eitaa logo
|هیچا|
42 دنبال‌کننده
102 عکس
45 ویدیو
5 فایل
آدمِ اینجا!... ادمین: @Hich1214
مشاهده در ایتا
دانلود
امام عکسی دارد در دیدار با شواردنادزه، نماینده شوروی، این عکس، تاریخی‌ترین عکس امام است به نظر من. این خود انقلاب اسلامی است که چهره پیدا کرده و توی یک قاب جا گرفته. امام خمینی در لیگی بالاتر از ادبیات امروز دنیا بازی می‌کرد. این عکس هنوز هم که هنوز است برای تقریبا همه مقام‌های سیاسی همه کشورهای دنیا قفل است. بالاترین مقام سیاسی کشور، نشسته توی اتاق شخصی‌اش، لباس غیر رسمی تن کرده، پایش را روی چهارپایه‌ای دراز کرده، لم داده به دسته مبل راحتی‌اش و روبه‌روی او، نماینده پهناورترین کشور آن زمان، یکی از دو قدرت بزرگ جهان، با لباسی رسمی، بدون کفش، روی یک صندلی ساده‌ و دم‌دستی نشسته و دارد حرف می‌زند. اگر فیلم این دیدار را دیده باشید، می‌دانید شواردنادزه هنوز همه حرف‌هایش تمام نشده که امام بلند می‌شود، حتی صبر نمی‌کند گفتگو سرانجام بگیرد، انگار با همه زبان بدن می‌گوید شما برای بازی در زمین خاکی دارید برنامه‌ می‌ریزید، من دارم از لیگ برتر حرف می‌زنم، خاک بر سرتان که هنوز بچه‌اید. امام بلند می‌شود و پشت می‌کند و دستش را به کمر می‌زند و می‌رود. وسط یک جلسه رسمی در برابر قوی‌ترین مردان عالم، امام همه جلسه را به هیچ هم حساب نمی‌کند و خداحافظی هم حتی نمی‌کند و می‌رود. انقلاب اسلامی برای من این است. این قدر محکم، این قدر قوی، این قدر متکی به خدا. شواردتانزه اول حرف‌هایش می‌گوید «این وضعیت تبادل پیام‌های بین رهبران کشورهای ما یک پدیده منحصر به فرد است.» امام با صدایی بی‌حوصله می‌گوید: «ان‌شاءالله موفق باشند.» یعنی خوشحالی هم اگر باشد در این تبادل ویام‌ها برای شماست که دارید با ما حرف می‌زنید، ما حس خاصی به این نامه‌بازی‌ها نداریم. پیام گورباچف که تمام می‌شود، امام چند جمله حرف می‌زند، لطفا امروز دوباره فیلم را توی اینترنت پیدا کنید و ببینید، توی این چند جمله مدام یک لبخند روی لب امام است. لبخندی شبیه لبخند یک پدربزرگ وقتی حرف‌های بچگانه یکی از نوه‌هایش را می‌شنود. امام به کوچکی دنیای ابرقدرت‌ها لبخند می‌زند، وارد بازی‌شان نمی‌شود و می‌گوید «می‌خواستم جلو شما یک فضای بزرگ‌تر باز کنم.» مرگ برای همچین آدمی حتما، «مرخص شدن از خدمت» مردم است و رفتن به سوی «جایگاه ابدی» اما برای انسان معاصر، خلا مردی است که قاعده‌های خاک‌بازی چند هزارساله انسان درمانده در زمین را برهم زد و نگاه آدم‌ها را از زمین به سمت آسمان برد. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
یک حمد شفا یا صلوات محبت می‌کنید لطفا؟...
۵۶ ۳۰ هیچا، برای من زیاد قصه تعریف می‌کند. از معدود شخصیت‌هایی است که حرف‌هایش خسته‌ام نمی‌کند. با هم دعوا می‌کنیم، آن هم زیاد؛ ولی آخرش هم خودم به غلط کردن می‌افتم، هم خودش! این مدت خیلی اتفاق‌ها افتاد که در موردش زیاد برایم گفت. از تمام دو و نیم هفته اردوی مطالعاتی بگیر، تا شروع امتحانات و ماجرای شهدای خدمت و هیاهوی آن چند روز و بلافاصله بعدش، شروع یک ماه طاقت‌فرسا با یک عالم اِلِمان متغیر و جدید، و حتی مست عشق دیدنمان در سینما با چند نفر از رفقا و سالگرد امام و تجربیات متعدد «تنها در خانه» گونه‌ام، که به وسیله‌ی امتحانات محقق شد! (یک نفس بگیرم!) من در حق آنچه هیچا برایم گفته کوتاهی زیاد کردم و می‌کنم هنوز ای‌بسا؛ ولی می‌دانم که او اهل به دل گرفتن نیست. او منتظر است بلکه روزی آدم شوم و درست سر از حرف‌ها و کارهایش در بیاورم. طوری که دیگر نیازی به مدت‌ها «در ذهن خیس خوراندن» مطالب تکراری نباشد. چون فکر می‌کنم بعضی اوقات، اینکه معطل فکر بمانیم، یعنی سکون. نه اینکه بی‌فکر دل به دریا بزنیم و بی‌خیال دنیا بازی درآوردن؛ نه واقعا. ولی قبول دارید آدم بعضی زمان‌ها دوست دارد مغزش را از سرش در بیاورد و بگذارد مقابلش، و فقط ملغمه‌ی سیاه و سفید و خط‌خطی دور و برش را در سکوت نگاه کند؟... رفیق من، از جمله کسانی است که چنین رابطه‌ی شیرینی با مغز خودش دارد؛ و از قضا همیشه هم مرا مورد نکوهش خودش قرار می‌دهد به خاطر نداشتن این قابلیت مثبت. اینکه آدم قادر باشد خودش را، ذهنش را، دلش را، و کلا، درونش را با تمام بلواها و آشوب‌هایش، رها کند و کار و بار و روزگار و دنیا را هم. لحظه‌ای همه‌چیز را متوقف کند، خودش و دور و برش را رصد کند، نفس عمیق بکشد و دقایقی، جان و دلش را معطوف به آرامش کند. مثلا اگر نرسیده پروژه‌ی کاری‌اش را تمام کند، خودش را تا پنج صبح بیدار نگه ندارد که کارش را به بهترین شکل ممکن تحویل بدهد؛ دلش را بی‌خیال کند از بهترین‌شدگی، و فقط به وظیفه‌اش اکتفا کند. یا مثلا اگر نتوانست رضایت کسی را به دست بیاورد، جربزه‌ی «شرمنده دیگه، بهتر از این نشد» گفتن داشته باشد. یا مثلا، اگر نتوانست درسش را هفده بار دوره کند، قیدش را بزند و به همین شانزده دفعه بسنده کند و بگذرد از خیر کمال! و امان از کمال خواستن در آن چیزهایی که کمالشان، با غیر کمالشان، هیچ تفاوتی ندارد؛ چون اساسا دست ما نیست و آنچه بخواهد بشود، می‌شود و ما فقط مامور به وظیفه‌ایم... و چقدر حیات‌بخش، که وظیفه حدی دارد و نتیجه، یعنی سپردن هر حاصلی به آنکه صاحب است؛ و صدهزاااار البته، که همین سپردن و دل‌کندن از دل‌خواست‌ها، خودش یک پا فیل هوا کردن است! همانطور که به قول درست شناختن وظیفه و دست شستن از مستحبات سخت و پیچیده که زندگی را به آدم تنگ می‌کند و ویژگی مثبتی هم به حساب نمی‌آید، خودش یک پا فیل هوا کردن است!... بگذریم. واقعا بگذریم‌. آمدم شهادت تک‌پسر علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) را تسلیت بگویم و التماس دعا بخواهم، که این همه حرف زدم. ولی خب، یقینا اینکه امروز و در چنین روزی، چنین حرف‌هایی پیش کشیده شد، بی‌دلیل نبوده و نیست. یعنی همیشه همینطور است. نه؟... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
enc_17023243255077035843421.mp3
4.63M
از روضه‌های امام جوادی، چیز قشنگی گیرم نیامد که بگذارم. دیدم نقطه‌ی مشترک تمام ائمه، مادرشان است. روضه‌ی حضرت مادر (س) را به نیت امام جواد (ع) بشنوید بی‌زحمت. التماس دعا... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
|هیچا|
یک حمد شفا یا صلوات محبت می‌کنید لطفا؟...
منت می‌گذارید هنوز هم به یاد ایشون باشید؟ خانواده‌شون خیلی نگران هستن، و باقی دور و بری‌ها هم... امروز که روز خاصیه واسه حضرت شمس‌الشموس (ع)، شده پنج تا دونه صلوات هم واسه سلامتی این بنده‌خدا زحمت بکشید، بزرگی کردید...
من برای گفتن این جمله که عضوی از خانواده‌ی بزرگ مبنا هستم، زیادی کوچکم. آنقدر کوچک که حتی اسم این بزرگوار هم به گوشم نخورده بود و اگر امشب دوباره از یکی از عزیزانم نپرسیده بودم، باز هم نمی‌شناختمشان. ولی کجای این دنیا کسی از دیدن غم کسانش غصه نمی‌خورد؟!... حالا اگر مرحمت کنید، یک فاتحه و صلوات برای خانم رحمانی هدیه کنید، ممنون می‌شوم. همینطور برای صبر نزدیکانشان هم...
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پیام بالا، یکی از پیام‌های اهالی مبناست که می‌شناسیدشان. باقی را نمی‌فرستم. خودم هم دل خواندن خیلی از متن‌ها را نداشتم، شما هم ندارید یقینا... از دیشب تا همین حالا، پیام به پیام، دلم ریش‌تر می‌شود از دل عزیزانم. فقط یاد کنید از همه‌ی آدم‌هایی که این روزها سیاه می پوشند، و رفته‌هایشان. همین... هیچا~ داستان‌های مبارزه.
۵۷ ۳۱ ما آدم‌ها بهم وصلیم. بیشتر از وصل؛ به قول سعدی اصلا از همدیگریم و از هم می‌رویم و بهم می‌رسیم. این قصه هم - قصه‌ی این اتصال را می‌گویم - قصه‌ی امروز و دیروز نیست. قصه‌ی ازلی این عالم است کلا. قد سواد من، علما بهش می‌گویند وحدت وجود. یعنی یکی بودن همه و همه بودن یکی به معنای واقعی کلمه. فکرش را بکنید؟! اگر کوته‌فکری مثل این‌جانب همین یک موضوع را درست می‌فهمید، شاید تا به امروز و رسیدن به وضع کنونی، زمین و زمان و زمانه و روزگار هزاران چرخ بهتر از این چرخ‌ها خورده بود و هزاران روز بهتر از این روزها دیده بود. اگر امثال این‌جانب‌، می‌فهمیدند که خیر و شرِ یک آفریقای شمالی‌نشینِ ساکن کجائَکه‌ که می‌رود و از یک پیرزن بدبخت دزدی می‌کند به آنها هم می‌رسد و خِرشان را می‌گیرد، شاید کیفیت و ای‌بسا کمیت زندگی‌ها و حیات و ممات‌ها، بی‌نهایتْ‌چندان فرق می‌کرد و توفیر می‌داشت... و بگیر و بگیر و برو و تا قیام قیامت از این اگرها و شاید‌ها پشت هم بچین، مگر چیزی تغییر کند، که چون نمی‌کند و نکرده و نخواهد کرد، ما امروز می‌نشینیم و غم و غصه‌هامان را می‌شمریم! مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم چون گرانی، همکار و همکلاسی و هم‌محله‌ای‌مان را عذاب می‌دهد و ما کاری جز کمک مختصری ازمان برنمی‌آید؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم چون شوهر فلانْ خانم دختر آقا فلانی، خانمش را طلاق داده چون همسرش بچه‌دار نمی‌شده و پول دوا و درمان هم نداشته؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم از خرابی کولر مدرسه‌های دولتی پایین شهر تهران؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم از بی‌مسئولیتی آدم‌های وظیفه‌نَدان؟ بیشتر از این؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم برای جوانان لائیک دنیا، که خدای ما را نمی‌شناسند و پی هیچ و پوچ، خودشان را با دنیایی از سختی و درد و عذاب، گمراه دو عالم می‌کنند؟ مگر غیر از این است که غصه می‌خوریم برای ملت‌های محروم در سراسر جهان، که زورشان و صدایشان بلند نمی‌شود حتی برای تمنایی و خواهشی، ولی همه می‌دانند خالی‌اند و چیزی ندارند؟ بگویم باز هم؟ مگر نه اینکه غصه می‌خوریم برای مردم غزه و کشت و کشتار و جنگ و درد و خون و خونریزی و حقِ حقیقی‌ای که پامال که هیچ، انگار صد سال است که مرده... و هزاران انسانی که کشته می‌شوند، شهید می‌شوند، یا به زبان خودمان، جانشان را می‌گذارند پای باورشان و حیات را به ممات واگذار می‌کنند... و مرگ... یکی از همان حقیقت‌هایی است که انسان هیچ گریزی برایش نمی‌شناسد... همان چیزی که اخیرا دوباره - ولی دورادور و فقط در قامت غم نزدیکان و عزیزان - دیدم و چشیدم برای کسی که باوری بود برای خودش! باوری هر چند بیمار، ولی به قدر کفایت کافی و البته مُعز؛ که من دیدم خیل کثیری برایشان گریه کردند و ابراز عزا داشتند. حرفم وحدت بود که به تلخ‌ترین نوعش رسیدم. مرگ هم یک وحدت است چون شامل همه می‌شود؛ و اساسا وحدت متعلق به انسان است. یگانگی خدای بی‌کرانِ کاملِ بی‌انتها که خالق ما بوده، انگار خودش را در باید های زندگی ما جا کرده. اینکه باید جای خودمان باشیم و با وجود هر کم و کاست و سخت و آسان، بمانیم، که ماندن خودش یک‌ پا کار است. حتی اگر مثل این معلم من، مریضی‌ای در میان باشد که حریف سخت میدان بودن و نبودن به حساب بیاید! دور از جان البته... وحدت و یگانگی، یعنی حرکت. یعنی «جنگ‌ جنگ تا پیروزی» کردن برای هر آنچه در این عالم، پرچم‌دار جنگ و تفرقه و دوریِ دل و فکر و ظاهر و باطن است از آن یکدیگری که گفتیم... وحدت و یگانگی، یعنی تو بشوی همه‌چیزِ مسیرِ حقیقت‌های به حقِ بی‌شمار این عالم، سر جای خودت؛ درست مثل آیینه‌کاری‌های حرم ضامن آهو (ع) که اگر هر تکه سرجای خودش نباشد، یک تکه از نور را به غلط منعکس می‌کند و نور، تمام و کمال فضا را پر نمی‌کند!.. اینها را گفتم چون با فوت خانم رحمانی - همان کسی که چند روز پیش برایشان از شما حمد شفا خواستم، ولی خواست خدایش حکمت دیگری بود که نمی‌دانم چه بود - دوباره یادشان افتادم... اینکه چرا و چطور و چگونه را رها کنیم، ولی بیایید خداوکیلی بچسبیم به تصویر وحدت و یگانگی؛ بچسبیم به بهم‌پیوستگی؛ و به هر خیر دیگری که نه یک نفر و دو نفر، که یک تمامیت انسانی باید برای محقق کردنش آستین بالا بزنند و یا علی بگویند. محبت می‌کنید اگر یک صلوات هدیه نثار کسی که این مطلب را دوباره به من یادآوری کرد، هدیه بدهید. هیچا~ داستان‌های مبارزه‌.
باز هم بابت انتشار پیام‌هایی که علت ارسالشان مبهم بود، شرمنده‌ام. بگذارید پای بی‌تجربگی:) هیچا~ داستان‌های مبارزه.
بچه بود. نهایتا پنجم دبستان. خبر نُصِیرات که از تلویزیون تمام شد، در گوشم - آرام ولی حیرت‌زده - گفت: - من با این سنم می‌فهمم این دنیا هیچی نداره، اینا نمی‌فهمن؟! اصلا معلوم هست چی می‌خوان؟... نگاهش نکردم. پاسخی نداشتم خب. خودش جواب داد: - به قول مامان‌جون، دیگه وقت امام زمانه... لبخند زد. من ولی لبخندم نیامد. قرار شده بیایید؟ تاریخش را با خدا هماهنگ کرده‌اید یا نه؟ شاید هم هنوز سر مذاکره‌اید؛ دارید راضی‌اش می‌کنید که با اینکه ما بازهم لایق شما نیستیم، ولی دنیا توان به دوش کشیدن این همه بلا را ندارد و زمین، در شرف نابودی است اگر نیایید و به داد نرسید! خودمان هم دست کمی نداریم تصدقت. دلمان آشوب می‌شود با هر خبری که مثل موج رویمان می‌ریزد از گوشه و کنار... خلاصه که می‌خواستم بگویم تاریخش معلوم شد، یک میس بندازید، بیاییم دنبالتان! ؟! :) هیچا~ داستان‌های مبارزه.