eitaa logo
«هیام⁦«
163 دنبال‌کننده
143 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب برای زینب صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه های جدیدم چکار کنم؟؟؟ همین پروفایل سورمه ای های فعال و تمرین به موقع بده. کمی آرامم کرد و از تجربه خودش گفت، یعنی خب زینب برای من همیشه تا بوده همین بوده، آرامش توی صدایش و حتی قلمش حالم را بجا می‌آورد ، توی کار کم که می‌آورم، با ایتا طی الارض میکنم به رشت. میروم و دستم را میگذارم روی زنگ در خانه‌شان تا در را برایم باز کند و بروم توی بالکن با صفایشان بنشینم به غرغر. آن روزهایی که دخترک تازه مهمان دنیا شده بود و جسمم از پذیرایی از این مهمان کوچک کم می‌آورد، از همان فاصله برایم چای لاهیجان می‌ریخت و لقمه را آماده می‌کرد و درسته در دهانم می‌گذاشت . می‌گفت نگران نباش من هستم تا بچه هایت را راه بیندازی. پروفایل زردها را می‌گفت ، همان بچه های خلاقم که حالا قد کشیده اند و رنگ عوض کرده اند. همین دیشب برایش صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه‌های جدیدم چه کنم؟ نه اینکه ندانم ، که اگر نمی‌دانستم تا پاسی از شب به خط به خط نوشته هایشان گیر نمی‌دادم و با تانک از روی تمرینشان رد نمی‌شدم. دلم بهانه داشت. وقتی گفتم من با اینها چه کنم؟ یعنی زینب من خسته ام، کلی کار کرده ام، کلی کار دارم، بحرانی که یادآوری اش تن و بدنم می‌لرزاند را رد کرده ام و حالا هر شب کمی هراس به سراغم می‌آید. دلم میخواست بار و بندیل بردارم بچه ها را بزنم زیر بغلم برویم زیر پل ری توی کوچه پس کوچه ها حصیر مسافرتی‌مان را پهن کنیم و با شیخ حسین قرآن سر بگیریم اما نشستم گوشه ی پذیرایی خانه‌مان و صدای تلویزیون را کم کردم و زانو بغل گرفتم و حسرت خوردم و گفتم: بِکَ یا الله... دلم میخواست این شبها مثل شب‌های گذشته، تیتراژ برنامه محفل که شروع میشد بلند میشدم و زیر کتری را روشن میکردم و بساط افطار را به راه . تقدیر اما اینطور رقم نخورده بود. که اگر همه چیز سر جایش بود بی جهت بهانه نمیگرفتم. . استادی داشتم که می‌گفت :شب بیست و یکم شب حذف و اضافه اس و شب بیست و سوم ثبت میشه و میری برای پاس کردن واحدهات. قطعا چند واحد از واحد‌های سال گذشته ام را پاس نکردم که امسال با این حال شب های قدر را درک میکنم. شاید هنوز بلد نیستم چگونه و چه طلب کنم. . آقای امام زمان جانم، من به بی معرفتی خودم نسبت به شما اعتراف میکنم ولی شما بزرگی کن استاد راهنمایم باش و آن خوب هایش را برایم جدا کن حتی اگر ظرفیت پر شده است خودت یک کاری اش بکن. واسطه‌ی فیضِ عالم: ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه... . . @hiyaam
از صبح دارن دعوا میکنن. این میگه من اون میگه من یکیشون میگه من بزرگترم یکی دیگه میگه خانوما مقدم ترن این یکی میگه من زودتر رسیدم اون یکی میگه من تو پست گیر کرده بودم این میگه من گرونترم اون میگه من چهارتا صفحه از تو بیشتر دارم این میگه من سبکترم اون میگه من اصیل ترم . یه جیغ زدم سر دوتاشون گفتم: سااااکت ، حوصله‌ی هیچ کدومتون رو ندارم بعدشم تنبیهشون کردم کذاشتمشون طبقه بالای بالای کتابخونه به کارای زشتشون فکر کنن. والا به خدا. اعصاب ندارم، هی منو بخون، منو بخون. سرم رفت .... اه... . . @hiyaam
نفس،نفس زنان خودم را از دامنه‌ی مشکیِ ذغالیِ مسیری که بهار شروعش کرده بودیم رساندم به کوهپایه‌های زردِ تابستان. وقتم تنگ بود و مسیر طولانی، سر و دست تکاندم، افتادم توی مسیر زرد. برای تک تک همنوردهایم دست تکان دادم. شیب اول راه تند است همیشه. قرار بین هر فصل همین است، تند تند سراغشان میروم کمی از راه میگویم صبر میکنیم بقیه لیدرها برسند تا حرکت کنیم. شیب تند مسیر زرد را رد کردم. از بالا نگاه کردم همه چیز خوب بود. عرق بر جانم نشسته بود و اگر مکث میکردم سرد میشدم. باید قبل از تاریکی میرفتم بالاتر کمی، تا سرمه‌ای افق را ببینم. راه بلدترها زودتر رفته بودند و باید پشتشان میرفتم که مطمئن شوم درست رفته اند. غروب شده بود و خیالم از جلوتر رفته ها راحت. نسیم خنکی به نم روی پیشانی ام خورد. باید برمیگشتم. برای تجدید قوا و افتادن توی مسیر اصلی. پاهایم را به زور روی دامنه های ناهموار می‌کشیدم. بالاخره رسیدم. به همان ییلاق خوش آب و هوای سرسبز. پا سبک کردم و روی سبزی چمن‌هایش ولو شدم. انگار که در خانه ام باشم. . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . زل زده ام به ساعت، تکیه داده ام به دیوار. یک چشمم به حرکات تند و تیز دخترک است و چشم دیگرم به پسرک که از بالای مبل به سانِ مرد عنکبوتی پایین میپرد. دلم بهانه دارد. قفل گوشی را باز میکنم. فایزه سادات نوشته: امشب نمیای؟؟ مینویسم ، نه. بعد چشمانم را می‌بندم. دلم ازدحام میخواست، شلوغی، پا درد و کمر درد. یاد شب ششم‌های این چند سال افتادم. چقدر به وقت پخش حنا، تقلا میکردیم به زینب حنا برسد، همان جوری که شب هفتم همه یک جوری به من شیر می‌رساندند. شاخه گل های رز همیشه زود تمام میشد. من اما آن گل‌برگ‌های داودی که به گاهِ سینه زنی روی سرمان می‌ریختند دوست‌تر می‌داشتم. نشد که خودم را برسانم. به آزاده گفتم دلم میان روضه هاست توی هیات و خودم خانه. نوشت: فکر میکنی... فکر میکردم؟؟ شاید....‌ شاید خودم هم میان روضه ها بودم. دارم واژه ردیف میکنم که از مقرری امشبم رفع تکلیف شود. دارم به این در و آن در میزنم که اشاره ای نکنم به روضه‌ی امشب. اصلا شاید امشب هم بخاطر همین‌ها نرفتم... نرفتم که نشنوم. روضه‌ی شب ششم سخت است..... بیشتر از این چیزی ندارم بنویسم برای امشب. شب ششم شبِ به سینه کوبیدن های مادرهای پسرهای دوازده سیزده ساله است. آنها بهتر میفهمند، قد و قواره‌ی پسری در این سن محال است یکهو اینقدر بلندتر شود.... محال است... محال. . . و یک بیت روضه: خيز و برگرد به خيمه كه ببيند نجمه مثل سقّا چه قَدَر خوش قد و بالا شده‌اي @hiyaam
اونقدر از صبح هنرجوهات، برات قشنگ قشنگ نوشتن که من دیگه روم نمیشه بنویسم، از تو، از امروز، امروزی که وقتی نشستم رو زمین کنارت دنیا رو سرم خراب شد. دیدی منو؟ شکل عکسام بودم؟ دیدی واقعی بودم... دراز کشیدم و زل زدم به لامپ صورتیِ کم نور اتاق، اشکام سر میخورن میریزن روی بالشت. محسن چاووشی میخونه: دستم از دست تو دوره، دلم انگار تو تنوره، توی سینه ام که صبوره غمو موندگار کردی... باهات حرف میزنم، میگم: میثاق دختر یه کاری کن، یه دعایی، یه چیزی، حالم بده. بعد یادم میفته چقدر ما همیشه برات زحمت داریم حتی الان ولت نمی‌کنیم. میثاق شبی که فرداش ارائه داشتم یادته؟ چقدر برام تایپ کردی، هی نوشتی، هی نوشتی... حلالم می‌کنی برای این همه زحمت؟ دارم فکر میکنم الان داری به حرف کدوممون گوش میدی، رفتی رشت تو بالکن قشنگه ی زینب نشستی و داری حرفهای اونو می‌شنوی یا تبریزی نشستی کنار نفیسه ای که برای بار دوم چاییش یخ کرده شایدم رفتی کنار دریای بابلسر داری درد دل طاهره رو گوش میدی، یادم هست اول آشناییمون گفتی عاشق دریایی‌ شرجیِ اهوازم بد نیست شبا، فائزه خیلی دلش نگران تو بود امروز، می‌گفت فاطمه میثاق نترسه؟ تنها نمونه؟ گفتم میثاق قویه نگران نباش. ولی فکر کنم اگه به انتخاب خودت باشه رفتی دست دارسنج رو گرفتی با هم یه گوشه از گوهرشاد نشستید... ما قلبمون داره کنده میشه از این مسافت‌های مزخرف دنیایی، ولی تو خودت به نوبت به داد دل تنگ همه برس. ما همیشه برات زحمت داشتیم، حتی الان .... الان الان که نیستی. الان که رفتی. خاک مگه قبلنا سرد نبود؟؟؟؟ .
خانمِ میثاق خانوم من قرار بود فقط، جلسه هشتم رو ارسال و نقد کنم... قرار نبود تا آخرش نیای... دارم هنرجوهامو ارزیابی میکنم، ترم تمومه... کاش خودت بودی برای ارزیابی. کاش خودت نتیجه رو مینوشتی. کاش دل من اینقدررررر برات تنگ نبود..... 😭😭😭😭😭😭😭😭
از سر شب فکرش توی سرم افتاده، مثل دیروز عصر یا پریروز صبح، یا هفته‌ی پیش سر کلاس روایت یا همین عصر توی جلسه. حدیث نوشت خوابش را دیده، بعد همه انگار منتظر باشیم با هم گریه‌کردیم. ما دور هم گریه کردن را از فاصله‌ی دور بلدیم، خود میثاق یادمان داده‌. نشسته بودم کارهای عقب مانده‌ام را بکنم، هنوز فکرش توی سرم می‌چرخید. حدیث دو تا آهنگ فرستاده نوشته میثاق صدای این خواننده را دوست داشت. آهنگ‌ها رو گوش میدهم و بعد گروه به گوش را باز میکنم و رندوم یک چاووشی پلی میکنم، ریحانه گفته بود روزی که به میثاق گفته: تو محسن چاووشیِ نویسنده‌هایی، میثاق خیلی خوشش آمده‌. چاووشی میخواند: چقدر گریه کنم، چقدر تلو بخورم... فکر میکردم دیگر همه خوابند که زینب پیام میدهد، و از غم رسوب شده‌ی توی جانمان میگوید...