#پسرک_پارچه_فروش_و_زن_جوان
🌸🍃پسرک بیخبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی دانست این زن زیبا که به بهانه خرید پارچه به مغازه آن ها رفت و آمد می کند، عاشق و دلباخته اوست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی پارچه جدا کردند و گفت: «پارچه ها را بدهید این پسر بیاورد و در خانه به من تحویل دهد.»
هنگامی که به خانه رسیدند زن در را از پشت بست و پسر را به اتاق خود برد. پسرک منتظر بود که خانم هر چه زودتر، جنس را تحویل بگیرد اما غافل از این که زن نقشه دیگری برای او دارد. پس از مدتی خانم در حالی که خود را هزار قلم آرایش کرده بود، با عشوه و شهوت پا به درون اتاق خواب گذاشت.
🌸🍃پسرک معصوم فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست، باید کام مرا برآوری. و همینکه دید پسر در عقیده خود پافشاری می کند، او را تهدید کرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الآن فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آن گاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.»
در این زمان ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📖موضوع انشا : بُز !
در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟
برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه میزاید؟ اسب بیشتر بار میبرد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد...!
تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتابفروشیها دیدهام. چگونه میتوانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خندهٔ بچّهها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد... .
📙بخارای من ایل من
👤 محمّد بهمن بیگی
پایهگذار "آموزش و پرورش عشایر ایران"
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
☘☘
مادرم مدرک پزشکی ندارد
ولی دستهایش کاری میکنند که هزار قرص و دوا نمیکند...
شماره نظام مهندسی ندارد
ولی از منِ ویرانه با حرف هایش یک آدم نو می سازد...
نقاش نیست
ولی با یک کلام لبخندی روی لبهایم میکشد که هزار نقاش از پسش بر نمی آیند...
ندیده ام توی استدیو ضبط صدا وقت بگذراند،
ولی آهنگِ صدایش از هر موسیقی گوش نواز تر است...
مادرم سر آشپز و رستوران دار نیست
ولی عطرِ و طعم غذاهایش هوش از سر میپراند...
بهشت را زیر پایش ندیدم
ولی شک ندارم بهشت زیر پایش نیست...
بهشت نعمتِ وجودش است...♥️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📗داستان ضرب المثل
« ﻓﻼﻧﯽ ﺩﻭﺩﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ »
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ
ﺭﻭﻏﻦ ﭼﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺷﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﻮﺩ ﻭ
ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ، ﻓﺘﯿﻠﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ .
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻓﺘﯿﻠﻪ،
ﺭﻭﻏﻦ ﯾﺎ ﻧﻔﺖ ﻣﺨﺰﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺎﻻ ﻧﮑﺸﺪ ﻭ
ﻣﺼﺮﻑ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﺿﻌﯿﻒ، ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺻﺒﺢ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺭﻭﻏﻦ ﯾﺎ ﻧﻔﺖ ﺑﻪ
ﻗﺪﺭ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﺨﺰﻥ ﺑﻪ ﻓﺘﯿﻠﻪ ﻧﻤﯽﺭﺳﯿﺪ. ﻟﺬﺍ
ﺩﻭﺩ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﻓﻀﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﺩﻭﺩ ﺁﻟﻮﺩﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﻓﺮﺩ ﺩﻭﺩ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ
ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ .ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ
ﻟﺤﺎﻅ ﻋﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻠﻨﺪﯼ
ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪﮐﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﺩﻭﺩ ﭼﺮﺍﻍﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍لعنت به فقر😔
👌👌👌ڪدامین صندوق را باید لبریز از برڪت ڪرد ....!
ڪدامین ضریح را باید از طلا ڪرد ...!
کدامین ڪشور را باید نابود ڪرد ..
ڪدامین کشور را باید آباد ڪرد .
کودکان شهرم را بنگرید .
آن زمان ڪه ، به چرخ و دسته ایی دلخوش میشوند ...!
آن زمان ڪه فقط ، در رویاهایشان ، به ڪنار دریا میروند ...!
آن زمان ڪه حسرت یک دست لباس را دارند ...!
از شماها ، نوشتن سخت است ، وقتی همیشه ، در قامت ، یک عابر خوشبخت
از ڪنارتان ، رد میشوم ...!
از شماها نوشتن سخت است ، وقتی میدانم ، فقر نوشتنی نیست ...!
زندگی كردنى است ...!
به جای نابودی اسراییل ...
به جای آبادی غزه ...
به جای ڪمک به سوریه ...
ایران را آباد ڪنیم ...
عبادت خدا حرام باشد ، وقتی نگاه پر حسرت ، ڪودڪان شهرم را نمی بینید .
من به انسانهایی که ، بویی از انسانیت ، نبرده اند ، مینگرم ...
باید ڪاری ڪرد...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#توقع_چیست؟
چیزی است که همه از تو دارند ولی تو نباید از کسی داشته باشی. اگر دنبال آرامش هستید از کسی توقعی نداشته باشید. حتی از پدر و مادرتان.
همهچیز را از همهکس انتظار داشته باشید. «تکرار میکنم»؛ همهچیز را از همهکس انتظار داشته باشید تا کمتر غافلگیر شوید.
هموطن عزیز! همشهری گرامی! همکار ارجمند! همکلاس بزرگوار!
من از شما هیچ توقعی ندارم. از پدر، مادر، همسر، فرزند، دوست، شاگرد و ... از هیچکس! اگر محبتی میکنید این بزرگواری شماست، اگر نه، گلهمند نیستم و حتما" برایش دلیل قانعکنندهای دارید.
لطفا" شما هم توقعی نداشته باشید. زندگیتان را بکنید، لذتش را ببرید اما سر هم منت نگذاریم و مدام گله و شکایت شخصی نکنیم. گله نکنیم، گله نکنیم...
هروقت به کسی گفتیم "من از تو توقع..." آن لحظه را مرور کنیم که چه دلیلی دارد از کسی توقع داشته باشیم؟
قانون، وجدان و پروردگار بین ما قضاوت خواهد کرد. دست برداریم از گلههای مداوم و کلافهکنندهای که آدم را حقیر میکند!
تمرین کنیم...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_آموزنده
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را جدا کرد، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و... با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن. اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست.
📌داستان زندگی هم مثل همین کلم است. ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴داستان اعدام!!
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد؛ سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست؟
گفت : خدا ... خدا...خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛ از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت ... عدالت ...عدالت...
گیوتین پایین رفت، اما نزدیک گردنش ایستاد. مردم متعجب، گفتند: آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت :من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
آوردهاند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام كرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد میكنی؟ عرض كرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض كرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه كوچك برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیكنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه كه میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه كسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض كرد آری...
سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میكنم و چندان سخن نمیگویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد:
در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_کوتاه_پندآموز
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند;
تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند.
لک لکها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها !!!
قورباغهها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند!
عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند!
حالا دیگر قورباغهها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
نمیدانستن توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟!
دشت ما گرگ اگر داشت نمینالیدیم;
نیمی از گله ما را سگ چوپان خورده است!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📙داستان ضرب المثل
✍زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»
شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
✍بنازم این سر را که تا به حال نشکسته
وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است:
در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.»
رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.»
بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.»
#بنازم_این_سرراکه_تاحالا_نشکسته
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📗داستان ضرب المثل
✍شامت را اینجا بخور، دهنگیرهات را جای دیگر
یکی بود یکی نبود مردی بود که همراه خانوادهاش مشغول خوردن شام بودند.
نه قرار بود جایی بروند نه با کسی قول و قراری داشت. ناگهان صدای در بلند شد،مرد نگاهی به همسرش انداخت و گفت : کیست که این وقت شب در می زند؟ از جا بلند شد و رفت در خانه را باز کرد .
یکی از همکارانش بود. سلام و علیکی با هم کردند و همکارش گفت : «شام خانهی دخترم میهمانم، گفتم سر راه سری به تو بزنم و حالی بپرسم. مرد گفت : بفرمایید
همکارش گفت : بهتر است مزاحم نشوم
مرد، باز هم تعارف کرد. همسر مرد گفت : میهمان حبیب خداست. سفره باز است بفرمایید با ما شام بخورید. مرد همکار گفت : نه نه اصلاً مزاحم نمی شوم .
مرد گفت : مثل یک دوست خوب بنشین و غذایت را بخور
همکارش گفت : میخواهم خانه دخترم بروم . شام آنجا دعوت شدهام .
مرد گفت : شام را با ما بخورید و بعد به خانه دخترتان بروید. همکارش گفت : نه خیلی متشکرم، شام نمیخورم، فقط دو لقمه دهن گیره میخورم و ته بندی می کنم و شام را به خانهی دخترم می روم .
سپس مشغول خوردن غذا شد .
مرد و افراد خانواده اش که انتظار داشتند او پس از خوردن یکی دو لقمه، کنار بکشد و چیزی نخورد .
همکار مرد به اندازه غذای دو نفر را جلو خودش کشید و با اشتها خورد . چهره بچه های صاحب خانه که گرسنه مانده بودند، دیدنی بود .
غذا تمام شد همکار مرد گفت : دست شما درد نکند خانم! غذای خوشمزه ای پخته بودید . کاش خانهی دخترم میهمان نبودم و یک شام درست و حسابی اینجا می خوردم .
مرد صاحب خانه که از دست او عصبانی بودگفت : «بهتر است این دفعه شامت را اینجا بخوری و دهن گیره ات را خانهی دخترت ....»
از آن به بعد درباره ی کسی که در پذیرش دعوتی بیش از حد تعارف کند اما در عمل ملاحظه نکند می گویند : این دفعه شامت را اینجا بخور و دهن گیرهات را جای دیگر
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_پندآموز
🐐بُز را بکش تا تغییر کنی ...❗️
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد
و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
🐐بز شما چیست!؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكايت_كوتاه_و_خواندنى📗
✍روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود،
برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند،
یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند،
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت:
من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند.
👤#عبید_زاکانی
چه حکایت آشنایی🤔
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_طمع
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر🐪🐫🐪🐫 بار داشت و چهل بنده خدمتکار... 🤵👨🍳👨🌾
شبی در جزیره #کیش مرا به حجره خویش در آورد.
همهی شب نیارمید (نخوابید) از سخنهای پریشان گفتن؛ که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.
گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست. باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست!!!
#سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیه عمر خویش به گوشه بنشینم.
گفتم: آن کدام سفرست؟
گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس تَرک تجارت کنم و به دُکانی بنشینم!!!
انصاف ازین ماخولیا (اختلالات ذهنی و روانی، توهم، زوال عقل...) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!!!
گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای.
گفتم:
⚘آن شنیدستی که در اقصای غور
بار سالاری بیفتاد از ستور
⚘گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا #قناعت پر کند یا #خاکگور
📕#گلستان_سعدی
✍باب سوم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه 👇
🐴حکایت خر مرده
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد.
بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟
این حکایت بیان حال کسانی است که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند و حال آنکه خداوند به دادن توفیق طاعت بر بندگان منت دارد.
✍مولانا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_چاره_جویی_ملانصرالدین
روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگی که پر از آب بود کرد. اما دیگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج کند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند. اما هر چه کردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملا از آنجا میگذشت مردم وقتی وی را دیدند دست به دامانش شدند تا راه چاره ای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنه اش را جدا کردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمی آمد. پرسیدند جناب ملا حالا چی کار کنیم؟ ملا باز هم فکری کرده گفت: چاره ای نیست باید خمره را بشکنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید 😁
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_برگرفته_از_مثنوی_معنوی
✍به جای ذره بین آینه به دست بگیریم!
چهار نفر با هم برای عبادت به مسجد رفتند. هر چهار نفر با هم نیت کردند، تکبیر گفتند و وارد نماز شدند.
چند دقیقه که گذشت، یکی از آنها دچار تردید شد که آیا وقت نماز وارد شده است یا خیر؟ رو کرد به موذن و پرسید: آیا وقت نماز وارد شده؟ یکی دیگر از آن چهار نفر فورا رو کرد به نفر اول و گفت فلانی حرف زدی و نمازت باطل شد.
در همین زمان نفر سوم رو کرد به نفر دوم و گفت: نمی خواد حرص نماز او را بزنی چرا که نماز خودت هم با این حرف زدن باطل شد.
نفر چهارم که ماجرا را زیر نظر داشت و فهمید که نماز هر سه آنها باطل شده است دستانش را به سمت آسمان گرفت و با صدای بلند گفت: خدایا شکرت که من حرف نزدم تا نماز من هم مانند این سه نفر، باطل شود.
به این ترتیب نماز همه آنها که مراقب درست بودن نماز دیگری بودند باطل شد. درحالی که اگر قبل اصلاح نماز دیگران به فکر مراقبت از نماز خود بودند و اگر قبل از این که خودشان را در برابر نماز دیگران مسئول بدانند؛ خود را موظف به محافظت از نماز خود میدانستند اینگونه نمازشان خراب و فاسد نمی شد.
🔸حقیقتا اگر انسان در پی اصلاح خودش باشد و اگر برای رفع معایب و نواقص خودش تلاش کند دیگر وقت و فرصتی برای جست و جوی عیوب دیگران پیدا نخواهد کرد.
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
زانک نیم او ز عیبستان بدست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست
چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحمواست
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهای
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا بین که او را نام چیست
📚دفتر دوم
📔#مثنوی_معنوی
#به_جای_ذره_بین_آینه_بدست_بگیریم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه
فخر رازی از مفسران قرآن کریم میگوید:
مانده بودم «لفی خسر» را چگونه معنا کنم
از بس فکر کردم خسته شدم و با خود گفتم
بروم سراغ سورههای دیگر تا فرجی شود نقل میکند روزی گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی
با التماس فراوان به مردم میگوید:
مردم رحم کنید به کسی که
سرمایه اش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه،
نگاه کردم دیدم او یخ فروش است
یک قالب یخ آورده، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن،و او التماس میکند از مردم که از من یخ بخرید
من معنای «لفی خسر» را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم
ما هم لحظه به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است
اما قدر این نعمتها و فرصت های ناب را نمی دانیم و درک نمی کنیم
مگر زمانی که دیر میشود و جز افسوس کاری از ما ساخته نیست
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘✍رزق واقعي !!!!
زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی . این صبر ، رزق است.
زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
زمانی که خواب هستی سپس ناگهان به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز می خوانی رزق است
چون بعضی ها بیدار نمی شوند .
گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ، ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی. این تلنگر ، رزق است.
یکباره یاد کسی می افتی و دلتنگش میشوی و جویای حالش میشوی این یاداوری رزق است.
رزق واقعی این است.رزق خوبی ها ؛
نه ماشین ، نه درآمد .اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد.
اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد.
و در آخر همینکه عزیزانتان هنوز درکنارتان هستند و نفسشان گرم و سلامت است بزرگترین رزق خداوند است.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستانی_جالب_و_خواندنی
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد :
مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم!
تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند .
پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟
پسر با صدای بسيار بلند گفت :
200 دلار برای يک شب
خيلی زياد است!
وتمام آنانی که در کتابخانه بودند
به دختر نگاهی غير عادی کردند ، پسر به گوش دختر زمزمه کرد :
من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهی را گناهکار جلوه بدهم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹🕊
❤️داستانی آموزنده از سرورمان
❤️ رسولالله صلی الله علیه وسلم
📝روزي مردی فقير با ظرفی پر از انگور نزد رسول خدا آمد و به او هدیه داد.
📎رسول خدا آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور، و با خوردن هر دانه انگور تبسمی ميكرد و آن مرد از دیدن این صحنه خیلی احساس خوشحالی میکرد.
🌀اصحاب رسول خدا بنابه عادت، منتظر بودند كه پیامبر آنها را در خوردن انگور شريك نمايد.
⚡️ولی رسول خدا همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نكرد. آن مرد فقير با خوشحالی فراوان از آنجا رفت.
👈🏻يكی از اصحاب پرسيد:
يا رسول الله! عادت بر اين داشتيد كه ما را در خوردن شريك ميكرديد!
📎اما اينبار به تنهائی انگورها را خورديد!؟
پیامبر لبخندی زد و فرمود : ديديد خوشحالی آن مرد را وقتی انگورها را ميخوردم؟
⚡️انگورها آنقدر تلخ بود،كه ترسيدم اگر يكی از شما در خوردن تلخی نشان دهد خوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود.
(خدایا! اخلاق ما را به بهترین اخلاقها زینت ده)
☝🏻️هیچ وقت دل کسی را نشکن
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با پدر و مادرتون که دیگه از این شوخیا نکنین😆
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستانی_زیبا_و_خواندنی
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد..
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_زیبا_و_خواندنی
✍🌺ازدواج آهو و الاغ!
آهو خيلي خوشگل بود .يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجه گيری عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودی ميشويد عشق چشم هايتان را کور نکند.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📙#داستان_کدخدای_خوش_حساب
یه اربابى بود که یه زن و دو تا پسر و دو تا دختر داشت. یه روز کدخدای دِه پنج تا غاز ورداشت از ده آورد براى ارباب
به ارباب گفت:«کدخدا، حالا که این پنج تا غاز آوردی، خودتم باید قسمت کنی که میون ما دعوا نشه. اگه به پسرا بیشتر بدى دخترا اوقاتشون تلخ میشه، اگه به دخترا زیادتر بدى پسرا بدشون میاد». کدخدا هم گفت:«منم همچى تقسیم مىکنم که هیچ کدوم زیاد و کم نبره». ارباب گفت:«بسمالله! بفرما ببینم چطور قسمت مىکنی!»
کدخدا گفت:«خیلی خوب، ارباب، تو با زنت دو نفر هستین، یه غاز مال شما، میشه سه نفر، دو تا پسرام دو نفر هستن، یه غازم مال اونا، اونم سه نفر، دو تا دخترام دو نفر هستن یه غازم مال اونا، اونام سه نفر. من خودم یه نفر هستم دو غازم مال من، مام سه نفریم. همهمون مساوی، سهتا سهتا شدیم». ارباب خندید و گفت:«خیلی خوب، حالا غاز خودمونو مىکشیم، گوشتشو چطور قسمت کنیم که دعوا نشه؟» کدخدا گفت: غازو بکشین، شب منو دعوت کنین بیام قسمت کنم!»
شب شد، کدخدا اومد. غازو پختند، آوردن سر سفره، گفتند:«کداخدا بسمالله، قسمت کن!» کدخدا گفت:«آقاى ارباب، شما سرِ خونواده هستید، این کله غاز مال شما، نوشِ جونتون!» دو تا بالشو ورداشت، داد به دوتا دخترا، گفت:«تا کى تو خونه بابا نشستین؟ این بالارو بگیرین، پر بزنین برین خونه شوهرتون، پدر و مادرو راحت کنین!» دو تا پاهاى غازو ورداشت، داد به دو تا پسر، گفت:«این پاهارو بگیرین، همون راهى که پدرتون رفته، همون راه رو بگیرید و برید!» دل غازو درآورد، داد به زن ارباب، گفت:«این صندوقخونهی عشقِ دل غازو بخور، عشق و محبتت به شوهرت زیادتر بشه!» کدخدا بقیه غازو ورداشت و گفت: «اینم حق زحمه من که به این خوبى براتون قسمت کردم.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin