بسم الله الرحمن الرحیم
.
توت سیاههای باغچهی رودهن دیرتر از جاهای دیگر سنگین میشود و به اشاره ای میریزد ، بوتههای یاسِ توی حیاط تازه آخر اردیبهشت گل میدهد و عطرش میرقصد توی فضا.
گل سرخ های دور حوض، برای باز شدن و به رخ کشیدن جذابیتشان و زود پژمرده شدن، عجله ای ندارند و شکوفههای گیلاس از هیچ کدامِ اینها کم نمیآورند.
فصل انتخابات اول چلچلیِ باغِ رودهن بود.
ظهرِ روز رایگیری با همان انگشتهای جوهریمان رفتیم باغ.
شناسنامهی مامان زهرا گم شده بود، خانه را زیر و رو کرده بود، جاهایی را که هیچ ربطی به شناسنامه نداشت را هم گشته بود. حتی توی فرِ گاز پنج شعله را.
نبود. غیب شده بود انگار.
ما داشتیم راجع به میزان پخت جوجه ها روی ذغال حرف میزدیم، مامان زهرا اما انگار کنارمان نباشد.
مدام اخبار انتخابات را چک میکرد.
دل توی دلش نبود، حالش خوش نبود، میگفت رای ندهم آرام نمیشوم.
دلداریاش دادم که الاعمال بالنیات...میگفتم، غصه نخور مامان جان مشارکت خوب بوده .
اما ول کن ماجرا نبود.
اینکه چرا شناسنامه توی قفسهی بالاییِ کابینت آشپزخانهی باغچهی رودهن پیدا شد، روایتی جدا میطلبد، اما اینکه اتفاقی چشمهای نگران مامان زهرا شناسنامه را دید را باید امروز بگویم.
ساعت از ده گذشته بود، خبرها زیرنویس میشد که ساعت رایگیری تمدید شده.
جمعه شب ها، جادهی آبعلی به تهران تا ساعت یازده شب قفل است، قفلِ قفل...
مامان را توی ماشین نشاندیم، من تند تند صلوات میفرستادم، والعصر میخواندم که راه باز شود که به یک آبادی برسیم جایی که صندوقی باشد تا مامان زهرا رای بدهد.
سر پیچها از شدت سرعت دلم هری میریخت، ابتدای جاده قبل از ورود به تهران یک مسجد دیدیم ، درهایش باز بود و شلوغ.
مامان زهرا فاصلهی بین ماشین تا مسجد را پرواز کرد انگار. دنبالش دویدم پشت سرمان در را بستند.
نفر آخر بودیم، ساعت دوازده و نیم شب، انگشتانش را که توی استمپ سورمه ای زد دلش آرام شد.
ولو شد روی صندلی فلزیِ توی حوزهی انتخاباتی.
کاغذ کوچکی که جای یک اسم داشت را داد دستم ، گفت بنویس مادر جان ، بنویس.
پرسیدم چی بنویسم؟ گفت: همین سیدی که مردم دوسش دارن.
برایش نوشتم، روی کاغذی که فقط جای یک اسم بود: سید ابراهیم رییسی.
دیشب که خبر را شنید با چادر نمازش آمد بالا، خانهی ما.
در را که باز کردم هق هق امانش نداد.
زبان گرفت، از داغ امام و بهشتی و رجایی گفت، میزد روی پایش و میگفت تا کی این مصیبتها را تحمل کنیم.
بعد همانطوری که پلکهایش را روی هم فشار میداد تا اشک جلوی دیدش را نگیرد گفت: خدارو شکر بهش رای دادم، چقدر خوشحالم، خدایا شکرت...
به ترس و دلهرهی نرسیدن به صندوق رأیِ آن شب فکر کردم، به لحظه ای که توی دلم سر همان پیچ های خطرناک میگفتم ، کاش ارزشش را داشته باشد این هول و ولای ما برای رای دادن.
دلِ خوشی از قبلی ها نداشتیم، قلبمان نا آرام بود.
.
من اگر آن سال به آقای رییسی رای نمیدادم، امروز سرم پایین بود، پایین بود و پشیمان.
حالا اما با افتخار سرم را بالا میگیرم و میدانم بهترین انتخاب را کرده ایم، مردی که توی میدان شهید شود و پشت میز نشستن در مرامش نباشد به یقین برترین انتخاب است.
من خدا را برای تمام آن لحظات برای رسیدن لحظه آخری به آن مسجد، برای جوهری شدن انگشت سبابهی مامان زهرا، و حتی برای پیامک سرعت غیر مجازِ آن شب شکر میکنم.
.
#الحمدلله_کما_هو_اهله
#شهید_جمهور
#آیت_الله_سید_ابراهیم_رییسی
.
@hiyaam