📚داستان کوتاه
" تجربه شکست "
تاجری بود که ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق میشود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند به دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
مردی در راه بازگشت
به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی
گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی
کودک سگ را بوسید و گفت
از نظر من هیچ
حیوانی نجس نیست این سگ نه خانه دارد،نه غذادارد،هیچکس را ندارد
اگر من کمکش نکنم میمیرد
مرد گفت
سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد
آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی
پسر نگاهی به
سگ کرد و گفت
کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد...
#هزارویک_حکایت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚دزد و روستائی
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در روزگاران قديم يک فرد روستائى بود روزها مىرفت کارگرى و ده شاهى مزد مىگرفت. پول را به خانه مىآورد و مىگذاشت روى طاقچه. يک روز غروب که به خانه آمد پول را نديد. روزهاى بعد هم همينطور. ده شاهى مزدش را روى طاقچه مىگذاشت و مىرفت. غروب که به خانه برمىگشت پول را نمىديد. دزد پول را مىبرد. مرد روستائى رفت پيش يک پيرزن و ماجرا را برايش تعريف کرد.پيرزن گفت: اگر ده شاهى به من بدهى به تو مىگويم چهکار کنى که ديگر دزد پولت را نبرد. مرد قبول کرد و ده شاهى به آن زن داد.زن گفت: از اينجا که رفتى مقدارى قرسهقل (مدفوع الاغ) بريزى توى طاقچه و ده شاهى را بگذار روى آن. تمام ديوارها را هم سوزن آجين کن و تا مىتوانى به ديوار سوزن فرو کن. توى حوض هم يک مار بينداز و دو کبوتر را هم روى درخت بنشان و دو سگ هار هم به در حياط ببند و به سر کار برو.مرد به خانه آمد و تمام کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رفت سر کارش. نزديک ظهر دزد آمد که پول را بردارد دستش در قرسهقل فرو رفت و کثيف شد. خواست دستش را با ديوار پاک کند که سوزنها در دستش فرو رفت و دستش خون افتاد. رفت توى حياط دستش را بشويد مار توى حوض دستش را گزيد. رو کرد به آسمان که از مصيبت به خدا پناه ببرد. کبوترها ريتقه (مدفوع پرندگان) انداختند توى چشمش. در را باز کرد تا فرار کند سگها او را گرفتند و به زمين زدند و دريدند.
📚دزد و روستائي
افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى ج اول
گردآورنده: على اشرف درويشيان- نشر روز - چاپ اول 1366(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
#عشق_و_نفرت
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ اورا می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کردسعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚گفتگوى خدا با داوود عليهالسلام
خداوند به حضرت #داوود عليهالسلام وحى كرد:
چرا تو را تنها، دور از مردم مىنگرم؟ داوود: من به خاطر تو از آنها دورى گزيدم، آنها نيز از من دور شدند.
خداوند چرا تو را خاموش مینگرم؟ داوود: #خوف و #خشيت از #مقام تو، مرا خاموش نموده است.
#خداوند چرا تو را آن گونه مینگرم كه همواره مشغول #عبادت من هستى؟ داوود: حب و #عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.
خداوند چرا تو را #فقير مینگرم، با اين كه به تو از نعمتها، عطا كردهام؟ داوود: اداى حق تو، مرا فقير ساخته است.
خداوند چرا تو را اين گونه #خاشع و فروتن مىنگرم؟ داوود: عظمت و جلالت كه قابل توصيف نيست، مرا ذليل و فروتن كرده است.
خداوند تو را به فضل و رحمت خود بشارت مىدهم، و آن چه را دوست دارى در روز ملاقات (قيامت) براى تو فراهم است، از مردم فاصله نگير، در اخلاق نيك با آنها #محشور باش و از #اخلاق زشت آنها دورى كن، كه در اين صورت، در #قيامت به آن چه خواستى، از جانب من به آن نايل مىشوى.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔥عذاب قانونشكنان و تماشاچيان
يكى از داستانهاى جالب قرآن داستان اصحاب سَبت است كه به طور فشرده در سوره اعراف بيان شده است، داستان آنان كه قانون را شكستند و آنان كه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينهها مسخ شدند اصل ماجرا چنين است:
عصر پيامبرى حضرت داوود عليهالسلام بود. در اين عصر گروهى در شهر ايله كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت، زندگى مىكردند، خداوند آنها را از صيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس امنيت مىكردند كنار دريا ظاهر مىشدند ولى روزهاى ديگر به قعر دريا مىرفتند.
دنياپرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچهها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهىها به آسانى وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچهها محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
با همين نيرنگ و ترفند ماهى زيادى نصيبشان مىگرديدو ثروت سرشارى را از اين راه به دست مىآوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مىكردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتادهزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها كه حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهى مىكردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان مىگفتند: لِمَ تَعِظُونَ قَوماً اللهُ مُهلِكُهُم اَو مُعَذِّبُهم عذاباً شديداً؛ چرا قومى را كه خدا هلاكشان مىكند يا عذاب بر آنها نازل مىكند، پند مىدهيد؟
نهىكنندگان در پاسخ مىگفتند: ما اين قوم را پند مىدهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفهاش را انجام نداده و معذور نيست؟
كوتاه سخن آن كه: گفتار اين دسته كه مكرر نهى از منكر میكردند، تأثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند: هيچ اطمينانى نيست، چرا كه ممكن است ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساكنين شهر ايله را به صورت بوزينهها مسخ كرد. صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد میشد و نه كسى از شهر بيرون میامد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚ويژگیهاى همسايه داوود عليهالسلام در بهشت
روزى داوود عليهالسلام عرض كرد: خدايا همسايه من در بهشت كيست؟ خداوند به او وحى كرد: او متَّى پدر حضرت يونس است.
داوود عليهالسلام از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار متّى برود. خداوند اجازه داد داوود دست پسرش سليمان عليهالسلام را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به ديدن متّى رفتند.
پس از ورود به خانه متّى، ديد خانه او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولى متّى نبود. از همسر متّى پرسيد: متى كجاست؟ او گفت: براى كندن #هيزم به بيابان رفته است. داوود و سليمان صبر كردند تا #متى آمد، ديدند پشتهاى از هيزم بر پشت گرفته است و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: كيست كه اين مال حلال را به درهمى از حلال از من خريدارى نمايد؟ داوود و #سليمان عليهماالسلام جلو آمدند و سلام كردند. متى آنها را به خانه برد. مقدارى گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالى از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روى #آتش نهاد و پخت. آن گاه آن را با آب مقدارى نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر لقمهاى كه به دهان مىگذاشت در آغاز آن بسمالله مىگفت و پس از خوردن آن اَلْحَمْدُلِلَّه را به زبان مىآورد. تا اين كه اندكى آب نوشيد و آن گاه گفت:
خدا را سپاس میگويم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به من #نعمت و سلامتى دادى، و مرا دوست خود گردانيدى و آن همه نعمت را كه به من دادهاى به چه كسى ديگرى دادى؟ زيرا گوش، چشم و دستها و همه اعضايم سالم است، و به من #نيرو بخشيدى تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمى را كه در كشت آن زحمتى نكشيدهام، كسى را فرستادى تا آن را از من خريدارى كند، و من از بهاى آن گندم را تهيه كنم، كه خودم از آن گندم را نكاشتهام، و برايش زحمت نكشيدهام، و سنگى را در اختيار نهادى تا گندم را آرد كنم، و آتشى را در اختيار نهادى تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براى اطاعت تو تقويم كنم، #حمد و سپاس مخصوص تو است. آن گاه با صداى بلند و جانسوز گريه كرد.
داوود عليهالسلام به سليمان عليهالسلام گفت: فرزندم! سزاوار است چنين #بنده اى در بهشت داراى مقام ارجمند، باشد زيرا بنده اى #شاكرتر از متّى نديده ام.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘