❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌱سهشنبهها و دلم جمکرانی از احساس....
سه شنبه ها و نسیمی پـراز شمیم یاس...
🌱چکیده اشک فراقت به روی گونه ی من...
چه قیمتی شده اشکم، شبیه یک الماس...
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب.
بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان
گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند.
او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها
مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند.
وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید.
به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟
ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند.
پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد.
#صمصام
حکایت
@hkaitb
#ضرب_المثل
🔺️ خود کرده را تدبیر نیست
مردی در بیرون شهر آسیابی داشت. از هر کجا که گندم به طرف شهر حمل میگشت در آسیای او آرد میشد و درآمد خوبی داشت. روزی از روزها که سرش گرم کار بود یک غول بیابانی وارد آسیا شد و رفت در یک گوشه آسیا نشست و بنا کرد به آسیابان نگاه کردن.
آسیابان پرسید: اسم تو چیست؟
غول گفت: اسم تو چیست؟
آسیابان گفت: اسم من خودم است.
غول گفت: اسم من هم، خودم است.
آسیابان هر چه کوشید و هر نیرنگی به کار برد که غول را از آسیا بیرون کند نتوانست و غول از جای خود تکان نخورد.
به ناچار آسیابان به دوست عاقل و با تدبیری که داشت مراجعه کرد و جریان را برای او گفت. رفیقش دستوری به او داد. آسیابان شادمان و خوشحال یه آسیا رسید و ظرفی پر از نفت در یک طرف آسیا گذاشت و یک ظرف نظیر آن، ولی پر از آب، در طرف دیگر.
یک قوطی کبریت پای آن ظرف گذاشت و قوطی کبریت دیگری پای ظرف دیگر و سپس آمد پای ظرف آب نشست و بنا کرد آبها را به خود مالیدن. غول هم فورا بلند شد و پای ظرف نفت نشست و به خیال این که آسیابان نفت به خودش می.مالد بنا کرد نفتها را به خودش مالیدن تا آن که تمام شد. آن گاه آسیابان، کبریت را برداشت و آتش زد و آن را نزدیک لباس خود برد، ولی البته چون لباسش با آب خیس شده بود آتش نگرفت.
غول هم کبریتی را روشن کرد و نزدیک بدنش برد، اما چون تمامی بدنش به نفت آغشته شده بود فورا آتش گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. غولهای بیابانی که در آن حول و حوش بودند از صدای او خبر دار شدند و به آسیاب آمدند و سعی در خاموش کردن آتش کردند ولی چه فایده که نفت زیاد بود و خاموش نمیشد.
ناچار از او پرسیدند: چه کسی این بلا را سر تو آورد؟
گفت: خودم و البته میدانید که مقصودش شخص آسیابان بود.
غولها گفتند: چگونه میشود که خودت چنین بلایی را بر سر خودت بیاوری؟
غول ناله کنان گفت: خودم که نکردم خودم کردم.
غولها گفتند: پس اگر خودت کردهای تا چشمت کور بسوز که خودت کرده را تدبیر نیست. این را گفتند و برگشتند و غول سوخت و خاکستر شد.
حکایت
@hkaitb
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب.
بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان
گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند.
او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها
مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند.
وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید.
به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟
ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند.
پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد.
#صمصام
حکایت
@hkaitb
فکــرمیکرد ســید یک روضه خوان معمولی اســت که می آیــد و میرود و هراز چند گاهی با شوخی و بذله و حاضرجوابی مردم را سرگرم میکند.
آن روز ازدرمســجد که آمد بیرون،جناب صمصام مشــغول ســوار شدن براسب بود. سالمی گذری کرد.
- آدم اگراز کنار آتش رد شود، بوی دود میگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد.
ماند چرا آقا باید چنین حرفی به او بزند. گفت:»بله؟
- مگر گوشهایت سنگین است.میگویم آدم اگر از کنار آتش رد شود،بوی دودمیگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد.
آب دهانش را قورت داد و پرسید:منظورتان چیست؟
- منظــورم ایــن اســت که با این کمونیســت های از خــدا بیخبر رفاقت نکن که آخر کار، بوی گند وجودشان تورا هم خراب میکند.
تــازه فهمیــد قضیــه چیســت. چند وقتــی بود دوســتانش به کمونیســم عالقــه پیــدا کرده بودنــد.برای او هم حــرف میزدنــد.اوفکرش پیش
آنهــا بــودولــی دلــش نــه.بــرای بیــرون آمــدن از آن تضاد، چنــد تایی کتابهــای مذهبــی خوانــد امــادلــش آرام نشــد.تــا اینکه بــا این حرف جناب صمصام به خودش آمد.
حکایت
@hkaitb
📕#حکایت
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت:
ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت:
حق،همان است که تو میگویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!
حکایت
@hkaitb
✨امام حسین علیهالسلام
و آرزوی بسیار زیبای شهید🥀
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم
که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن
پسرم رو بهم داد خیلی ناراحت شدم
رفتم سردخانه کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم
اونا رو چک کردم دیدم درسته
رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم
با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده، اشتباه شده
این فرزند من نیست!
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود
گفت: این چه حرفیه میزنی؟
کارت و پلاک رو قبلاً چک کردی
و صحت اونها بررسی شده
هر چی گفتم باور نکردند، کم کم نگران شدم
با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد
انتقال بدم و دفنش کنم
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد
حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون
به خاک بسپارم
اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم
زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم
و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم
چهره آرام و زیبای آن جوان که نمیدانستم
کدام خانواده انتظار او را میکشید
دلم را آتش زد
خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه
آرمیده بود او را در کربلا دفن کردم
فاتحهای برایش خواندم و رفتم
سالها از آن قضیه گذشت
بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد
به محض بازگشتش ازش پرسیدم:
چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوان بسیجی ایرانی
اسیر کرد، با اصرار ازم خواست که
کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد
بهم پول هم بده
وقتی بهش دادم اصرار کرد که راضی باشم
بهش گفتم در صورتی راضیام که بگی
برای چی میخوای؟
اون بسیجی گفت:
من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت
اباعبدالله الحسین علیهالسلام دفن بشم
میخوام با اینکار مطمئن بشم که تا روز قیامت
توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید
شهید آرزو میکند کنار اربابش حسین
علیهالسلام دفن بشود
اون وقت جاده آرزوهای ما ختم میشه
به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی
گناه و ...
خدایا ما رو ببخش که مثل شهداء
بین آرزوهامون جایی برای تو باز نکردیم
✍منبع:
↲کتاب حکایت فرزندان فاطمه۱، صفحه۵۴
حکایت
@hkaitb
تاکســی اش رادزدیــده بودنــد.بــه شــهربانی و چنــد جای دیگــر گزارش نوشــت امــا هیچ خبری نبــود . ناامید از همه جا،دوســتانش او را آوردند خدمت جناب صمصام.
- هزار و پانصدتومان نذر من کن تا ماشینت پیدا شود.
تــوی دلــش به حرف آقــا خندید ولی وقتی جدیــت دوروبریها رادید،گفــت:مــن هفتصــد تومانــش را حـالا میدهــم وبقیــه اش را هــروقت ماشین پیدا شد.
- بــروپمــپ بنزین جادۀیزد. ســاعت ســه منتظر ماشــینت باش. خود دزدپشت فرمان نشسته اما رنگ ماشینت راعوض کرده اند. خودت با نشانی هایی که داری پیدایش کن.
با شک وتردید بلند شد. خداحافظی کردتا برود.
- امــا یــادت باشــد اگــربقیۀ پــول امام زمــان را
نیــاوری ماشــینت آتش میگیرد
پیش خودش گفت:صبرنمیکند لااقل ماشــین پیدا شــودبعد از بقیەپول حرف بزند.
بلافاصلــه رفــت پمپ بنزین و ماشــینش را توی همان ســاعت پیدا کرد اما بعد به قولش وفا نکرد.
روزی که سرپل فلزی ماشینش آتش گرفت یادش آمد چند بار آقاپیام داده بود بیا بدهی امام زمانرا پرداخت کن.
دیگراما کار از کار گذشته بود.
حکایت
@hkaitb
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت(ره):
از مسجد که بیرون میآمدیم، میایستاد و برای مردم دعا میکرد.دورش را میگرفتند و شلوغ میشد؛ او اما از هر کاری که مردم را به زحمت بیندازد، دلخور میشد.به همراهان سفارش میکرد: «مراقب آنهایی که پشت سر میآیند، باشید. نکند اذیت شوند؛ نکند هُلشان بدهید یا داد بزنید...»
یکبار زنجیری بین او و مردم زدیم تا در فشار جمعیت اذیت نشود؛ همان اول که دید، اعتراض کرد. گفت: «این را کی زده؟ بگذارید راحت باشند...»آن اواخر که شرایط جسمیاش خوب نبود، با هزار زحمت با گذاشتنها و برداشتنها دیدند که ضرری به دیگران ندارد، کوتاه آمدند.
📚 به شیوه باران، ص ٢۵
حکایت
@hkaitb
🔴 گریه امام زمان
مرحوم لطیفی نسب نقل میکند: یکی از بندگان صالح خدا و شیعیان و مخلصان حضرت مهدی، چندی پیش محضر امام زمان مشرف شده بود و نقل میکرد:
به حدی امام زمان را ناراحت دیدم که همین طور از چشمان شان اشک جاری بود و از شیعیان و دوستانشان گله مند بودند که: "چرا این قدر در حق ما جفا و کوتاهی میکنند و برای ما دعا نمیکنند؟ در صورتیکه اگر شیعیان و محبّان با اخلاص ما، دعا و استغاثه کرده و از خدا طلب فرج کنند، خدا به آنها فرج داده و از این گرفتاری روز افزون دنیا آنها را نجات میدهد؛ ولی افسوس که این ها در دعا کردن کوتاهی میکنند"
📚راه وصال؛ ص۱۳۴
مرحوم لطیفی نسب از دلباختگان امام عصر بود که در سال ۸۶ شمسی درگذشت. در عظمت ایشان همین بس که مرجع بزرگوار تقلید آیت الله صافی گلپایگانی در پیام تسلیت به خانواده ایشان اینگونه فرمودند: "مقام ایشان را با امثال جناب عثمان بن سعید (اولین نائب حضرت) میشود قیاس کرد.... از ایشان اسراری در سینه من است که نمیتوانم برای کسی بگویم"
حکایت
@hkaitb
💠 غضب از موانع اتصال به ملکوت!
خدا آیت الله فاطمی نیا را رحمت کند، ایشان میفرمود: «این همه کتاب اخلاقی و سلوکی و عرفانی خواندید، هنوز با مادرت تندی میکنی! با همسرت تندی میکنی، این تندی ها ثواب و آثار بسیاری از اعمالت را نابود میکند! با این همه مطالب معرفتی خواندن باز هم با پدر و مادرت تندی؟!»
یادش بخیر چندین سال پیش، یکی از دوستان بنده بود که اصلاً خواب و رؤیا نمیدید! با اینکه اهل نماز شب بود، ذکر زیاد میگفت، به من میگفت: فلانی من چرا خواب نمیبینم اما تو بعضی مواقع خواب های خوبی میبینی؟! در حالی که تو مثل من اهل ذکر کثیر و نماز شب و نماز اول وقت آنچنانی نیستی! من این مستحبات را دارم ولی تو اینها را نداری! چطور است تو خواب میبینی و من نمیبینم؟! این موضوع برایش سؤال بود و به من اصرار کرد که او را محضر یکی از اساتید اهل باطن ببرم، منم بردمش محضر یکی از اساتید، گفتم این بنده خدا این مشکل را دارد!
استاد به دوستم فرمود: اجازه دارم پیش فلانی بگم مشکل کجاست؟! گفت بفرمایید اشکال ندارد! بعد ایشان فرمود: پسر خوب شما با پدرت کنتاکی! اصلاً نور دعای پدر در صورتت نیست و صورتت بخاطر غضب پدرت تاریک است! برو دور پدرت بگرد تا خواب ببینی! دستشو ببوس و رابطه ات را با ایشان برقرار کن.
بعد از جلسه از او پرسیدم مگر تو با پدرت رابطه ات بد است؟! گفت؛ بله خیلی رابطم بد هست و همیشه با هم دعوا داریم و از من راضی نیست! جالب بود چون من خبر نداشتم!
گفتم خیلی خوب، سریع تر دستورات استاد را انجام بده ان شاءالله درست میشود. الحمدلله این کار را کرد و پدر را راضی کرد و بعد از 2 الی 3 هفته رؤیا های جالب و صادقه اش بعد از سال ها باز و شروع شد، طوری که کمتر خواب هایی را به این زیبایی، از کسی شنیده بودم!
آقا سید هاشم حداد (ره) میفرمود: سالک نباید غضب کند، مردم معمولی هم همین طور. غضب برای دشمن است، برای غیرت است. ایشان میفرمود: «اگر لازم بود جایی غضبناک برخورد کنید، ادای غضب رو دربیارید. یک جوری اخم کن، ولی درونت اصلاً بهم ریخته نباشد. اگر بهم بریزی هم برای خودت بد هست هم برای نفر مقابلت. سعی کنید یک مقدار ادای غضبناک شدن رو دربیارید، نه غضب واقعی، آن هم اگر لازم شد!» غصب مواهب معنوی را از بین میبرد.
✍ سامان (جواد) ابوالقاضی
حکایت
@hkaitb
🔴من فقط ضربه آخر را زدم
✍مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض 30 روز، پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی 30 سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم!
🔸و اشک در چشمانش جمع شد.
🔹عروس جواب داد:
مادرجان، داستان سنگ و گنج را شنیدهاید؟
🔸سنگ بزرگی، راهِ رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین، 99 ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔹مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم.
🔸مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود!
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت:
من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است!
🔸مرد اول گفت:
چه میگویی؟! من 99 ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من 99 ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
مرد اول، 99 جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او 99 ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادرجان! 30 سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود میدانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذرهها سؤال خواهد كرد.
🔰 پیامبر اکرم(صلیالله علیه وآله) فرمودند:
کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار میکند.
حکایت
@hkaitb