|هیرمان|
[قرار نبود چیزی بنویسم اما شب، سکوت را کلمه میکند..]
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
خیلی دوست داشتم انکارت کنم. یعنی کردم.
چند ماهی میشه. و اولینبارم هم نیست.
گاهی از این فراموش کردن میترسم.
من عادت کردم. به فکر کردن بهت، به خیالپردازی با مضمونِ تو و به هر چیزی که یه سرش بهت برمیگرده. ولی خب تا میام با خودم بگم "عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی، میپره"، باز یادم میافته که نه.
تو عجین شدی با من.
تو از اولشم وجود نداشتی. نمیدونم چرا انزوا ام رو با حضورِ تو پر کردم. کمکم دارم این نمایشو باور میکنم.
نمایشی که هیچ بازیگری نداره!
|هیرمان|
مثل یه دومینو میمونی. دستم بلرزه، هرچی درست کردم خراب میشه.
امید را پذیرفتهام
و این درست به آن معناست
که ناامیدی را پذیرفتهام.
-بازم گروس.
|هیرمان|
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
[من
و تکستارهی آسمان
و زمینی که به شدت شلوغ است برای زیستن]
|هیرمان|
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
[اگه من خودم تاریکی بودم چی..؟]
|هیرمان|
[اگه من خودم تاریکی بودم چی..؟]
[اگه زورِ تاریکی بیشتر از شعلههای شمع بود چی؟]