بخت اگر یارم بود، امشب روسری کرم قهوهایِ دور دست دوزم را سرم میکردم و با سوزن ته مرواریدی سفید روی سرم فیکسش میکردم ، چادرم را روی دستم میانداختم و منتظر میشدم دکمه های پیراهن سفیدش را ببندد و وقتی که داشت با آرامش عطر به ریش هایش میزد با غر میگفتم: کار دنیا برعکسه؟ من باید معطل کنم، شما داری طول میدی. زود باش دیگه.
سریع کلاهش را روی سرش میکشید و میگفت: بریم.
از در اتاق بیرون میرفتیم و جمعیت جلوی در آسانسور را که میدیدیم، میخندید و میگفت : پله؟
میگفتم : پله
از طبقهی چهارم هتل پایین میآمدیم، کلید اتاق ۴۰۸ را روی سنگ پیشخوان لابی رها میکردیم و به دو از در کشویی خروجی رد میشدیم.
جمعیت توی خیابان به وجد می اوردمان.
ازین شربت های سبز کمرنگ که هیچ وقت نمیفهمم چه طعمی است را توی سینی پلاستیکی سفیدی که از همان شربت ها تویش شناور است بهمان تعارف میکردند، برمیداشتم و یک نفس بالا میکشیدم و راهمان را میگرفتیم به همان سمتی که جمعیت میرود.
میان راه جایی میایستادم و گوشی ام را از کیفم بیرون می آوردم و از دسته ی پر شور جوان هایی که پایکوبان به سمتمان میآیند و یکصدا و بی وقفه و با ریتم میخواند:(هله، هله، هله) و دست ها را یک جور خاصی با یک زاویهی مشخص توی هوا میچرخانند، فیلم میگرفتم که آخر شب بفرستم توی گروه خانوادگی.
راه ده دقیقه ای را نیم ساعته میرفتیم که از تماشای آذین بندی های خاص و آن گلهای مصنوعی صورتی و سفید و کاغذ رنگی های قرمز که به درختها و تیر چراغ برق و هر چه و هر چه آویخته اند ، جا نمانیم.
سرِ شارع سدره میایستادیم و قرار میگذاشتیم.
از هم جدا میشدیم.
جلوی ورودی باب الرأس سر خم میکردم و اجازه میگرفتم و کفشهایم را میدادم به کفشداری و گوشیام را میسپردم به آن دکهی کوچک روبرویش.
روی گوشی ام برچسب سبز فسفری میزد و میپرسید:
مَسْمُکِ؟
اسمم را میگفتم و سبک تر از قبل وارد صف تفتیش میشدم.
هرم گرمای نفس خانم پشت سری ام از چادر و روسری ام رد میشد و حرارتش مینشست روی گردنم.
آرنج کنار دستی توی پهلویم فرو میرفت و میگفت ببخشید و من از اینکه دارد فارسی حرف میزند ذوق میکردم و میگفتم، راحت باش.
در تنگنای ورودی آخرین تفتیش کمی جلوتر دستی بالا میآمد، رویش خالکوبی های آبی کمرنگ بود و پوستش کمی چروک بود مثل دستان مامان انسی ، بلند میگفت( صلّو علی محمد و آل محمد)
پیشانی ام خیس میشد. نفسم کمی میگرفت.
نوبتم میشد و روی سکو میایستادم ، خنکای باد کولر آبی ِ پایه ایِ اتاقک تفتیش به پیشانی ام میخورد و یک لحظه لرز میکردم .دستانم را بالا میگرفتم و زیپ کیفم را باز میکردم و از خان آخر رد میشدم .
بخت اگر یارم بود بعد ازین ها .....
بخواهم بقیه اش را بنویسم اشک امان نمیدهد.
بخت اگر یارم بود که اینقدر فاصله بینمان نبود.
.
امشب میان کِل کشیدنهای جمعیت و محکم دست زدن هایشان و یکصدا اسمت را صدا زدن ها.
من داشتم به یار نبودن بختم فکر میکردم.
من امشب بعد از آن که با شنیدن اسمت از سر شوق بلند کِل کشیدم و بی اختیار اشک ریختم:
توی دلم همان یک بیت ماندگار را تکرار میکردم.
من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی ، چه فراقی.......
.
آقای مهربانم، تولدت مبارک
.
#ای_رویای_شیرین_من
#ای_رفیق_دیرین_من