eitaa logo
«هیام⁦«
166 دنبال‌کننده
126 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [ هُرنو ]
من رأی می‌دهم. بی حرفِ پیش؛ بی حرفِ پس. راستش را بخواهید، هنری هم نداشته‌ام برای انقلاب و وطن و خون شهیدانش که حالا بخواهم گله‌مند باشم یا هر چه. از بی‌کفایتی‌ها عصبانی می‌شوم. ولی مگر خودم چه گُلی به سر مملکت زده‌ام؟ اگر بتوانم همین‌جایی که هستم را یک قدم به جلو هُل بدهم، وظیفه‌ام را درست انجام داده‌ام. همین. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
سرش پایین بود و حواسش به تنظیم قطر شامی اسفناج....
بسم الله الرحمن الرحیم . کاسه‌ی رویی را کشید جلو و گفت: ننه یُخده آرتِ نخودچی بیار، اونجاس به تو اون قفسه هه، بغلْ حبوبات. مست میشوم وقت‌هایی که خودش مینشیند روی صندلی قهوه‌ای فلزی اش و دست به کار می‌شود. از مهر پارسال که عمه جون یکهو کتف درد گرفت و برای همیشه رفت، ندیده بودم دوباره بساط شامی به راه کند. یک قاشق پر آرد نخودچی ریختم روی گوشت‌ها و سیب زمینی‌ها. گفت: زیاد نشه؟ گفتم : مامان انسی من آرد نخودچی دوست دارم تو شامی، گفت پس بریز بازوم ننه، بعدشوم نمک بیار بش بزن، کم بزنیا ، نمکش خیلی شوره، نَمدونَم ناهیده از کُج گرفته این نمکه رو. نصف قاشق چایی خوری نمک را ریختم روی ترکیب گوشت و سیب زمینی و اسفناج و آرد نخودچی. بعد گفت حالا زردچوبه رو هم بیار، مچ دستم رو گرفت و خم کرد تا مقدار مشخصی از زردچوبه وارد ترکیب قبلی شود. ماتِ دست‌هایش شده بودم. محکم ورز میداد و می‌گفت: ننه این انقلاب بخداا الکی نی، شماها یه چیز شنیدید. بعد باز ده باره و صدباره خاطره تظاهرات رفتن با بچه های کوچک و تشییع امام که صبح رفتند و دوازده شب گرسنه و تشنه برگشتند را تعریف کرد. من هم کم سرم درد نمیکند برای این حرف ها، خودم خاطره‌ی گم شدن پسرعمه هایم وسط تظاهرات قبل از انقلاب را یادآوری کردم تا برای بار نمیدانم چندم با آب و تاب تعریفش کند. ترکیبِ فوق‌العاده‌ی شامی اسفناج را محکم با دست میکوبید کف ظرف: اینجوری که بکوبی وا نمیره. همانطور مات نگاه میکردم و گوش میدادم. _ماهیتابه متوسطه رو بذار رو گاز، داغ شد روغنشوم بریز، بعدوم این هواکشه رو بزن و برو، بوش بهت نخوره اذیت شی. کبریت را گرفتم زیر شعله‌ی متوسط گاز و گفتم: خدایی همت داشتینا، ما الان بهمون بگن با بچه تا سر کوچه برو سختمونه. گفت: همت که حالا جا خودش، ما با هم بودیم ننه، همه با هم بودیم. همین الانشوم اینا که بد و بیراه میگن حرف بیخود میزنن، اصن مگه بودن اون موقع ها. خنده ام گرفت، وقتی حرص میخورد با مزه میشود. مایع دستشویی را ریختم روی انگشتم و اینبار محکم‌تر زیر شیر آب شستمش. _دیدی مامان انسی ، میگفتی جرم دار ه و وضو نداره شستمش رفت. سرش پایین بود و تمرکزش روی تنظیم قطرِ شامی اسفناج. من حرفهای مامان انسیِ پای گاز در حال شامی اسفناج سرخ کردن را از حرفهای هزار تا سیاستمدار بیشتر قبول دارم. . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم اواخر اسفندِ هر سه سالی که دبیرستان بودم، اعلام می‌کردند برای اردوی راهیان نور، ثبت نام داریم. اما بشرطها و شروطها. یک طومارِ بلند بالا میخواند و بعد هم اعلام میکرد، واجدین شرایط برای ثبت نام نهایی آخر وقت به اتاق پرورشی مراجعه کنند. خانم گل‌محمدی را میگویم، سخترین معاون مدرسه. سخت بود و یک جور عجیبی مهربان. یکبار که برای دستبند طلای توی دستم نامه‌ی احضار والدین نوشت و هر چه گفتم از شب قبل یادم رفته دستبند را در بیاورم، کوتاه نیامد و مامان را کشاند مدرسه سرسختی اش دستم آمد. طومار بلند را با نجمه و نفیسه مرور کردیم. نفیسه مثل همیشه بلند بلند می‌خندید و می‌گفت: من که رفتم ثبت نام، خدارو شکر اگه بابام دو تا پا نداره حداقل ما یه اردو میتونیم بریم. فرزندان شهدا و جانبازان بالای پنجاه درصد از آن طومار معاف بودند. یکبار دیگر طومار را مرور کردیم ، نمیشد، کار درنمی‌آمد. من یک جای کارم می‌لنگید. نشسته بودم روی سکوی سیمانیِ کنار آب‌خوری و داشتم حرص می خوردم. نجمه گفت: میندازیمت تو گونی میبریمت، نگران نباش و باز قهقهه زدند. داشتم فکر میکردم اگر سه صدم معدلم بالاتر میشد، اگر بابا بعد از اینکه ترکش را از کنار نخاعش درآوردند و خدا رحم کرد و سالم ماند، می‌رفت دنبال کارهای جانبازی‌اش، اگر به حرف زینب گوش داده بودم و با او میرفتم دارالتحفیظ و حافظ قرآن میشدم، اگر توی مراسم دهه فجر بیشتر همکاری میکردم.... می‌توانستم آخر وقت با بچه ها بروم برای ثبت نام. کوله‌ی برزنتی یشمی‌ام روی شانه‌هایم بود. مقنعه ام به رسم هر روز آن ساعت کج و کوله شده بود، نجمه دستم را گرفت: با ما بیا، یهو دیدی قبول کرد. سختی چهره‌ی گل‌محمدی را نمی‌توانستم تصور کنم، محال بود بپذیرد. نفیسه از پشت هلم داد، بابا بیا بریم فوقش میگه نه... مقنعه‌ام را صاف کردم، ریشه‌ی موهایم پوشاندم و با بچه ها رفتیم اتاق پرورشی. نجمه و نفیسه فرم پر کردند و رضایت نامه گرفتند. سرش را بالا آورد با همان لحنی که گفته بود، مدرسه جای دستبند انداختن نیست گفت: تو چی میگی؟ شرایطتت آماده است. رفتم جلو، سرم پایین بود، گفتم نه. همه‌ی شرایط را ندارم . گفت: خب پس چرا اینجایی. نفیسه گفت: آخه دوست داره بیاد. با دستش چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد: واقعا دوست داری؟ چرا؟ گفتم : آخه تعریف این اردو رو زیاد شنیدم، نیاز دارم به درک فضای معنویش. گفت: حالا شاید اگر جا بود، بهت خبر بدم. ذوق پرید توی حنجره‌ام: خانوم واقعاا؟؟ _گفتم، شایددد، ذجاجی، شاید. نفیسه آرام کنار گوشم گفت، میای فاطمه. این شاید یعنی حتما. سخت بود و یک جور عجیبی مهربان. یکبار که برای دستبند طلای توی دستم نامه‌ی احضار والدین نوشت و هر چه گفتم از شب قبل یادم رفته دستبند را در بیاورم، کوتاه نیامد و مامان را کشاند مدرسه سرسختی اش دستم آمد و حالا که داشت امیدوارم میکرد مهربانی اش. . ماه بعدش یک تکه از قلبم را میان رمل‌های شلمچه جا گذاشتم و برگشتم. . شایدی که معنایش حتما بود. مثل (لَعَلّ) ی آیه‌ی بیست و یک سوره بقره، که رجایش خیلی زیاد است... . یا اَیّها الناس اعبدوا رَبّکُمُ الذّی خَلَقَکُم وَالذینَ مِن قَبلِکُم لَعَلّکُم تَتَّقون . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . اولین مواجهه‌ی جدی‌ام، با قرآن، زمستان سال ۸۶ بود، حوالی هجده نوزده سالگی ام، وقتی توی سرمای تکرار نشدنیِ آن سال بلیط‌های بیست تومانی شرکت واحد در دستمان بود و از ایستگاه میدان شهدا سوار اتوبوس‌های هفت تیر می‌شدیم و تا خودِ کوچه‌ی پرویزِ بلوار کشاورز می‌خندیدیم به خودمان که توی یخبندان این مسیر را میرویم برای حفظ. هنوز وارد وادیِ طلبگی نشده بودم، سر یک آیه معلم قرآنم تاکید داشت که باید عربی ات، قوی باشد تا بفهمی یعنی چه. ترجمه‌ی تحت اللفظی حقش را ادا نمیکند. سال بعدش،وقتی جامع المقدمات توی دستانم بود و چهار زانو روی فرش دستبافت مکتب صادقیه رو به تخته نشسته بودم. یاد همان روز افتادم. استادِ نحو از انواع تاکید می‌گفت: یک لام تاکید داریم که هم بر سر اسم می‌آید، هم حرف و هم فعل. یک نون تاکید داریم که فقط بر سر فعل می‌آید. نون تاکید هم ثقیله داریم هم خفیفه. اگر مشدد شد نون تاکید ثقیله است. برای تاکید یکی از اینها به کار میرود. چهار زانو نشسته بودم روی فرش دستبافت مکتب صادقیه و ذهنم پرواز کرده بود تا بلوار کشاورز و دارالقرآن و صندلی های چوبی. حالا شده بودم همان آدمی که کمی عربی اش قوی شده. آدمی که میداند برای قطعی بودن و تاکید روی امری در زبان عرب از یکی از همین ادوات تاکید استفاده میشود. . توی جامع المقدمات ننوشته بود، اگر که در کلمه یا فعلی از دو تا از این ادوات تاکید استفاده شود یعنی چه؟ معلم قرآن اما قبلاً گفته بود. گفته بود که این یعنی هیچ راه گریزی نیست. این یعنی به یکی از اینها گرفتار میشوی بدون شک و اگر میخواهی خیرش را ببینی باید صبور باشی. . استاد دیشب وسط جلسه گفت: باید زندگیمان را بر این اساس بچینیم، برنامه هایمان، کارهایمان، درس خواندنمان، تفریحمان و .... باید جوری باشد که اگر هر آن این اتفاقِ حتمی و قطعی رخ داد، جا نخوریم... من از دیشب فکرم هزارجا رفته است و دنبال مصادیق صابرین گشته ام. همان‌ها که بشارت از آنشان است. نه از روی عادت و تکرار ، این بار با دودوتا چهارتا کردن و فکر کردن روی همه‌ی مصادیق به این نتیجه رسیدم که اسطوره‌ی بی تکرار صبر همان بانویی است که یکباره ، نه به گفته‌ی خود قرآن، به چیز اندکی، بلکه‌ی به همه‌ی آن واژه ها گرفتار شد. به خوف و جوع و کمی اموال و جان و فرزندان و بعد محکم ایستاد، همان طور که استاد گفت، ایستاد و گفت چیزی جز زیبایی ندیدم. انگار اساس زندگی اش را اینطور چیده بود. چقدر فکر کردن به قرآن با برکت است، من داشتم به مصادیق صابرین فکر میکردم و حالا دلم رفته به عصر روز دهم.... لا یوم کَیوْمُکَ یا أباعَبدلله.... و لَنَبْلُوَنَّکُم بِشَئٍ مِنَ الخوْفِ والجوعِ وَ نَقصٍ مِنَ ألاموالِ وَالانفسِ وَالثَّمَرات فَبَشِّرِ الصّابِرین . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . شمع تولد شانزده سالگی را تازه فوت کرده بودم. پر چالش ترین سال زندگی ام بود، جایی بین فهمیدن و نفهمیدن. در همان روزهایی که توی هر خانواده فقط یک نفر آن هم باباها گوشی تلفن همراه داشتند، و موبایل داشتن مامان‌ها تهِ پول داری و با کلاسی بود. روزهایی که برای وصل شدن به اینترنت و باز شدن صفحه‌ی سایتی باید مدت‌ها به مستطیل های توی نوار پایین مانیتور چشم میدوختیم تا دانه دانه سبز شود و روزهایی که اگر فیلمی روی پرده نمایش می‌رفت و نمیدیدیمش باید یکی دو سال منتظر می‌ماندیم تا بیاید توی کلوپ سر کوچه مان و شناسنامه امانت بگذاریم و سی دی را بگیریم و شانس بیاوریم خش دار نباشد تا بتوانیم ببینیمش، توی همان روزهایی که الان بهشان میخندیم، فیلمی اکران شده بود که شعارش این بود: مجاز برای افراد بالای هجده سال... شمع تولد شانزده سالگی را تازه فوت کرده بودم. پر چالش ترین سال زندگی ام بود، جایی بین فهمیدن و نفهمیدن که تصمیم گرفتیم به مامان هایمان بگوییم کلاس تقویتی داریم بعد از زنگ آخر مدرسه و دیر می‌آییم. تصمیم گرفتیم به مامان ها دروغ بگوییم تا بتوانیم برویم سینما به تماشای فیلمی که می‌دانستیم خودشان نمیبرندمان . چند هفته بعدش، عذاب وجدان مثل زالویی که بخواهد کثیفی را از خون آدمی بکشد افتاد به جانم تا بار این مخفی کاری را از دوشم کم کند. به مامان گفتم، من فلان روز که گفته بودم کلاس دارم، الکی بود، با بچه ها رفتیم سینما. انگار که یک حرف خیلی معمولی شنیده باشد، بی تفاوت گفت. خب؟؟ گفتم ببخشید دروغ گفتم. در جوابم چیزی گفت که پرونده‌ی همه‌ی دروغ ها و خلاف های احتمالی آن سنم را بست. خیلی آرام و با صدایی که لحن نداشت گفت: واقعا فکر کردی من باور کردم که کلاس تقویتی داری؟ از همون وقتی که گفتی فهمیدم، میدونستم رفتین جای دیگه‌ای، البته کجاش رو نه. گفتم: خب چرا پس نگفتی نرو. گفت چون اینا چیزایی نیست که دوباره بگم، من یه بار همه‌ی اینارو گفتم، گفتم که اگر چیزی خواستی و جایی خواستی بری به خودم بگو، گفتم که من همه چی رو میفهمم. راست میگفت، همه را گفته بود، از همان چهار پنج سالگی که تکه های شکسته‌ ی گلدان را یواشکی توی سطل انداختم و دستانم را گرفت و گفت: مامانا همه چیو میفهمن، اشکالی نداره.. تا همان لحظه که داشتم اعتراف میکردم بارها این حرف‌ها را زده بود، تکرار کرده بود. سرم پایین بود، دیگر بالا نیاوردمش، راست می‌گفت. همه را گفته بود و من باز هم کار دیگری کرده بودم. اما نه به رویم آورده بود و نه محبت مادرانه اش را در آن روزها از من دریغ کرده بود. . میدانی خدا جانم، میدانی که میدانم... میدانم که تو گفته ای، بارها گفته ای، و بعد تاکید کرده ای راه رشد و تباهی مشخص است و من باز راه خودم را رفته ام ... راهی که راه رشد نیست. من روایت شنیده‌ام، حدیث قدسی خوانده ام که تو از مادر به بندگانت مهربان‌تری. میدانم و میبینم که خداییت برایم تمام و کمال است حتی اگر خلاف راهی که گفته ای را بروم. خدای مهربان‌تر از مادر، ما دوست داریم به حرفهایت بی چون و چرا گوش دهیم، اگر این نفسِ سرکش بگذارد. میدانم که میدانی و تنهایمان نمی‌گذاری... لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انْفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ . . @hiyaam
بسم الله الرحمنِ الرحیم . مامان انسی هر سال، شب قبل از سال نو فسنجانش را بار میگذارد و مامان را احضار میکند برای پختن مرغ. بابا اگر که تمام میوه ها را دانه دانه از میدان دستچین نکرده باشد، باید مثل سال‌های نوجوانی‌اش که از زیر کار در می‌رفت جواب مامان انسی را بدهد. گز و سوهان و شیرینی مربایی هم تخصص عمو علی است. همه کارها را میکند و بعد تکیه میدهد به پشتی مبل راحتی بالای پذیرایی و تلفن دست می‌گیرد. عمه جون زری شماره همه را برایش با دستخط درشت نوشته توی دفتر تلفن. به تک تکمان زنگ میزند: ننه دیر نکیدا، زود بیاید. نذاری سر ظهر بیای، زود بیا. نگی باید برم خونه مادر شوهرمااا، بیا اینجا بعدش برو. فسنجون ملس درست کردم که دوست داری، دیر نیای. بخدا ما هم بچه داشتیم ننه، زود بیدار شون اماده‌شون کن بیا.... بعد اگر هر کداممان به هر دلیلی بگوییم که برای ظهر نمی‌رسیم، می‌گوید عیب نداره مامان جان، عصر بیا. عصر هم نشد، شب بیا، همه چیز هست مادر، همه چی آماده است. تو فقط بیا. برای زود رفتن و عجله کردنمان شرط و شروط میگذارد و بعد با دل تک تک‌مان راه می‌آید. یکبار گفتم ، مامان انسی جانم برای چی اینقدر حرص میخوری. هر کی بخواد تلاش میکنه میاد دیگه. گفت آخه من دوست دارم همه تون باشید، حالا که همه چی آماده‌است. دلم نمیاد یکی نباشه. . میگویند هر که بیشتر با تو انس داشته باشد بیشتر به صفاتت نزدیک میشود. همیشه فکر میکنم این مهربانیِ بیش از حد مامان انسی بخاطر نماز شب های هر شبش، نافله‌های صبحش، مناجات‌های هر سحرش هست. انگار به تو نزدیکتر باشد. مثل خودت که نه اما شبیه خودت رفتار میکند، شبیه تو که به ما میگویی، زود بیایید، همه چیز آماده است، زود بیایید. شبیه تویی که شرط و شروطتت را هی آسان تر می‌کنی که ما فقط برسیم بر سر آن سفره‌ی مغرفتت. شبیه تو که همیشه راه بازگشت گذاشته‌ای برایمان. شبیه تو شدن چقدر زیباست.... . وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقینَ . . @hiyaam . پ.ن: برای عمه جون زری عزیز ما که چند وقتیست دیگر پیش ما نیستند و برای آرامش دل مامان انسی عزیزم محبت میکنید اگر صلواتی بفرستید🙏
بسم الله الرحمن الرحیم روزهای دلهره آور سال هشتاد و هشت که فکر میکردم تمام نمیشوند، وقتی که از خانه تا سر کوچه ده بار برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم وقتی شبها خیابان ها شلوغ میشد و صبح ها توی خیابان پر از خرده شیشه و لاستیک خورده و ... بود. همان موقع‌هایی که با توهین به باورهایمان اشکمان را درمی‌آوردند... توی همان اضطراب و دلهره و احساس نا امنی، جملاتی محکم و دستوراتی محکم تر همه چیز را سر جای اولش برگرداند. دیگر برای اینکه سوار تاکسی شوم مدتها کنار خیابان چهره راننده ها را آنالیز نمیکردم، دلم گرم شده بود و دیگر نمی‌ترسیدم. . آبان ماه سال ۹۸، صبح همان روزی که برنامه‌هایشان را شروع کردند، وقتی از کلاس برمیگشتم خانه و بوق ممتد ماشین‌ها می‌رفت توی مغزم، ترسی از همان جنس افتاد به جانم. شبش که از خیابان ایران می‌رفتیم به سمت خیابان پرستار به مامان این‌ها سر بزنیم، بانک‌های خیابان پیروزی سوخته بودند و نرده های سبز رنگ وسط خیابان از جا کنده شده بودند. روی کرکره‌ی مغازه ها جای نارنجک بود، دلم آشوب شد... آبان به آذر نرسیده همان صوت، همان جملات، همان لحن، شد آب روی آتشِ آشوب دلم.. . هواپیمای اوکراین که سقوط کرد، یک نصفه روز لال شده بودم، حرف پشت حرف، استوری پست استوری، داغی که روی داغ شدیدترِ قبلی آمده بود. دی ماه بود، ترم آخرم بود، امتحان تاریخ را دادم و برگشتم خانه ، سرم را فرو کردم زیر پتو و چشمانم را محکم فشار دادم، باید خوابم می‌برد تا بیشتر نشنوم و نبینم. در تلاش برای کنده شدن از هشیاری وقتی چشمانم را روی هم فشار میدادم، یاد همان دلگرمی ها افتادم، به خودم گفتم، اینطور نمی‌ماند... آرام شدم. . دخترکِ ما مهر ماه سال ۱۴۰۱ به دنیا آمد. توی مطب دکتر نشسته بودم تا نامه‌ی بستری بگیرم. چند ماهی بود همدیگر را می‌دیدیم. چند هفته ای از من عقب تر بود. اسمش میترا بود، رفیق ساعت‌های انتظارم توی مطب. آرام کنار گوشم گفت، تو نمیترسی؟ نمی‌ترسیدم. این بار دیگر به جرأت میتوانم بگویم که نمی‌ترسیدم گفتم نه، از چی بترسم. _همین شلوغیا دیگه... خندیدم، همان طوری که دوست دارم وقتی مضطربم کسی با لبخند آرام جوابم را بدهد. خندیدم و کنار گوشش گفتم؛ جمع میشه بابا... گفت فاطمه این فرق داره ها.. خندیدم... دیگر یقین پیدا کرده بودم به آن حرفها، به آن صوت و به آن تفکر. می‌دانستم دیر و زود دارد اما ماندگار نیست. هیچ فتنه‌ای ماندگار نیست. من به حرفهای آن مرد اعتماد دارم حتی اگر خدایی ناکرده خودم اسیر فتنه شوم میدانم که انچه عاقبت رفتنی است فتنه و منافق است و آنچه میماند ایمان است. . اساس زندگیِ آقایی که رهبر صدایش میزنیم، اساس تفکر شخصی که رهبر ماست، سخن حق و بی‌چون و چرای خداست. اساس زندگی این مرد، همین آیاتِ زیباست.‌‌.. . الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كَانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قَالُوا أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَإِنْ كَانَ لِلْكَافِرِينَ نَصِيبٌ قَالُوا أَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَنَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ۚ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ۗ وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . بچه بودم، مامان توی تعریفِ خدا همیشه برایم می‌گفت: خدا مارو دوست داره که بهمون این همه نعمت میده. شش سالم که شد مربی پیش دبستانی ام یک برگه داد دستمان که شعر نوشته شده‌ی توی برگه را مامان ها برایمان بخوانند و ما حفظ کنیم. دقیق بیت و مصرعش یادم نیست اما یک چیزی توی این مفاهیم بود: خدا دوسم داشته که بهم یه خواهر داده، خدا دوسم داشته که بهم برادر داده... سال سوم دبستان، معلم پرورشی مدرسه یک بار داشت توی نمازخانه سجده سهو به ما یاد می‌داد. بچه ها شروع کردن سوال های عجیب و غریب پرسیدن. آخرش خانم شهرابی، همان معلم پرورشی بلند گفت: بابا اینقدر حساس نباشید، خدا خیلی مهربونه خطاهای کوچیک رو میبخشه، اون ما رو خیلی دوست داره.... از آن سال به بعد، این جمله را بارها شنیدم. خدا بندگانش را دوست دارد. بی قید، بی شرط. مگر میشود خالقی مخلوقش را دوست نداشته باشد؟ من از دیشب دارم فکر میکنم، من چه؟؟ خدا را دوست دارم؟؟؟؟ چگونه ادعا کنم دوستش دارم. نماز اگر که میخوانم، روزه اگر که میگیرم، سر سال خمسی اگر حساب و کتاب میکنم، از لذت دروغ و غیبت اگر که می‌گذرم و ....... برای این است که دوستت دارم؟ یا برای این است که دستور داده ای و من فقط اطاعت میکنم تا عتاب نشوم؟ توی سرم میسوزد از این فکر. میترسم. میترسم ازین که دوستت نداشته باشم. چگونه ادعا کنم دوستت دارم؟ معبودِ یکتای مهربان... نسبت به دوست داشتنت ادعایی ندارم، اما نسبت به دوست داشتن یک عده خیلی مدعی ام. دوست داشتنشان را جار میزنم. اصلا اگر قرار باشد روزی آنها را دوست نداشته باشم آرزوی مرگ میکنم. زیارتشان از واجبات نیست که ترکش سبب عتابم شود، اما اگر که این زیارت را از من بگیرند انگار دیگر هیچ ندارم. من بدون اینکه امر واجبی در کار باشد حاضرم کیلومتر ها به عشق حسینت پیاده راه بروم... و اگر نروم انگار یک چیزی را گم کرده‌ام... من حالم که بد است، برای حسینت اشک میریزم. گره که به کارمان بیفتد، برای همان خانمی که بهانه‌ی خلقت ماست مجلس میگیریم. دستم به هیچ جا که بند نباشد خودم را می‌رسانم صحن ازادی، پایین پای ولی نعتمان. بگذار حتی اگر به اشتباه این ادعای شیرین را داشته باشم: من عاشق عزیز کرده های تو ام خدای خوبم. ازین محبت میشود رسید به محبت تو؟ حالا میتوانم ادعا کنم که تو را هم دوست دارم؟ کاش اینطور باشد. کاش در زمره‌ی ( یحبّهم و یحبّونَه) باشیم... . يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا مَن يَرتَدَّ مِنكُم عَن دينِهِ فَسَوفَ يَأتِي اللَّهُ بِقَومٍ يُحِبُّهُم وَيُحِبّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى المُؤمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الكافِرينَ يُجاهِدونَ في سَبيلِ اللَّهِ وَلا يَخافونَ لَومَةَ لائِمٍ ۚ ذٰلِكَ فَضلُ اللَّهِ يُؤتيهِ مَن يَشاءُ ۚ وَاللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ . . @hiyaam
بسم‌ الله الرحمن الرحیم . گِتر نارنجی رنگش را روی ساق پایش کشید، کوله‌اش را روی دوشش فیکس کرد و گفت: بریم؟ سرما رفته بود نشسته بود توی مغز استخوانم. برای منِ سرمایی، پاییزِ ایستگاهِ سه توچال یعنی عذاب. انگشتان سر شده ام را روی بخاری نیم سوز پناهگاه گرفتم و گفتم، تا برگردیم پایین غروبه، صبر کن من نماز بخونم راه بیفتیم. گردی چشمانش از پشت شیشه‌ی عینکِ مارک دارِ کوهش هم معلوم بود. گفت: نماز؟ _ آره دیگه. نماز ظهر و عصر. چشمانش هنوز گرد بود: اینجا ؟ وسط کوه زدم زیر خنده گفتم ببین به ما گفتن اگه تو دریا هم داشتی غرق می‌شدی باید نماز بخونی اینجا که سهله. جدی شد. گفت نگفتن حق مردم رو نخورید؟ _ چرا اونم گفتن. بطری آب را از روی میز برداشتم و رفتم پشت صخره برای وضو‌. دلش پر بود یا چه نمیدانم ، یکریز می‌گفت و حکم میداد. _ والا اگه واجب باشه تو این سرما تو اسیر بشی، حالا من ادعایی ندارم ولی شما که بلدین، خدای به این بزرگی واقعا احتیاج داره به نماز شما؟ این وسط؟ این جا... دفعه اولش نبود. نه دنبال جواب بود نه مباحثه. باورهای دینی ما را به سخره گرفته بود. دلم میخواست جواب توی آستین داشتم دلیل محرز می‌آوردم‌، پای علم را وسط می‌کشیدم که ثابت کنم درست میگویم. نتوانستم . تا همین دیشب فکر میکردم آن روز توی سرمای استخوان سوز ایستگاه سه توچال کوتاهی کرده ام که جوابش را ندادم. حالا میگویم ، شاید کار درستی کردم... نرود میخ آهنین در سنگ. و چقدر مدیونیم به کتابی که الگوی زندگی است. وَلَوۡ نَزَّلۡنَا عَلَيۡكَ كِتَٰبٗا فِي قِرۡطَاسٖ فَلَمَسُوهُ بِأَيۡدِيهِمۡ لَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ مُّبِينٞ 7 وَقَالُواْ لَوۡلَآ أُنزِلَ عَلَيۡهِ مَلَكٞۖ وَلَوۡ أَنزَلۡنَا مَلَكٗا لَّقُضِيَ ٱلۡأَمۡرُ ثُمَّ لَا يُنظَرُونَ 8 وَلَوۡ جَعَلۡنَٰهُ مَلَكٗا لَّجَعَلۡنَٰهُ رَجُلٗا وَلَلَبَسۡنَا عَلَيۡهِم مَّا يَلۡبِسُونَ 9 وَلَقَدِ ٱسۡتُهۡزِئَ بِرُسُلٖ مِّن قَبۡلِكَ فَحَاقَ بِٱلَّذِينَ سَخِرُواْ مِنۡهُم مَّا كَانُواْ بِهِۦ يَسۡتَهۡزِءُونَ 10 . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . به دهه اول محرم فکر میکنم، به لباس های مشکی مان. به کتیبه‌های روی در و دیوار مان، به استرسِ به موقع رسیدن، به ترافیک روی‌ پل چوبی و سوره‌ی ولعصر خواندن، به صلوات فرستادن برای جای پارک، به چک و چانه زدن با پسرک برای رفتن توی مردانه، به شلوغیِ گیت‌های ورود، به کمر دردم توی صف‌های گشت، به بی‌قراری دخترک در ازدحام جمعیت، به دو زانو نشستن وسط مراسمِ روضه، به چیپس و پفک های مضری که نقش کنترل‌گر بچه‌ها را دارند، به قطره اشکی که هر شبش کم یا زیاد روی‌ گونه‌هایم می‌آید، به شکستن دلم توی شب سوم، به آه کشیدن از عمق جانم در شب ششم... به تکرار هر ساله‌ی این روال شیرین. . به روضه های هفتم ماه خانگی‌مان فکر میکنم، به استکان‌های کمرباریکِ چایی، به ظرفِ نقره‌ای قند، به سینی کوچک خرما، به پاکت آماده شده روی میزِ، به ( از چی بخونم) های روضه خان، به دستمال تعارف کردن پسرک، به کشمشی که برای روی عدس پلو تفت میدهم و به کفش‌هایی که پشت در جفت میشود. . به جلسات هفتگی مان فکر میکنم، به توسلِ آخرش. به کلاس‌های صادقیه فکر میکنم، به سلام های اولش. به اربعین..به حسرت‌هایش... . فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم. به روایات، به متواتر بودنشان به موثق بودنشان: شیعیان جایی در آتش جهنم ندارند. اگر کسی قطره اشکی بر حسین علیه السلام بریزد بهشت بر او واجب می‌شود... چند قطره اشک ریخته ام؟ نمیدانم همه اش برای خود حسین( علیه السلام) بوده؟ نمیدانم چقدر شیعه بوده ام؟ نمیدانم من ایستاده ام درست میان تردیدهایم. وسطِ معرکه‌ای که تو برایمان به تصویر کشیدی در کتابت. عجب (نگو نشان بده‌ی) خوبی دارد این سطرها. چه تصویرسازیِ زنده ای. ایستاده ام درست میان همان آدم‌های حیران. سربلند میکنم، گردن میکشم ، چشمم به دهان آن بالا نشینان عزیز کرده ات است، که چگونه خطابم میکنند. من ایستاده ام وسط معرکه‌ی حسرت برانگیزی که برایمان به تصویر کشیدی و دارم همنوا با عده‌ای میپرسم: آیا قرار است من همنشین این ها شوم؟ اینها که دارند عذاب میشوند؟ بگذار دل خوش بمانم به روایات و ادعاهایم و تصور کنم سلام و درود و بشارت دردانه‌هایت به گوش من هم می‌رسد،خدای لحظات امیدواری ها.... . وَبَيْنَهُمَا حِجَابٌ ۚ وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمَاهُمْ ۚ وَنَادَوْا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ ۚ لَمْ يَدْخُلُوهَا وَهُمْ يَطْمَعُونَ. . وَإِذَا صُرِفَتْ أَبْصَارُهُمْ تِلْقَاءَ أَصْحَابِ النَّارِ قَالُوا رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . حالم دارد از رسانه به هم میخورد، حالم از خودم هم به هم میخورد، وقتی نشسته ام روی مبل خانه و بچه هایم توی اتاقشان بازی میکنند و من توی صفحه گوشی خبرها را می‌خوانم و میبینم. حالم به هم میخورد که باید گوشی را قفل کنم و بلند شوم زیر کتری را برای افطار روشن کنم. از خودم بدم می‌آید وقتی نان و پنیر و گردو را توی ظرف می‌چینم. خرمای دم غروب زیر دلم میزند، روزه باز میکنم؟؟! ای خاک بر سر من. خاک بر سر منِ ناتوان اگر که فقط این اخبار را میخوانم و باز زندگی میکنم. لعنت به این دنیایی که من این طرفش نشسته ام و دلم پرپرِ زنانییست که زنانگی‌شان، احوالاتشان و احساساتشان دارد غارت میشود. غم داشتیم، دلمان گرفته بود، برایشان ذکر می‌گفتیم، دعا میکردیم، اما با این خشم چه باید کرد؟ این خشم شدید را چگونه مهار کنیم؟ وای بر ما اگر که کاری جز این دعاها و تضرع‌ها از دستمان بر بیاید و انجام ندهیم. کجای کار ایستاده ام؟ راهی که میروم درست است؟ هر شب قرآن میخوانیم، به هم امید میدهیم باطل رفتنی است، حق پیروز است، دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد. اما این جسم ناتوان و عقل ناقص و روح زنگار گرفته‌ی ما طاقت این حجم از صبر را ندارد. همیشه به دوستانم میگویم تلخ ننویسید. تلخ نوشتن زیبا نیست. امید چاشنی کار کنید. دارم تلخ می‌نویسم. تلخ می‌نویسم چون تلخ شده ام. چون شرمنده‌ی راحت نشستن و برخاستن و غذا خوردنم هستم. شرمنده‌ی شکم سیر بچه هایم هستم. من حتی توی تخیلاتم هم نمی‌توانم یک ثانیه فکر کنم بچه ام از گرسنگی جلو چشمانم تلف شود. خدایا، عظم البلا و برح الخفا و انکشف القطاء و انقطع الرجاء را چقدر دیگر ناله بزنیم که صاحبمان برسد؟ زمین ازین تنگ‌تر هم میشود؟ بلا ازین بیشتر هم میشود؟ تو اما اگر گفته‌ای صبر کنید، چشم. خون دل میخوریم و صبر میکنیم و ایمان به وعده ات داریم. اما قسمت میدهم به همان آقایی که انتظارش را میکشیم، اگر کاری جز صبر از دستمان بر‌می آید خودت نشانمان بده، نشان بده که ما سخت گرفتار پرده های حجاب گوش و چشم و دل و روحمان شده‌ایم و هیچ نمی‌فهمیم. . پ.ن: روایات قرآنی را چند روزی ادامه ندادم، تلخ شده ام و دوست ندارم تلخی ام بیشتر ازین روی نوشته‌هایم اثر بگذارد. . @hiyaam
هدایت شده از «هیام⁦«
چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند. یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری. استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان می‌بافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی. گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و .... انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر می‌گرفتم ، دستانم می‌لرزید و و کتابچه‌ی کوچک دعا را ورق میزدم و می‌خواندم: ناد علی مظهر العجائب. چشمانم بین مانیتور روبه‌رویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند. نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا. به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشته‌ی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش. ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد. یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند. صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تخت‌های لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد. بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست. من انگار که دور زده باشم در شهر و همه‌ی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم. این همان باباست؟ همان که مامان انسی می‌گفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمی‌گفت ؟ این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد. چه بر سرش آمده که اینطور ناله می‌کند. درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همه‌ی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید. . خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانه‌ی این خاندان. اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد. سخت است، خیلی سخت است. صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجه‌ای طولانی و جان فرسا می‌ماند. پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ...... . سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم. چه کشیدند این شب ها..... . 🖤 @hiyaam
برای امشب و برای تکرارِ هر ساله‌اش...
مرغ از قفس پرید و ندا داد جبرییل اینک شما و وحشت و دنیای بی علی اینک شما و وحشت دنیای بی علی اینک شما و وحشت دنیای بی علی .
گفت چند تا جمله بگو بنویسیم بدیم غفور ترجمه‌ی انگلیسیش رو هم بنویسه، برا دسته‌ی بچه‌ها... گفتم چه جمله هایی مثلا؟ گفت: فکر کن به کارهای جزیی بچه ها... _خب؟ _بعد توصیف لحظه‌ای که همه چی خراب میشه رو بکن. به کارهای پسرک فکر کردم، از صبح که بیدار میشود تا شب، به حرکات دخترک... چند تا جمله نوشتم و گفتم ببر ترجمه اش کنن. گفت: یکم جزیی تر بنویس خب..‌. گفتم، کار من نیست تا همین جایش هم زیادی است، اندازه یک روضه پای هر کدام میشود اشک ریخت، کار تو هم نیست، کار هیچکس نیست.... بگذار سربسته بنویسیم ، بگذار بچه‌ها خودشان هم خیلی نفهمند حامل چه مفاهیمی هستند... . . @hiyaam
من امشب میان تمام اذکار و دعاهایی که دست به دست میشود، دلم خواست به شما متوسل شوم حسن آقا... . به وعده‌ی خدا امید داریم و إن شالله به زودی وقتی عکس شما را روی دست بالا گرفته ایم، با هم بلند میخوانیم: در بهار آزادی جای شهدا خالی. برایمان دعا کنید آن روز را هر چه زودتر ببینیم، ما نسلِ عجول و کم طاقتِ عصر تکنولوژی .... .پ.ن: چهارده صلوات با محبت هدیه به حاج حسن عزیز بفرمایین🙏 . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . مادر بودن اینطوریه که تصمیم میگیری از ، یکِ دوِ سه، خیمه بزنی رو کارا و برنامه هات و صبح که با انرژی میری پسرک رو بوس کنی و صبح بخیر بگی میفهمی صورتش یکم گرمتر از دیروزه. مطب دکتر میشه اولین مقصدِ اولین روز از ماه محبوبت، توی اسنپ. و برای اینکه بتونی شربت پروفن رو بدی به خورد بچه در حالی که شکمش خالی نباشه، میری جیگرکی کثیفِ سر خیابون تا پسرک دو تا تیکه بال کبابی بخوره با لیمونادی که سردیش برای گلوش سمه. بعد عمیق هوای اردیبهشت رو نفس میکشی و کیفور میشی و برمیگردی خونه. برمیگردی خونه و زل میزنی به حجم کتاب‌های خونده نشده و پروژه های نصفه مونده و بیخیالِ همه‌شون هویج ها رو برای توی سوپ نگینی میکنی و پیام رفیقت رو که هر سال همچین روزی برات می‌فرسته سین می‌کنی: برای اول اردیبهشت و برای ارادت بی انتهایمان به جنابِ سعدی: شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم..... . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . سخت ترین کار دنیا حتی قبل از کار در معدن بازنویسی است.... و من الله توقیق... @hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر یکم.mp3
50.77M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود اول مسافر یکُم: راننده نقش‌خوان: {ولی بذار ما هم به قصهٔ خودمون دلخوش باشیم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
حال خوبِ این چند روزِ هرنو را از دست ندهید. بشنوید و حال دلتان را صیقل دهید.
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر دوم.mp3
40.38M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود دوم مسافر دوم: پرستو رضوی نقش‌خوان: {اون‌وقت... دیگه از هیچی نمی‌ترسم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ماجرای پرستو، با صدای پرستو، مرا برد به شب‌های تاریک و روشنِ بخشِ خونِ بیمارستانِ بهرامی. کنار تختِ نرگس، تختِ کیان، تختِ ماهان، تختِ محمد، تختِ یکتا، تخت‌ِ مهدیه .... اردوی مشهدِ بچه‌ها، قرقِ حرم، قرقِ شهربازی .... انگار یکی یک کلید را فشار داده باشد و این بخش از مغزم را کلا پاک کرده باشد... ماجرای پرستو با صدای پرستو یک چراغ انداخت روی تمام تجربه های تلخ و شیرین آن روزهایم...
شبکه سه مخاطب خاص نشان میدهد . حرم را... باران را... آن گل‌های زیبای وسط حوض‌ها... پرهای سبز هدایت کننده‌ی زائرهای خیس از باران را... ضریح را ، در طلایی منتهی به ضریح را... آن کتیبه‌ی خاص مستطیلی بزرگ بالای ایوان طلا را... پنجره فولاد را، دست‌های گره شده توی شبکه‌هایش را... ریسه های رنگی را.... چراغهای چمشمک زنِ سبز، قرمز، سفید، آبی را... گنبد را، پرچم رقصانِ رویش را... آدم ها را... اشک‌ها را... نیاز ها را... . و من هی قاب چشمانم سنگین میشود از اشک و به پلک زدنی سبکش میکنم تا بهتر ببینم. بهتر ببینم و دلم بیشتر بسوزد. . آقای مهربان، ولی نعمت، خودت میدانی اگر الان آنجا بودم کدام کنج نشسته بودم روی کدام کاشی، انگار کن که آنجایم. روی همان کاشی مخصوص خودم چشم در چشم گنبد بی نظیرت... مرا هم بین همه‌ی زائران خیس شده از بارانت امشب بپذیر. میدانی تمنایم چیست... میدانی، میدانم... . پ.ن: دوستان لطف میکنید اگر که با نفس‌های گرمتون سوره حمدی برای حالِ خوب یکی از بهترین دوستان من بخونید. . @hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ