«هیام«
بعضی جاها برای آدم مثل یک دلخوشی و #پناهگاه دائمی اند. از زمین و زمان که میبُری، خسته و بینا که از
اینم از آخرین کوچ اجباری ما.
الخیرُ فی ما وَقَع.....
قدم به دیده🌺✋
@sofreasemaniii
شال و کلاه کردیم رفتیم پشت بام، شهر را خبر کردیم که عزیز دلمان چهل و چهار ساله شده ، فردا جشن داریم، چه جشنی....
.
#اللهاکبر
#جاویدان_ایران_عزیز_ما
در ظرف نمک رو برداشتم نمک بزنم به خوراک لوبیای روی گاز ، اسب توش بود😐😐😐😐
.
#ماجراهای_ما_و_حیوون_خونگیامون
#تا_هفت_سالگی_پادشاهن🤦🤦
مادر ، پدر هامان همین که کم میآوردند
یک سفرهی موسی بن جعفر نذر میکردند
.
#یا_باب_الحوائج
بسم الله الرحمن الرحیم
.
نسیم سینوس سوزِ غروب بهمن ماه به صورتم میخورد، پیشانی ام کمی بالاتر از ابروی راستم تیر میکشد. صورت درهم میکشم چشمانم را تنگ میکنم، روسری ام را میکشم پایینتر و با انگشتهای یخ زده ام فرش سنگین ورودی اولین گیت را کنار میزنم.
دستانم را بالا میگیرم و قفل صفحهی گوشیام را باز میکنم، کنار بخاری برقی کوچک اتاقک کمی انگشتانم را باز و بسته میکنم.
کار را راحت کرده اند ، روی این نوارهای پهن لاستیکی مشکی راهم را میگیرم و میروم.
به یقین احتمال سُر خوردنم صفر میشود.
نگاهِ آسمان میکنم، آسمان پایین آمده، نوار لاستیکی مشکی را دنبال میکنم، آسمان خیلی پایین آمده ، ابرها نازک شده اند تا جلوی چشمهایم آمده اند
بالای ابروی راستم تیر میکشد.
نوار مشکی جایی همان وسطها جایش را میدهد به شش متری های لاکی، پا سبک میکنم، خم میشوم کتانیهایم را بردارم، سرم را بالا میآورم، سوز بلند شده از روی سنگهای سیاه و سفید، محکم به پیشانی ام میکوبد.
بالای ابروی راستم تیر میکشد.
چشم میدوزم به رو به رو...
صورتم یخ میزند، یخ چشمانم اما باز میشود به ضرب شوری اشکهای آتش به اختیار...
دستانم را جلوی دهانم میبرم ، ها میکنم، بی که پلک بزنم میخوانم، شاید کمی هم بلند:
.
گیرم بهشت، مستِ میِ حوض کوثر است
فوارههای صحن رضا دیدنیتر است....
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
هدایت شده از قاف | مرضیه امیرخانی
دلم قاف میخواهد. کمر حسابم دیگر از کتاب خریدن شکسته. این یکی را از خود پیامبر صلوات الله علیه طلب میکنم، مطمئنم که میرسد 😁
«هیام«
دلم قاف میخواهد. کمر حسابم دیگر از کتاب خریدن شکسته. این یکی را از خود پیامبر صلوات الله علیه طلب م
منم از وجود مبارکشون طلب قاف میکنم و مطمئنم که میرسد 😅🙏
امروز داشتم بی هوا نویسیِ هنرجوها را تحلیل میکردم، دلم یکهو بی هوا نویسی خواست.
بی هوا بنویسم هی بنویسم ، بنویسم ، بنویسم.
چقدر شلوغ است روزهایمان.
اسفندِ جان امده و شعبانِ جان در پی اش.
شلوغ پلوغیهای اسفند ریخته توی شلوغ پلوغی های شعبان.
زینب یک بار با تعجب به من گفت : یعنی بعد از نماز ظهرت صلوات شعبانیه رو نمیخونی؟؟
شعبان بود و روزهای فراغتِ بی بچگی. رفته بودیم خانه شان ناهار که برایمان مرغ اسفناجی درست کند که این را گفت.
از آن روز فهمیدم چقدر کار هست که باید انجام بدهم و نمیدهم.
صلوات شعبانیه یکی اش.
سرم هنوز از تلق و تولوق قطار منگ است، آنقدر بدم میآید از قطار های مشهد تهران ، عوضش عاشق قطارهای تهران مشهد هستم.
اصلا از حرکت هر وسیله نقلیه ای به سمت تهران بیزارم.
مقصد تهران یعنی شروع همه چیز از اول.
کثیر السفر بودن چقدر خوب است. هی میروی میآیی، میروی ، میآیی.
یاد دیالوگ حامد بهداد افتادم توی فیلم( نیمه شب اتفاق افتاد): چیه هی میرن میرن، میان خوبه.
یک فایلی دارم دیالوگ های فیلم و سریال هایی که به دلم مینشیند را آنجا مینویسم داشته باشمشان ، به کارم میاید، ابزار کار ما همین چیزهاست دیگر. بی هوا نویسی رعایت نگارشی ندارد چه خوب که ندارد.
اسفند را بگو، هی بدو بدو .
این یک ماه به اندازهی تمام سال میدویم که برسیم، به چه؟ نمیدانم والا نمیدانم.
امروز به زهرا و طاهره گفتم اینقدر چیز نگه ندارید ، انبار نکنید، بدید بره لباس ها و وسایلی که شش ماه مداوم ازشان استفاده نکرده اید، حدیث و مبارکه تاییدم کردند ولی آن دو بزرگوار فرمودند : نمیتوانیم .
مامان همیشه سه شنبه دلش برای من که خب خیلی نه اما برای بچه هایم به شدت تنگ میشود و میگوید میخواهم بیایم ببینمتان.
دقیقا همان ساعاتی که من دارم با هنرجو گفتگو میکنم و به قول حدیث در دالانی پر از اتاق که همه چراغ سبز نشان داده اند و منتظر ورود من هستند گیر افتاده ام.
دقیقا همان ساعاتی که امیر علی هررر انچه کفگیر ملاقه و قابلمه هست آورده وسط پذیرایی، میداند هنگام فرستادن صوت پی در پی به هنرجو فرصت دعوا کردنش را ندارم.
امیر علی عاشق ساعات گفتگوی من و هنرجوهاست.
از ظهر میخواهم به کوثر پیام بدهم،آخر هم یادم رفت.
مقاومتی که من در برابر دفتر برنامه ریزی دارم را احدی ندارد. یعنی اسم برنامه ریزی هر جا بیاید سریع ترک مکان میکنم، لجم با برنامه ریزی، به انجام کار در لحظه اعتقاد دارم ، کلا اعتقادات عجیبی دارم.
چرا هیچ وقت هفت سین نچیده ام؟ این حجم از بی اعتقادی به نوروز در من طبیعی نیست.
یک سال با خجسته توی بخش خون بیمارستان بهرامی هفت سین چیدیم، یادش بخیر چقدر خندیدیم از دست سوپروایزر.
یا خدا آقای شکیبایی را کجای دلم بگذارم، وقتم کم است چرا اینقدر. اه.
راضیه و مرضیه چشم به راه نظرات سطحیِ منِ نابلد نشسته اند که داستانشان را بازنویسی کنند ، من دارم بی هوا نویسی میکنم، توی سرم بخورد این بی هوا نوشتن.
این وقت شب به جای شروع کردن پروژهی شکیبایی و خواندن داستان راضیه و جابهجا کردن انبوه لباسهای شسته شدهی توی چمدان و حتی خواب، نشسته ام به بی هوا نوشتن، چرا؟؟ چون دلم خواست.
چیه این دل خواستن ، اه.
جهاد با نفس هم خوب چیزیه والا.
خوب چیزیه محاوره است میدونم،دلم خواست محاوره بنویسم آخرشو .
حتی آخرشو هم محاوره است و این رو هم میدونم.
برای شفای عاجلم دعا کنید.
و من الله توفیق.
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#بی_هوا_نویسی
بخت اگر یارم بود، امشب روسری کرم قهوهایِ دور دست دوزم را سرم میکردم و با سوزن ته مرواریدی سفید روی سرم فیکسش میکردم ، چادرم را روی دستم میانداختم و منتظر میشدم دکمه های پیراهن سفیدش را ببندد و وقتی که داشت با آرامش عطر به ریش هایش میزد با غر میگفتم: کار دنیا برعکسه؟ من باید معطل کنم، شما داری طول میدی. زود باش دیگه.
سریع کلاهش را روی سرش میکشید و میگفت: بریم.
از در اتاق بیرون میرفتیم و جمعیت جلوی در آسانسور را که میدیدیم، میخندید و میگفت : پله؟
میگفتم : پله
از طبقهی چهارم هتل پایین میآمدیم، کلید اتاق ۴۰۸ را روی سنگ پیشخوان لابی رها میکردیم و به دو از در کشویی خروجی رد میشدیم.
جمعیت توی خیابان به وجد می اوردمان.
ازین شربت های سبز کمرنگ که هیچ وقت نمیفهمم چه طعمی است را توی سینی پلاستیکی سفیدی که از همان شربت ها تویش شناور است بهمان تعارف میکردند، برمیداشتم و یک نفس بالا میکشیدم و راهمان را میگرفتیم به همان سمتی که جمعیت میرود.
میان راه جایی میایستادم و گوشی ام را از کیفم بیرون می آوردم و از دسته ی پر شور جوان هایی که پایکوبان به سمتمان میآیند و یکصدا و بی وقفه و با ریتم میخواند:(هله، هله، هله) و دست ها را یک جور خاصی با یک زاویهی مشخص توی هوا میچرخانند، فیلم میگرفتم که آخر شب بفرستم توی گروه خانوادگی.
راه ده دقیقه ای را نیم ساعته میرفتیم که از تماشای آذین بندی های خاص و آن گلهای مصنوعی صورتی و سفید و کاغذ رنگی های قرمز که به درختها و تیر چراغ برق و هر چه و هر چه آویخته اند ، جا نمانیم.
سرِ شارع سدره میایستادیم و قرار میگذاشتیم.
از هم جدا میشدیم.
جلوی ورودی باب الرأس سر خم میکردم و اجازه میگرفتم و کفشهایم را میدادم به کفشداری و گوشیام را میسپردم به آن دکهی کوچک روبرویش.
روی گوشی ام برچسب سبز فسفری میزد و میپرسید:
مَسْمُکِ؟
اسمم را میگفتم و سبک تر از قبل وارد صف تفتیش میشدم.
هرم گرمای نفس خانم پشت سری ام از چادر و روسری ام رد میشد و حرارتش مینشست روی گردنم.
آرنج کنار دستی توی پهلویم فرو میرفت و میگفت ببخشید و من از اینکه دارد فارسی حرف میزند ذوق میکردم و میگفتم، راحت باش.
در تنگنای ورودی آخرین تفتیش کمی جلوتر دستی بالا میآمد، رویش خالکوبی های آبی کمرنگ بود و پوستش کمی چروک بود مثل دستان مامان انسی ، بلند میگفت( صلّو علی محمد و آل محمد)
پیشانی ام خیس میشد. نفسم کمی میگرفت.
نوبتم میشد و روی سکو میایستادم ، خنکای باد کولر آبی ِ پایه ایِ اتاقک تفتیش به پیشانی ام میخورد و یک لحظه لرز میکردم .دستانم را بالا میگرفتم و زیپ کیفم را باز میکردم و از خان آخر رد میشدم .
بخت اگر یارم بود بعد ازین ها .....
بخواهم بقیه اش را بنویسم اشک امان نمیدهد.
بخت اگر یارم بود که اینقدر فاصله بینمان نبود.
.
امشب میان کِل کشیدنهای جمعیت و محکم دست زدن هایشان و یکصدا اسمت را صدا زدن ها.
من داشتم به یار نبودن بختم فکر میکردم.
من امشب بعد از آن که با شنیدن اسمت از سر شوق بلند کِل کشیدم و بی اختیار اشک ریختم:
توی دلم همان یک بیت ماندگار را تکرار میکردم.
من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی ، چه فراقی.......
.
آقای مهربانم، تولدت مبارک
.
#ای_رویای_شیرین_من
#ای_رفیق_دیرین_من