|هیرمان|
[از خواب که بیدار شدم، مرده بودیم]
ما
-من و تو-
هردومان زادهی خشمهای کوچکیم
که شب،
نوبت به نوبت برای هر کدام،
اشک میریزیم.
|هیرمان|
من باید خَلقت کنم؟
نمیخوام برات حسرت بتراشم. ماها نباید برای خودمون حسرت درست کنیم.
-این نامه، توضیحاتیست برای اولین کرمی که بر پیکرم میافتد.
احتمالا حال که سفید شدهام و زیرِ این کوه از خاکم، سر و کلهات پیدا میشود و کارَت را شروع میکنی. وقتی آن شب خواستم وصیتنامهای بنویسم، جوهر خودکار تمام شده بود و مرگ، نزدیک نبود. فردایش مثل تمام زندگیام باز فراموش کردم باید انجامش دهم و تنها کسی که حال مرا میشنود، تویی کرمِ کوچک. فکر میکنم اگر قرار بود وصیتنامه را بنویسم، از چند خط و جملات کوتاه، پیشروی نمیکرد. راستش همیشه همین بوده است. در ذهنِ ما پر از جملات و تصویر و حس است که اگر قرار باشد روی صفحهای سفید آنها را توضیح دهیم، شاید از یککلمه هم تجاوز نکند. زندگی، داستانی در ذهنِ من بود که فقط حسش کردم. من زندگی را حس کردم و برای تکامل، حس کردن کافی بود. من جنسِ رویا و رسیدن را حس کردم -هرچند شاید کم و ناچیز- و برای رشد، حس کردن کافی بود. مرگ را هم میان تنفسهایم حس کردم و برای "درست زیستن"، همین کافی بود. آدمیتِ ما، داستانِ ساده و عجیبیست که پیوسته نوشتهاند و پاره کردهاند و دور ریختهاند. خودمان دور ریختهایم. خودمان، خودمان را دور ریختهایم. خودمان همدیگر را هم دور انداختهایم و
-گاه شادیهای کوچک را هم دور میریختیم-.
من به شجاعتِ آخرین برگِ پاییزی ایمان داشتم. به رقص روی طنابی نازک و دست بردن در میانِ تاریکی هم. چراکه شجاع بودن در جادهای که مهآلود است، دستِ کم دستاورد دارد. حتی اگر قرار باشد تلف شوم یا گُم.
حتی اگر کمرنگ شوم یا مات، سرم را برای فرار از مرگ هم خم نمیکنم. لبخند میزنم و چشمانم را میبندم. چون هیچچیز به اندازهی مرگ تازه نیست.
چون من "زندگی و شجاعت" را حس کردم و همین برای آسوده خوابیدن، کافی بود.
-
|هیرمان|
نمیخوام برات حسرت بتراشم. ماها نباید برای خودمون حسرت درست کنیم.
اولین آجرهاتو دارم میچینم و چند سال دیگه که از دور دیدمت، به بنّات یه دستمریزاد میگم و کِیفشو میبرم.
دوست دارم به استوار بودنت لبخند بزنم.
احتمالا تنهایی.
چون من برای رسیدن بهت، همه چیو از دست دادم.
|هیرمان|
ما -من و تو- هردومان زادهی خشمهای کوچکیم که شب، نوبت به نوبت برای هر کدام، اشک میریزیم.
[وقتی شمع را روشن کردم، نیست شدی]
"
از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
"
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما میآورند؟
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
"
حس میکنم که میز فاصلهی کاذبیست در میان گیسوان من و دستهای این غریبهی غمگین.