شاید شیرینی مربای توت فرنگیِ دست سازِ طاهره سادات، کمی از تلخیِ تمام شدن این سه روز کم کند ....
.
ازین سه روز روایتهایی خواهم گفت إن شالله...
کم ، شاید هم زیاد😅
.
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت ۱۴۰۲
یک از نمیدانم چند...
.
با خودم لج کرده بودم، میخواستم هر جور که هست قورباغهام را قورت بدهم، اما نمیشد.
نمیتوانستم.
هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر منصرف میشدم.
در کشمکش بین رفتن و بیخیال شدن و نرفتن بودم که چمدان صورتی که یک چرخش شکسته را پر از لباس های راحتی و پوشک و اسباب بازی و قابلمههای کوچولوی رویی برای غذای زینب سادات کردم و دفتر و تبلت و خودکار و شارژر و عینکِ یک دسته ام را چپاندم توی کوله.
(که مامان زهرا در اینجا فرمودند: برای سه روز چقدر وسیله؟؟ و جواب دادم که اگر خودم تنها میرفتم تمام وسایلم همین کوله بود و بس)
انگار که خودم ، خودم را پرت کنم گوشهی رینگ.
به خودم گفتم
ببین، میری.
باید بری.
میری و از پسش برمیای.
که اگر برنیای وای بر تو.....
.
یا علی گفتیم و .....
.
#رویداد_لبخند_خدا
.
@hiyaam
دو از نمیدانم چند....
.
یک بار دوستی توی اینستاگرام پستی گذاشته بود با محوریت چایی و نویسندگی و نوشتن و اینها.
واژه های دقیقش را یادم نمیآید، اما مضمون کلام این بود که اگر نویسنده باشی آنطور که باید و غرق شوی در واژه ها، بارها و بارها چایی کنار دستت یخ میکند و متوجه نمیشوی.
من یک آدمِ عاشق حواشی هستم که نگو و نپرس، یعنی اگر یک لیوان چای، یک ظرف میوه، یا هر چیز دیگری به هنگام نوشتن و خواندن کنارم باشد تا تهش را درنیاورم نمیتوانم تمرکز کنم روی کار.
دائما حواسم به آن لیوان چای نصفه و نیمه هست که تمامش کنم تا سرد نشده.
من بعد از خواندن آن پست بارها دلم آن حس را خواست، اینکه آنقدر غرق در واژه شوی و توی دریای کلمات پایین بروی که دیگر گوش و چشمت چیز دیگری را نبیند.
این حس برایم محقق نشد تا وقتی که این حلقهی دوست داشتنی تشکیل شد.
من یا بهتر است بگویم ما ، بارها چایی هایمان خنک شد، سرد شد، یخ زد اما همچنان داشتیم سر یک تیتر یا یک تک مصرع یا روایتِ یک پوستر چانه میزدیم.
چای را برایمان عوض میکردند و دوباره چای یخ میزد.
باورم نمیشد روزی این حس را تجربه کنم.
باید به تجربه های ناب امسالم اضافه شان کنم.
.
ولی خدا وکیلی :
گر مخیر بکنندم وسط کار چه خواهی
چای ما را و همه نعمت فردوس شما را😅😅
.
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت۱۴۰۲
سه از نمیدانم چند....
.
ایستاده بودم پای بساطش داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه ای گذشت برگشت، لبخند تحویلم داد.
گفت: خوبه ؟ گفتم چی؟ نقاشیت؟ آره عالیه ولی من داشتم خودتو میدیدم.
گفت : خودمو؟
گفتم آره شکل دوستمی، خیلی شکل دوستمی.
عکس فرزانه را نشانش دادم، گفت: سومین نفری هستی که بهم گفتی.
گفتم حتی مدل گره زدن روسری و چادر سر کردنت هم مثل اونه.
باز خندید، مثل فرزانه.
گفتم میشه بجای فرزانه بغلت کنم.
خودش اومد جلو محکم بغلش کردم ، هر دو اشک شدیم.
من از دلتنگی فرزانه و اون از شوق شبیه بودن به فرزانه.
اینو خودش گفت.
گفت خیلی خوشحالم از این شباهت.
خلاصه که فرزانه خانوم هر جا بخوای ، خودت رو نشون میدی و یادم میندازی کجام و باید چکار کنم.
ممنون رفیق...
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت ۱۴۰۲