یادت هست ؟ ایستاده بودیم سر بلوارِ نمیدانم چی بعد از سیطرهی اول و منتظر بقیه بودیم.
داشتیم دوتایی با سید حسین کَل کَل میکردیم سر مسئلهی حجاب برتر و حجاب کامل.
فاطمه گریه میکرد، آقا مهدی از توی کالسکه درش اورد، امیر علی ولی خوابیده بود.
مهتاب کالسکه ی طوبی را کشاند آورد کنار ما، یکی آن وسط گفت: همینجوری ردیفی با کالسکه وایسید ازتون عکس بگیرم.
باباهای بچه ها آمدند.
شیما گفت :دوربین منو نگاه کنید، یکی گفت :گوشی منو نگاه کنید،یکی خیز برداشت بپرد وسط عکسمان و ما هول شدیم ، دست آخر یک عکس هول هولکیِ تار از آن لحظه ثبت شد.
عکسی که در آن من کنارت ایستاده ام اما نگاهم به جایی بی ربط است و تو داری انگار با کسی آنطرفتر حرف میزنی.
بعد از رفتنت من بارها خیره شدم به آن تکه از آن عکس دسته جمعی که قسمت خودم و خودت را بریده بودم و ذخیره اش کرده بودم در فایل علاقه مندی ها.
من بارها خیره شدم به آن عکس و حرص خوردم و زمین و زمان را مقصر تاری عکس و حواس پرتیمان از لنز دوربین دانستم.
تا وقتی که بالاخره در خلوت ، یک عکس دو نفرهی خوب و تمیز با تو گرفتم و خیالم راحت شد.
آیینه کاری خانه جدیدت کمی چهره ام را درهم برهم کرد، ولی عکس دو نفرهی خوبی شد.
#دلتنگی
#رفیق
#فرزانه_پزشکی
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
دلم برات تنگ شده میثاق.
میدونی چقدر؟
خخخیلی...
چقدر صفحهی چتمون رو بالا پایین کنم؟
نیستی و جای سخت ماجرا همینه.
همین که نیستی تا بفهمی حالم خوش نیست و بیای بهم امید و انرژی بدی و غر بزنم و تو آرومم کنی.
بیای ازم تعریف کنی🥺بگی فاطمه دلم برای روایتهات تنگ شده.
بگم جون نوشتن ندارم، دعوام کنی.
خودت میدونستی رفتنت این حفرهی عجیب رو تو زندگیامون درست میکنه؟
میدونستی و رفتی؟
هی....
میثاق...
.
و خدا رحم کند این همه دلتنگی را...
#اینگونه_رفتن_زود_بود
#رفیق