eitaa logo
|هیچا|
48 دنبال‌کننده
88 عکس
38 ویدیو
4 فایل
آدمِ اینجا!... ادمین: @Hich1214
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۲ به تمام زبان‌ها می‌شنوند و می‌بینند و می‌گویند: «خوش آمدید» این روزها حال و احوالات پیرامونم، غریب و قریب است. دقیقا به همین شکل؛ مجنس شده بهم، پیوسته، با تفاوت‌های کم ولی تکان‌‌دهنده‌. همین جناس غریب و قریبِ روزگار این تابستان من که نسبتم با نود درصد روزمرگی‌هایم را تشکیل می‌داد، امروز را با سال‌های قبل متمایز می‌کند. امروزی که چیزی حوالی یک هفته با اربعین فاصله دارد و من، مثل هر سال برای عزیزانم که راهی شده‌اند مداحی می‌فرستم و می‌گویم: محتواهای فرهنگی مسیرتون که شکر خدا تأمین شد، ببینم اونجا چیکار می‌کنین!» کنجکاوم بدانم هر کس چه می‌کند. با خودم تصور می‌کنم وقتی «سلام آقا»ی حسین خلجی را برای فلانی می‌فرستم، کی گوشش می‌دهد. برایش نوشتم: جاش فقط اون لحظه‌ایه که چشمت می‌افته به گنبد توی جاده. اونجا بلند پلی کن! بلندِ بلند! خودت که باهاش سلام دادی، سلام منم برسون...» آیا همین کار را می‌کند؟ اگر خودم بودم چطور؟ خودم چه می‌کردم در آن لحظه؟ سلامش را می‌رساندم؟ اصلا یادم می‌ماند چیزی بگویم؟ یا مثل همیشه که در موقعیت‌های حساس شات‌دَوْن می‌شوم، مخم تعطیل می‌کرد و لال می‌شدم؟ اصلا من نه... میلیون‌ها زائری که این روزها و شب‌ها می‌روند چه می‌کنند؟ چه می توانند بکنند در برابر تصویر به تصویرِ مختصات کربلا روی این کره‌ی خاکی که چشمشان ضبط و ذخیره می‌کند؟ وقتی بر می‌گردند چه؟... روزگارشان می‌شود حد فاصل غریب و قریب؟ غریبی‌ای که عین قربت است؟ شاید هم برعکس... مگر برعکسش هم می‌شود؟ غریبی و قریبیِ حال و احوالات پیرامون هاله‌ی بشر، از آن دست چیزها و حالاتی است که هر کس حداقل یکبار مدتی تجربه‌اش را کرده و بعضاً هنوز هم می‌کند. شاید حتی یکی از رسالت‌های نسل آدم، تبدیل همین دوگانه - از مبهم به درست باشد. هرچند، باز کردن گره‌ی دوگانه‌ها همیشه کار انسان بوده و هست ولی بعضی وقت‌ها، یک‌سری چیزها را نباید بی‌جواب رها کرد. ای‌بسا این دوگانه هم، از همان چیزها باشد.‌ این همه حرف زدم که بگویم، کربلایی‌های مجلس! شماها که مثل هر سال راهی هستید یا راهی شده‌اید! جای ما جامانده‌ها، بروید و راه باز کردن دوگانه‌ها را ازشان بخواهید. بگویید دنیای ما پر شده از دوتا دوتا‌یی‌هایی‌ که اگر به خودمان وابگذاریدشان، دیوانه می‌شویم... چون واقفید و واقفیم که همه‌ی دوگانه‌ها به شفافی خیر و شر نیستند و یک وقت‌هایی نسبت ما با عالم هستی، نسبتی بین غریب و قریب است. بگویید آقا بین دوچیز ماندن برای بشرِ آخرالزمان خطرناک است؛ بین دوچیز در بهت ماندن، کلا بهت و تحیر و بلاتکلیفی برای بشر خطرناک است! این را که شما بهتر می‌دانید! خلاصه... بروید کربلارفته‌ها، که گره‌ باز شود. نه از کار خودتان فقط؛ از کار همه‌ی عالم به واسطه‌ی نقشی که ایفا می‌کنید و قدم‌هایتان گره باز می‌شود... قدم‌های شما برای میلیون میلیون زائر این مسیر، از طلا بالاتر است و خاک زیر پایتان از خود شفا هم شافی‌تر! بروید و بعد از گرفتن جواب خودتان، برای جامانده‌ها هم جواب بخواهید بی‌زحمت. خدا پشت و پناهتان. مثل هر سال، یک جامانده... پ.ن۱: خوش آمدید عراقی بالا را گذاشتم که اگر دوست داشتید بازش کنید. اگر شد، کلیپش را با ترجمه می‌گذارم که بشود فهمید. حالی ببرید خلاصه. پ.ن۲: این مدت درگیر گذراندن تابستان آخر قبل از کنکور بودم و به همین علت، فعالیتم کم شد. آمدم عذر بخواهم هم‌زمان با التماس دعا گفتن. برنامه‌هایی برای ادامه‌ی مسیر هستند انشالله، به حول و قوه‌ی الهی:) هیچا~ داستان‌های مبارزه.
84.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیفیتش پایین ولی محتوا کامل است. التماس دعای زیاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد آن روزی که شما از غربت برادرتان به گریه افتادید و ایشان روز شما را سخت‌ترین روز خواندند... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۷۳ ۳۹ «به مناسبت یک یادآوری جذاب و بی‌دلیل:)» برگه‌ی تمرینات را نگاه می‌کند. - خب، شماره‌ی هشت. کی داوطلبه؟ کسی چیزی نمی‌گوید. انگار همه از پیشتازان کلاس توقع دارند، ولی این‌بار آنها هم ساکت‌اند. پس باز هم، کسی چیزی نمی‌گوید. - خیله‌خب پس. در ماژیک را می‌بندد و از سن پایین می‌آید. - شماهام فهمیدین بیتش مردافکنه! می‌خندد. موذیانه؛ معلم‌وار؛ و دور از جان فرهنگیان جمع - رو اعصاب. به ما نگاه می‌کند. - چهار دقیقه وقت دارین روش فکر کنین. این بیت یه‌چیزی حدود شونزده - هیودَه تا آرایه داره. هر کی بتونه حداقل ده تا بگه، به مستمرش مستقیم نیم نمره اضافه می‌کنم. به ساعتش نگاه می‌کند، با ساعت کلاس هماهنگش می‌کند، یک «هیییس» ممتد می‌کشد تا صدا به صفر برسد و بعد...: - شروع کنین. پای تخته می‌نویسد: بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه‌بان دارد بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد و زیرش با فاصله: «حافظ» موتورهای مخم انگار کلا از کار افتاده‌اند. می‌فهمم تک‌تک کلمه‌ها چیزی دارند برای گفتن، هر کسی این بیت را ببیند می‌فهمد. حتی یادم هست ادبیات خوانده‌ها بین خودشان به چنین بیت‌هایی یک آرایه‌ی مجزا به اسم ابداع هم نسبت می‌دهند؛ ولی جز استعاره‌ی بت که در جزوه‌ی استعاره دیده بودم قبلاً، چیز دیگری نمی‌بینم. - دو دقیقه مونده خانوما. اتود را روی دفترم کوبیدم. می‌دانم بعداً از این کار پشیمان می‌شوم، اما از حسی که در این لحظه دارم، خوشم نمی‌آید. حسی بین شکست و کلافگی و ابهام... - بسه دیگه. هر کی هر چی نوشته از همین جا بده به من. سر جمع سه نفر بیشتر از پنج مورد نوشته‌اند. همه هم از باهوش‌ها نبودند البته، گمانم همه‌مان چون هل کرده بودیم، مخ‌هایمان را دادیم رفرش شوند و به مشکل فنی خوردند، این شد که چهار دقیقه صرف بالا آمدن ویندوز رفت و «نتیجه‌ای یافت نشد!». ورقه‌ها را نگاه می‌کند. - آها... خوبه... باریکلا... مجازم داره، بله... خوبه... دوست دارم مغزم را بغل کنم. بیچاره کلی فسفر گذاشت برای جمع کردن حواس پخش و پلای من ولی نتوانست. بعد از نود دقیقه، در دقایق پایانی، آن هم زنگ آخر بعد از ناهار، یک بیت بگذارند جلویتان، خدایی مغز نباید هنگ کند؟ با این همه، هنوز از اینکه چیزی پیدا نکرده بود برایم، عذاب وجدان داشت! - خوب گفتن دوستاتون. البته هیچ‌کس به ده تا نرسید! ماژیک قرمز و سبز و آبی را برمی‌دارد و می‌رود روی سن. - بشمرین: یک، استعاره‌ی بت از معشوق. دو، استعاره گل از صورت معشوق. سه، سنبل از مو. چهار... و مدتی بعد، ده... یازده... دوازده... آرایه‌های آخر به قول خودش دیگر شُلَکی به حساب می‌آمدند: «مراعات النظیر گل و سنبل و ارغوان و بهار گِرد گل، گَرد رو به ذهن آدم متبادر می‌کنه، پس ایهام تبادر داره...» شمردیم. او هم بالای همه‌شان عدد زده بود. - اینم از این، چند تا شد؟ تلاش می‌کنم فَکَم را جمع کنم از بعد این همه آرایه، آن هم فقط در یک بیت! حافظ مخ بوده یا مفسرین ابیات او؟! ما مخ‌ایم که اینها را می‌فهمیم، یا او که اینها را می‌گفته؟... اصلا خودش می‌دانسته یا دست خدا یارش شده برای سرودن چنین بیتی؟! اگر اهل به چالش کشیدن خودتان هستید، بگویید شما چند آرایه پیدا کردید؟! هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۷۵ ۳۸ این زاویه‌ی حرمتان آقا، دیدنی‌ترین زاویه است. سحر، وقتی زیر رنگ بنفش هوا گنبدتان طلایی‌ترین می‌شود، و درست در آن قابی که درش، شما مأمن کبوترهای جلدتان هستید حتی برای خواب!... وقتی این عکس را می‌گرفتم، داشتند ختم قرآن بعد از نماز صبح را برگزار می‌کردند. به هیچای بغل دستم آرام گفتم: گنبد رو نگاه کن، نفس عمیییق بکش، حالا خوب به صداهایی که می‌شنوی گوش بده؛ صدای آب حوض، صدای قرآن، صدای حرف زدن آدما و دعا خوندناشون...» لبخند نرمی به صورتش آمد. مسخ شده بود انگار! چند لحظه صبر کردم. بعد، دوباره آرام در گوشش گفتم: این لحظه هزار بار تقدیم تو باد... چشمانش را بست، و لبخند بزرگ‌تری زد. - تقدیم تو هم!:) خندیدم، و باز به شما نگاه کردیم. به شما که آسمان زیر روشنایی گنبدتان نور می‌گرفت و می‌گیرد هر روز. هر روز... هر روز... التماس دعای زیاد. خصوصا، زوار حرم. هیچا~ داستان‌های مبارزه.