eitaa logo
«هیام⁦«
163 دنبال‌کننده
143 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
نان‌ها را که تکه میکردم تا زینب توی مشما بگذارد، با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید. میان غرغر های زینب که از نرمی بیش از حد نان ها و برشته نبودنش شاکی بود، داشتم فکر میکردم که سال چندم است. پنجمی اش بود. پنج سال گذشته بود. از آن شب عجیب ، پنج سال گذشته بود. شبی که تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و میگفتم هنوز نوبتم نشده. شبی که پیام پشت پیام آمده بود: فاطمه چی شد؟؟؟ و جواب داده بودم فعلا هیچ‌. مراتب انتظار بیش از حد که سپری شد بالاخره منشیِ ادا اطوار دار مطب اسمم را صدا کرد. انگار که ناظم مقطع راهنمایی مان پشت بلندگو سر مراسم صبحگاه صدایم کرده باشد، از جا پریدم و بلند گفتم بله؟ راهنمایی ام کرد به اتاق مربوطه. واژه ی خلاقانه تری برای عبارت دل توی دلم نبود پیدا نکردم، خب واقعا دل توی دلم نبود. دکتر اسم و رسم داری نشسته بود روی صندلی و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد پشت سر هم سوال میپرسید. می‌گفتند تشخیص هایش رد خور ندارد، دقیق، درست ، بجا. سوال ها را که جواب دادم ، پرسیدم : دکتر جنسیت مشخصه؟ با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: آره پسره. داشتم فکر میکردم چقدر اذیتشان کنم، از کی چقدر مشتلق بگیرم ، اصلا زود خبر را بدهم یا نه ، توی ذهنم چهره‌ی مامان را تصور کردم که از ذوق بلند بلند میخندد، پسری بودن مامان زبان زد خاص و عام بود و از دلم گذشت که آن وعده ی چرب و چیل بابا را که گفته بود اگر دختر باشد میدهم از دست دادم. میخواستم زودتر از روی آن تخت سفت بلند شوم و به دو پله های کلینیک را پایین بروم و به سید حسین که توی حیاط منتظر است بگویم: پسره، قرار بود اگه پسر باشه اسمش با من باشه دیگه ؟ اسمش انتخاب شد ، تمام. جمله هایم را آماده کردم و همینطور که دکتر اعداد و ارقام را وارد دستگاه میکرد لیست تلفن هایی که باید بزنم را هم توی ذهنم چیدم. اماده بودم بلند شوم و با بهترین حال ممکن از آن اتاق تاریک پر از مانیتور بیرون بیایم. که دست دکتر بی حرکت ماند ، دیگر دستش را دورانی نمیچرخاند و ثابت نگه داشته بود هی با دقت نگاه میکرد. قطعا نمی‌دانست که چه رویاهایی در سر دارم که اینقدر صریح گفت: دو هفته دیگه بیا که اگه تغییر ندیدم مجوز بگیری برای .... دنیا از اینجا به بعدش روی سرم خراب شد ، چشمانم سیاه میدید همه جا را، صدایش مبهم توی سرم می‌پیچید: ستون فقراتش مشکل داره، انگار هنوز تشکیل نشده ، شاید دیگه هم نشه. غم پایش را گذاشت بیخ گلویم و تا می‌توانست فشار داد. پاهایم توان ایستادن نداشتند. هر چه که از آن لحظه ها بنویسم صرفا تراوشات ذهنم است چون خودم هم یادم نمی‌اید که با چه حالی خودم را رساندم پایین پله ها به سید حسین. نشستم توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بی اراده یادم افتاد که مامان زهرا گفته بود: من هر کدوم از بچه هام رو به یه امام سپردم. تو و حسین رو به امام حسن سپردم. میان هق هق های بلندم گفتم. هر سال سفره میندازیم، خوبه؟؟ هر سال برای کریم ترین کریم عالم به هر اندازه که شد سفره بندازیم ، باشه ؟؟ گفت : باشه ، پس دلت رو هم قرص کن به نگاه کریمانه اش. اشک‌هایم بند نمی‌آمد اما دلم را قرص کردم به نگاه کریمانه‌اش. دو هفته بعدش گفتند، همه چیز در طبیعی ترین حالت ممکن است. اولی اش را وقتی انداختیم که هنوز توی وجودم دو تا قلب میتپید. از سال بعدش قلب دومم بیرون از وجودم میتپید. . زینب پشت سر هم می‌گفت باید میگذاشتی نان ها کمی هوا بخورد و قلب دومم تندتر میزد چون با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید... . . @hiyaam