خیلی دوست داشتم انکارت کنم. یعنی کردم.
چند ماهی میشه. و اولینبارم هم نیست.
گاهی از این فراموش کردن میترسم.
من عادت کردم. به فکر کردن بهت، به خیالپردازی با مضمونِ تو و به هر چیزی که یه سرش بهت برمیگرده. ولی خب تا میام با خودم بگم "عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی، میپره"، باز یادم میافته که نه.
تو عجین شدی با من.
تو از اولشم وجود نداشتی. نمیدونم چرا انزوا ام رو با حضورِ تو پر کردم. کمکم دارم این نمایشو باور میکنم.
نمایشی که هیچ بازیگری نداره!
دفعههای بعدی هم هست🤝
پن: کسایی که آیدی فرستادن رو دیدم* یه عصر که همه چی ردیف بود همه با هم میایم برای صحبت::
امید را پذیرفتهام
و این درست به آن معناست
که ناامیدی را پذیرفتهام.
-بازم گروس.
هدایت شده از 𝚘𝚗𝚕𝚢 𝚋𝚘𝚘𝚔📜
هدایت شده از خانومِ گیشنیز؛
_هیرمان؛
اینجا زمستونه،فصل مورد علاقه من)
ادمینش واسم زیادی دوست داشتنیه . . .
پر از نوشته هاییه که عمیقا لبخند میشونه رو لبم)
پر از عکسایی که میشه ساعت ها بهشون خیره شد و نوشت . .
پر از صوت هایی که روحتو نوازش میکنه و غماتو میشوره میبره ))
اینجا واسم شبیه اتاق ی روانپزشکه وسط ی روستای شمالی، با هوای بارونی و مه آلود)))
همینقدر دوست داشتنی و عزیز💙
این توصیفات و تشبیهها انقدر شیرین و قشنگ بود که فقط میتونم بگم وای و یک دنیا تشکر کنم.
=))))))