eitaa logo
|هیچا|
42 دنبال‌کننده
102 عکس
45 ویدیو
5 فایل
آدمِ اینجا!... ادمین: @Hich1214
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16769295027873668476025.mp3
3.97M
گوش ندهید و متنش را نخوانید، از دست رفته... بیخود نیست که از شده! هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۲۴ - اسما جانم کجایی؟... - هیییس!! مامانم صدامونو می‌شنوه! صدات در نیاد دختر گلم... عروسکش را بغلش نگه می‌دارد و دامنش را جمع می‌کند تا مامان پیدایش نکند. مادرش اما حیران و نگران می‌دود. صدای دریا می‌آید و هوهویِ موتورِ ماشین‌های بزرگ و لجنی‌رنگ نظامی، درش گم می‌شود. - اسما؟! مادر بیا، خطرناکه! اینجا که جای بازی نیست بچه! اسما دخترش را در آغوشش سفت‌تر می‌گیرد و ریز می‌خندد. چرا اینکه کسی دنبالش بگردد این همه او را ذوق‌زده می‌کند؟... هیبت مادرش را از پشت صخره‌ها می‌بیند که تفنگ در دست گرفته و مضطرب، بالای پرتگاه را نگاه می‌کند. این نگاه برای اسما در تمام اطرافیانش آشناست؛ وقتی که همه با حالتی نگران، دنبال چیزی می‌گردند و مدام سر و چشمشان می‌چرخد، نگاهشان مثل هم می‌شود. یکبار که از بابا پرسیده بود: دنبال چی می‌گردی؟»، بابا اینطور گفته بود که: خطر بابا جون! خطر!...» و بلافاصله بعد از آن، همان نگاه را در چشمان مامان می‌دید و بعد دستش کشیده می‌شد در دستان او: حواست جمع باشه دخترم، باید از وسط خیابون رد شیم...» و خیابون انگار آرامش قبل از طوفانی باشد، برهوت بود. برهوتی که خود اسما هم می‌دانست با پا گذاشتن درش، یکباره همه‌چیزش جهنم می‌شود! از این فکر که او هم حالا خطر کرده و قایم شده، خنده‌اش گرفت و دخترش را با لباسش گرفت تا گرم بماند. حواسش نبود که سایه‌ای به او نزدیک می‌شود. - اینجایی؟؟... از دست تو! مگه بهت نگفتم از من دور نشو؟!... دوباره دستش در دستان مادرش کشیده می‌شد. خطر، هیچ وقت دنبال‌کردنی نبود!... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
مبارزه‌ی این مردم، برای ما از این قصه‌ها و متن‌ها هم الکی‌تر است. بیایید اقلا فراموششان نکنیم... حالا که شعبان است و در تمام عالم عید، عده‌ای با جانشان می‌جنگند برای حق! ما داستان اسماها را از یاد نبریم، خودش کلی کار است!... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
enc_1677708263751479957131.mp3
14.76M
سلام. عیدتان مبارک. گوش دهید. تا ته نمی‌خواهد، ولی گوش دهید. یاد ما هم باشید... زیاد. هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۲۵ ۱۳ ۲ قصه‌ی ما، اینجوری تموم نمیشه... نمی‌مونه، دنیا اینجوری همیشه... قلبِ عاشق، چشم به راهِ، تو می‌شینه، تا که اون روزو ببینه، که شروع زندگیشه... ! هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۲۶ ۱۴ رای می‌دهیم؟ چرا؟... واقعا چرا؟ یه چه رای می‌دهیم که این همه می‌گویند بروید رای بدهید مگویید چیست رای؟! به این نظام خراب؟! به این همه مشکل و بحران و دردی که مردم دارند؟! به انواع و اقسام بلایی که سر ملت آمده؟! چرا رای بدهیم؟!... بزرگواری می‌گفت: اینکه این همه آقا از اول سال دارن تاکید می‌کنن که این انتخابات مهمه، تأثیرگذاره، به خاطر اینه که آبروی ماست. آبرومونه که انتخاب می‌کنیم بهش رای بدیم یا نه... بله، مهمه که انتخاب درست بکنیم، آدم حق داره نگران درستی انتخابش باشه، درستشم همینه. ولی اینکه بدونن هنوز آدمایی هستیم که کشورمون تو هر شرایطی برامون اول و آخرین معیاره، یه حرف دیگه‌ست...» راه حرکت کشور، راه سکوت و بی‌اعتنایی نیست. رای ندادن هم در حقیقت، هرگز برای طرف مقابل، معنی عدم حمایت نمی‌دهد، او را بیدار نمی‌کند! فقط عرصه را برای همه‌مان سخت‌تر و تنگ‌تر می‌کند. تنها راه برای ما، انتخاب درست است و نه انتخاب نکردن، یا صرف حضور داشتن با برگه‌ی سفید! چون در این صورت است که از بین تمام غلط‌ها و غلط‌ترین‌ها، فرصت انتخاب غلط را هم از خودمان می‌گیریم و همه‌چیز را به تقدیر می‌سپاریم و این، به عینه یعنی انفعال! انفعالی که نقطه‌ی مقابل قرار می‌گیرد... باید انتخاب کنیم و باشیم و بایستیم و بمانیم پای کشور و انتخاب و آبرویمان... هیچا~داستان‌های مبارزه.
باز با خوف و رجا سوی تو برمی‌گردم! دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم... رمضان مبارک:)
۲۷ ۱۵ خیلی وقت است که نبوده‌ام. جای شما خالی، بعد از امتحانات آخر سال، جنوب دعوت شده بودیم و نشد از بعد از آن درست و حسابی خدمت برسم... شب چهارشنبه سوری شده گویا. صدای تیر و ترقه که می‌آید، صدای فوگازها و شلیک‌های مشقی پادگانی که درش مهمان بودیم در سرم می‌پیچد. می‌پیچد! باور کنید که اگر من در جنگ بودم، به ثانیه نکشیده موجی می‌شدم! با هر با شلیک، جیغی از ناکجاآباد وجودم بیرون می‌جهید و با جیغ جمعیت و ادامه‌ی شلیک‌ها، تصاویر غزه پیش چشمانمان می‌آمد. واقعا انسان چه جنونی دارد که خودش را مجبور به شنیدن این صداها می‌کند؟ چرا اینقدر بیمار شده این مثلا اشرف مخلوقات؟!... خجالت می‌کشیدند همه‌. از گریه‌هاشان می‌فهمیدم. و این سوال در سرم تکرار می‌شد که هشت سال؟!... مگر ممکن است هشت سال زیر این سر و و صدا بود و به جنون نرسید؟ مگر می‌شود شنید و کر نشد؟ آن هم این همه سال؟!... یک شب شنیدنش جان به لب زنان و حتی مردان رساند،! جیغ می‌زدیم، وحشت می‌کردیم، از انفجار و آتش شلیک‌ها بهت‌زده می‌شدیم و خودمان را گم می‌کردیم... مگر مرگ چه بود؟! از هر لحظه در عالم دنیا به مرگ نزدیک‌تر، لحظه‌ای است که یک تانک روشن زرهی کنار خودت ببینی که می‌خواهد شلیک کند. مگر جز این است؟! ناخواسته جیغ می‌زنی و می‌بینی در آن هیاهو با صدای ویژ خوفناکش، به نقطه‌ای مشخص که می‌دانی هیچ خطری برای تو ندارد، اصابت می‌کند اما باز هم، نمی‌توانی جلوی وحشتت را بگیری... جماعتی را می‌دیدم که هق‌هق گریه‌شان در آنجا از روی شرم بود. خجالت از این ضعف... از این کوچکی... از این ترس طبیعی که مردان آن زمان، پا روی طبیعتشان گذاشتند با نترسیدنشان... صدای این ترقه‌ها، برایم خجالت‌آور است. چون چهره‌هایی را که در آن شب، وسط کوه و در ظلمات محض، مشغول به گریه دیدم یادم می‌اندازد. گریه می‌کردند... گریه می‌کردند... گریه می‌کردند... و صدای تیر و ترکش و ضد هوایی و فوگاز، تا آخر مسیر برای احدی تکراری نمی‌شد. چون همه فهمیده بودند وقتی از جنگ حرف می‌زنیم، منظور چیزی حداقل پنج یا شش برابر این است، و ای‌بسا و چه‌بسا بیشتر و بیشتر و بیشتر از این... ختم کلام. التماس دعا. هیچا~ داستان‌های مبارزه.
|هیچا|
عکس از پادگان میشداغ است، در نزدیکی مرز چذابه. البته به گمانم!