👫👭👬 فرزندان ایران 👬👭👫
ما گلهاي خندانيم
فرزندان ايرانيم
ايران پاك خود را
مانند جان مي دانيم
ما بايد دانا باشيم
هشيار و بينا باشيم
از بهر حفظ ايران
بايد توانا باشيم
آباد باشي اي ايران
آزاد باشي اي ايران
از ما فرزندان خود
دلشاد باشي اي ايران
💕💕
🌿💭کلاغِ نرسیده💭🌿
شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید.
اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه.
ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید.
کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه.
چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید.
کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت:
آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه.
گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟
برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید.
کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم.
کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد.
مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند.
کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم.
مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید!
کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم.
شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد.
مداد گفت: بقیه اش را بگو!
کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد!
کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم.
و رفت به خانه اش رسید.
#قصه متنی
💭
🌿💭
💭🌿💭
Jچ
هر شب یک قصه و داستان برای کودکانتان بخوانید بچه ها با قصه آینده های خود را می سازند
🇸🇩✊بسته ویژه #روز_قدس✊🇸🇩
#شعرکودکانه
و اینک روز قدس است
که هستیم در خیابان
به دستور خمینی
امام خوب ایران
و با لبیکی دیگر
دوباره در صفیم ما
ز قدس و مردمانش
حمایت می کنیم ما
✍ شعر سید علی
🕊 دم دمای ظهوره
🕊 رهبر ما چه جوره
🕊 سید علی غیوره
🕊 از ظلم و کینه دوره
🕊 روشنگری کارشه
🕊 باعث آرامشه
🕊 حکیم و با عزته
🕊 رهبر این ملته
🕊 از نسل پیغمبره
🕊 دشمن او ابتره
🕊 به لطف او آمریکا
🕊 شسته میشه با ریکا
🕊 شجاعه نمرش بیسته
🕊 دشمنِ صهیونیسته
🕊 لب تر کنه این آقا
🕊 متحد میشه دنیا
🕊 اسرائیل نابود میشه
🕊 آمریکا هم دود میشه
🕊 فلسطین آزاد میشه
🕊 اسلام دلش شاد میشه
شعر:
یک دو سه
زنگ جهاده
بچه فلسطین
خیلی فعاله
چهار پنج شش
میجنگه با سنگ
بچه فلسطین
هر روز و هرشب
هفت هشت نه
بچه ایرانی
متحد میشن
با فلسطینی
دست تو دست هم
برادر میشن
با نام الله
موفق میشن
#فلسطین
سلام به دوست خوبم
تو کشور فلسطین
همیشه دشمن بوده
برای تو در کمین
اما عزیز دلم
باید مقاوم باشی
بالاخره یه روزی
میرسه وقت خوشی
دیدم که داشتی با سنگ
دشمن و دور می کردی
این روزا هم میگذره
دور میشه رنج و بدی
همش دعا می کنم
روزی بشی تو پیروز
منم میام کنارت
مسجدالاقصی اون روز
باران
روز_قدس
مرگ_بر_اسرائیل
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#شعر_کودکانه
شب که ميشه وقت خواب
دندون رو مسواک بکن
با حوله تميزت
دست و روت وپاک بکن
صبح که ميشه با شادي
بلند شو از رختخواب
يک کمي لي لي بکن
برو سر شير آب
دست و رويت را بشوي
دوباره مسواک بزن
دندونا رو سفيد کن
مانند دندون من
دندوناي من همه
مانند مرواريد
تميزه و تميزه
سفيده و سفيده
من هميشه صبح و شب
دندونامو مي شويم
هميشه پاک و زيباست
دندون و دست و رويم
💕💕
من آقای رفتگرم
زباله هارو می برم
هرشب میام درِخونه ها
سراغ اون زباله ها
که ریخته توی کیسه ها
کیسه هارو برمی دارم
داخل ماشین میذارم
اگه زباله جمع نشه
باعث بیماری می شه
💕💕
🐈🐀 آگهی گربه ای 🐀🐈
♡قسمت اول♡
آن روز یک روزنامه پیدا کردم و روی آن دراز کشیدم. می خواستم بخوابم که عکس یک گربه و موش را توی روزنامه دیدم. پایینش نوشته شده بود: «به یک عدد گربه نیازمندیم»
پایین آن هم نشانی آگهی را نوشته بود. روزنامه را برداشتم و مثل یک گربه ی خوب دنبال آدرس رفتم. یک خانه ی بزرگ با در سفید رنگ بود. خواستم از خانه بالا بروم؛ امّا دیدم بد است؛ چون یک گربه ی خوب باید در بزند و از در برود تو. به همین خاطر چارچنگولی رفتم روی دیوار و با دهانم دکمه ی زنگ را فشار دادم. یک دفعه یک صدای کلفت از در بیرون آمد: کیه؟
تعجب کردم. از کی تا حالا زنگ ها حرف می زنند! گفتم: ببخشید آقای زنگ! با صاحب این خانه کار داشتم. مگر تو حرف می زنی؟
صدای خنده آمد: هاها... چه با مزه! صبر کن الآن می آیم.
در خانه باز شد. یک مرد چاق جلو در بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفتم: میو... میو...
سرش را آورد پایین. مرا با روزنامه دید. نشست و مرا بغل کرد و گفت: پس صاحبت کو؟ تو راکی فرستاد؟
گفتم: من صاحب ندارم. این آگهی را خواندم و آمدم اینجا برایتان کار کنم.
مرد با تعجب گفت: وای چه گربه ی باسواد و مؤدبی. بیا تو ببینم که خیلی کار دارم.
مرد خوشحال بود. مرا از روی زمین برداشت و برد توی خانه. بعد تلویزیون را روشن کرد. یک فیلم قشنگ داشت نشان می داد. یک گربه و موش به اسم تام و جری دنبال هم می کردند. من هم میومیو می خندیدم.
مرد یک تکه گوشت مرغ و آورد و گفت:
گربه جان، دلم خیلی خون است. چند روزی یک موش تو خانه ی ما پیدا شده. می خواهم او را بگیری و به حسابش برسی. اگر او را بگیری می گذارم تا هر وقت که خواستی اینجا باشی. پریدم هوا و گفتم: موش! کجاست؟ کو؟ الآن می گیرمش. مرد گفت: من چه می دانم. همه جا پیدایش می شود. یک بار توی آشپرخانه، یک بار زیر مبل، یک بار توی کمد. باید بگردی و پیدایش کنی. من می روم بیرون. تو اول این کارتون را ببین.غذایت را هم بخور، بعد سرحال برو دنبال موش.
دراز کشیدم و کارتون را دیدم. چقدر موش زرنگ بود. گربه یبیچاره را اذیّت می کرد. اگر من به جای آن گربه بودم موش را یک لقمه می کردم. عصبانی شدم و داد زدم: آهای موش! می دانم توی این خانه هستی. اگر جرأت داری خودت را نشان بده.
به دور و بر نگاه کردم. یک دفعه موش خاکستری را دیدم که توی بشقاب مرغ نشسته بود و داشت غذای مرا می خورد. پریدم روی بشقاب و خوابیدم روی موش تا خفه شود. آرام بلند شدم و آن را گرفتم توی دستم؛ اما چیزی که توی دستم بود یک تکه از استخوان مرغ بود. بشقاب هم شکسته بود. موش فرار کرده بود روی تاقچه کنار آیینه نشسته بود و برایم شکلک در می آورد. بلند شدم و پریدم روی تاقچه. یکدفعه آیینه افتاد و شکست. دنبال موش دویدم. رفت روی تلویزیون. من هم پریدم روی تلویزیون. گلدان کنار تلویزیون افتاد و شکست.تلویزیون هم می خواست بیفتد که رفتم از زیر، تلویزیون را نگه داشتم تا نیفتد؛ اما موش لعنتی آمد قلقلکم داد. من هم که خنده ام می آمد، گفتم: تو را جان مادرت قلقلکم نده. وای! دارم می میرم اما موش به حرفم گوش نمی کرد. آنقدر خندیدم تا ...
ادامه دارد ...
#قصه متنی
╲\╭┓
╭🐈🐀
┗╯\╲
🐈🐀آ گهی گربه ای 🐀🐈
♡قسمت دوم♡
اما موش به حرفم گوش نمی کرد. آنقدر خندیدم تا تلویزیونافتاد روی سرم. جیغم به هوا رفت. از زیر تلویزیون بیرون آمدم و رفتم تا لانه ی موش را پیدا کنم. آنقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا بالاخره لانه ی موش را توی آشپزخانه پیدا کردم. رفتم از حیاط یک سنگ بزرگ آوردم و گذاشتم دم در لانه تا دیگرموش نتواند برود توی لانه.
موش بالای یخچال بود. داشت پسته می خورد. آرام آرام رفتم روی یخچال و با گوشت کوب زدم روی سرش؛ اما اوجا خالی داد و گوشت کوب محکم خورد روی پایم. آخ که چقدر پایم درد گرفت! بعد رفت توی کابینت. من هم دنبالش رفتم. هر چی ظرف بود از توی کابینت بیرون ریختم تا موش را پیدا کنم. آخرین ظرف قوری بود که آن را هم محکم پرت کردم روی زمین؛ اما موش توی کابینت نبود. پایین را نگاه کردم. همه ی ظرف ها شکسته بود. موش از توی قوری شکسته آمد بیرون و فرار کرد. این طوری نمی شد، باید یک نقشه ی درست و حسابی می کشیدم.
پریدم پایین، موش رفت توی ماشین لباس شویی و من هم رفتم تو. یک دفعه موش بیرون پرید، و من تا آمدم بروم بیرون، موش در را محکم به رویم بست. چشم تان روز بد نبیند. موش دکمه ی ماشین لباس شویی را زد. یک دفعه آب روی سرم ریخت و ماشین لباس شویی چرخید. آنقدر چرخید که دیگر داشتم از حال می رفتم. نمی توانستم کاری بکنم. بعد ماشین لباس شویی خاموش شد. خودم را به در رساندم. در را باز کردم و پریدم بیرون؛ اما حالم داشت به هم می خورد، موش روی اوپن آشپزخانه نشسته بود و مسخره ام می کرد، حالم که جا آمد رفتم کنار یخچال، یک قوطی رب آنجا بود. دستم را کردم توی قوطی. همه ی دستم قرمز شد. ناله ای کردم و خودم را انداختم روی زمین.
چشم هایم را طوری بستم که موش را ببینم. موش که فکر کرد من مرده ام جلو آمد. دستم را که قرمز شده بود دید و دلش سوخت. با خودش گفت: وای! من چه موش نامردی ام. از دست گربه خون می آید.
فوری پریدم و موش را گرفتم. بعد گذاشتمش روی زمین و قوطی رب را گذاشتم. رویش. موش هر کاری کرد نتوانست از قوطی بیرون بیاید. برای اینکه کار را محکم تر کنم، چرخ گوشت را هم گذاشتم روی قوطی. خوشحال و شادمان در یخچال را باز کردم و حسابی غذا خوردم. از گوشت ماهی گرفته تا آب میوه و...، و باز هم ماهی.
صاحبخانه آمد. صدایش را شنیدم: آی داد بی داد! چه به روز خانه ام آمده. آیینه گلم چرا شکسته؟ تلویزیون چرا خرد شده؟ بعد آمد آشپزخانه. از یخچال آمدم بیرون و گفتم: هیس، موش را گرفتم.
صاحبخانه گفت: کو؟ کجاست؟ قوطی رب را نشانش دادم. رب روی فرش ریخته بود. صاحبخانه چرخ گوشت را برداشت و قوطی رب را بلند کرد. موش می خواست فرار کند؛ اما همه ی بدنش ربی شده بود. پایم را روی دمش گذاشتم و نگهش داشتم. مرد خوشحال، دم موش را گرفت و گفت: آفرین گربه ی ناز من! بالاخره موش را گرفتی. بیا بخورش تا خیالم راحت شود. گفتم: نه من میل ندارم، الآن غذا خوردم.
مرد در یخچال را باز کرد و گفت: ای شکمو! یخچال را هم که خالی کردی. برو بیرون.
گفتم: آخه... من که این همه زحمت کشیدم!
مرد داد زد: برو بیرون. این همه خسارتی که تو به من زدی،موش به من نزد. برو بیرون، موش را هم می برم یک جای دور تا از دستش راحت شوم.
مرد با لگد مرا بیرون انداخت و تصمیم گرفتم که دیگر موش نگیرم.
پایان
#قصه متنی
╲\╭┓
╭🐈🐀
┗╯\╲
همنــــوا
✋🏻✊✊✊✊🌸
سید علی لب تر کند
جان را فدایش میکنم
جان را دمادم غرق در
شور صدایش میکنم
لب تر کن ای مولای ما
ما لشکر آمادهایم
فرمانده کل قوا
آمادهایم آمادهایم
ما فارغیم از جان و تن
عمارهای این وطن
مائیم و صد ابنزیاد
مائیم و جنگ تنبهتن
در سینهی ما دم به دم
جز عشق مولا زنده نیست
این ارتش 20میلیونیست
لعنت به هر چه صهیونیست
سیدعلی لب تر کند
جان را فدایش میکنم
جان را دمادم غرق در
شور صدایش میکنم
چشم منافقین رو بترکونید
با نشر حداکثری این کلیپ👆✊
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ألموتلإسرائیل 👊🏻
#شعر
🌼غنچه های مهدوی🌼
#شعر
تو دست من مداده
تو دست تو چوب و سنگ
تو دست بابام کتاب
تو دست بابات تفنگ
تو کیف من پر از نُقل
تو کولهی تو فشنگ
اینجا پر از عطر یاس
اونجا پر از بوی جنگ
مدرسهتون تو کوچه
دور و برش چن تا هنگ
صدای زنگ تفریح
کیوکیو ... بنگ و بنگ
خونهی ما گرم و نرم
چادرتون سرد و تنگ
کاشکی ترانه باشه
به جای جیغ تفنگ
رها بشه فلسطین
از این هیاهوی جنگ
👶🏻 👧🏻
#شعرکودکانه
صــلوات بر محـــــمّد
یه هــدیه از بهشتـــه
خدا اونو تو قــــرآن
برای ما نـــــــــوشته
صلی علــی محمـــد
صـلوات بر محـــمد.
#شعر
🌼غنچه های مهدوی🌼
#داستان
🔹️جیرجیرک و مورچه
جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟
جیرجیرک و مورچه
در جنگلی بزرگ و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر
اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت : همسایه ی عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.
روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
🔸️هدف :
آشنا ساختن بچه ها با صفات مسئولیت پذیری و تلاش و کوشش در کارها و دور اندیشی .
محاسن : در این داستان مورچه که نما د یک موجود پیشتکار زیاد است که نتیجه کار تلاش خود را می می بیند
معایب: در مواقع سختی باید به دیگران کمک کنیم و به فکر دیگران هم باشیم و نباید نقش یک موجود را پر رنگ ویک موجود را کم رنگ جلوه دهیم و جیرجیرک هم در جای خود ش مفید است .
نتیجه گیری : ما هم با الگو گرفتن از صفات خوب دیگران حتی حیوانات باید در کارها خود پشتکارو کوشش داشته باشیم .
پیشنهاد: برای یادگیری و درک بهتر کودکان ازاین گونه صفت ها می توان از شخصیت های واقعی استفاده کنیم .
👶🏻 👧🏻
#شعر
🔹️بچه با ادب
من بچه با ادبم
😊🌺😊🌺
تمیزم ومرتبم
گل های خنده رو لبام
هر جا میرم میگم سلام
خوش اخلاق و مهربونم
خنده رو و خوش زبونم
😊🌺😊🌺😊🌺
تلاش و کوشش میکنم
همیشه ورزش می کنم
میخوام سلامت بمونم
تا درسامو خوب بخونم
درس می خونم بچه ها
😊🌺😊🌺😊🌺
عاقل و دانا میشم
با جنب و جوش و ورزش
👶🏻 👧🏻
آموزش سوره قدر
بچههای مسلمان کتاب خوب قرآن
در شب قدر نازل شد که دین ما کامل شد
شبی به دور از گناه بهتره از هزار ماه
در شب قدر بچه ها ثواب داره دعا ها
قرآن به سرگرفتن به سوی توبه رفتن
فرشتههای خدا مینویسند بچه ها
تقدیر آدما رو بندههای خدا رو
منبع:مائده آسمانی چاپ قدیم
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
بیاید بیاید، بچه ها
یه حرف دارم با شما
قرآن کتاب دینه
کتاب مسلمینه
قرآن کلام خداست
راهنمای شماهاست
قرآن را حفظش کنید
خود را با ارزش کنید
از حفظ قرآن ما
خشنود می شود خدا
پاداش حفظ قرآن
هستش بهشت و رضوان
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
مادرم قرآن بخوان
با صدایی آشنا
آشنا مثل نسیم
مثل خواب بچّه ها
از صدایت خوب تر
در تمام خانه نیست
نرمی آواز تو
در پر پروانه نیست
هیچ می دانی که شب
وقت قرآن خواندنت
می گذارد مثل من
ماه هم، سر بر دامنت؟
باز هم افتاده است
بر لبم این زمزمه
این صدای مادرست
یا صدای فاطمه
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
قرآن کتاب نور است
ای کودک مسلمان
این نامه را نوشته
خدا برای انسان
هر سوره ای از آن هست
مثل ستاره، تابان
روشن شود دل ما
از آیه های قرآن
هر کس بخواند آن را
جدا شود از گناه
زیرا کلام حق است
کتاب روشن، قرآن
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
خدا که مهربانه
به فکر بندگانه
برای خوشبختیمون
گفته که قرآن بخون
قرآن کتاب زنده است
جاویدان و پاینده است
هر کس قرآن می خونه
اینو باید بدونه
که هست کتاب قرآن
کلام پاک یزدان
در آن کتاب نوشته
مؤمن جایش بهشته
اگر می خوای بشی خوب
قرآن و یاد بگیر زود
شاعر: هارون عبداللّه درر
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
توی کتاب قرآن
به افراد مسلمان
دستور داده خدا جون
که دور بشید زشیطون
وقتی باشی پاکیزه
شیطون نزدیک نمیشه
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
تو دفتر نقاشی
عکس یه گل کشیدم
گلی از اون قشنگتر
دور و برم ندیدم
روی گل قشنگم
اسم تو را گذاشتم
اسمی از اون قشنگتر
واسش سراغ نداشتم
اسم تو را معلّم
تو را که مهربانی
در باغ علم و ایمان
همیشه باغبانی
شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼
معلم مثلِ مادر مهربونه
یه خانومِ یه بانویِ نمونه
لَباش خندونه داره چالِ گونه
می خنده تا به دل ها غم نمونه
نَوازِش میکُنه دونه به دونه
من و ریحانه جون و بعدِ پونه
نمی گیرم من اینجا هِی بهونه
شده مدرسه واسم مثلِ خونه
با علم و دانش اون داره میونه
به ما هم نورِ علم و می رسونه
توقُّع داره شاگردِش بِتونه
کتاب های قشنگش رو بخونه
معلم قهرمانی بی نشونه
که داره صد ستاره روی شونه
الهی تا زمین هست و زمونه
جهان قدرِ معلم رو بدونه
شاعر: علیرضا قاسمی
#شعر_کودکانه
منبع:الگوی ایرانی
استفاده از این منبع فقط با ذکر منبع مجازه
_
آموزش یار ﷽ قرآنی
👼