شود
اگر
خرده روایت ها و تعلیق های جزئی به خودی خود کشش مناسب تری داشتند. گاهی مخاطب دلش میخواهد فقط صفحه آخر را بخواند و داستان را تمام کند. میانه داستان نتوانست کشش بالایی داشته باشد.
و اگر
از برخی کلمات و تعبیرات که از شأن قلم میکاهند استفاده نمیشد؛ هرچند شاید واقع گرایی توجیه نویسنده باشد.
#معرفی_کتاب
#جای_خالی_سلوچ
@hibook
نیکی و بدی همچون نخهای سفید و سیاه یک رشتهاند ؛ گاهی چنان تنگ به هم تنیدهاند که نمیتوان آنها را از هم جدا کرد !
#یوستین_گردر
#دنیای_سوفی
@hibook
هنر مجاهد
_ برخی #عشق را چنگکی می دانند که نیازهای تنشان را به آن بیاویزند. لحظه ای را که "نیاز" غلیان می کند
دری كه به سوی زندگی باز می شود
به طرف انسان نمی آيد،
بلكه انسان بايد به سوی آن برود...!
#آرزوهای_بزرگ
#چارلز_دیکنز
@hibook
4_5830220595953931457.mp3
15.2M
قسمت بیست و سوم: تا صفحه ۳۰۴
ادامه فصل آخر: بازگشت به موومان یکم!
📚#سمفونی_مردگان
📝#عباس_معروفی
@hibook
با ما گوش کنید✨
2⃣3⃣
📚#برشی_از_کتاب
«من شیفتهی این خاکم. رسیدنمان به عراق، برایم حکم ماهی تشنه لبی را دارد که به اقیانوس افتاده است.»
صدایم را صاف کردم و گفتم:«خب ما که آمدیم. دیگر نباید غصهدار باشی!»
اشکِ چشمانش را پاک کرد و درحالیکه نگاهش را میدزدید، گفت:«رخشنده! من دیگر نمیتوانم و نمیخواهم به تبریز برگردم، میخواهم همینجا بمانم. اگر برگردم، تلف میشوم.»
📓#کهکشان_نیستی
@hibook