به کودکتان کمک کنید تا احساساتش را درک کند.
زمانی که کودک احساس درستی داشته باشد رفتار درستی از خود نشان خواهد داد واین امر میسر نمی شود جز با پذیرفتن عواطف و احساسات کودک.
انکار مداوم عواطف احساسات کودک موجب سردرگمی و خشم او می شود.
🔻کودک: مامان خیلی گرمم هست
🔻مادر: نه هوا سرده گرمکن ات رو در نیار
🔻کودک: ولی من خیلی گرممه
🔻مادر: گفتم که هوا سرده گرمکن ات رو در نیار.
❗️کودک: مادر من خسته ام
❗️مادر: نه خسته نیستی تازه از خواب بیدار شدی
❗️کودک: (بلندتر) اما من خسته ام
❗️مادر: نه تو خسته نیستی فقط کمی خواب آلودی. بیا لباساتو بپوش
❗️کودک: (با شیون) نه من خسته ام
همانطور که میبینید نه تنها تمام گفتگو هایمان منجر به بحث و جدل شد بلکه مدام به کودک آموختیم که به جای اعتماد به احساساتش به من اعتماد کند.
تکنیک های رفتار با نوجوانان
♦️به رفتار خوب نوجوانتان پاداش بدهید
برای رفتار با نوجوانان پاداش را فراموش نکنید. پاداش، نتیجهی بهتر و سریعتری از تنبیه دارد و باعث میشود نوجوان احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشد. وقتی ما از دست فرزندمان بابت انجام ندادن تکالیفش ناراحت هستیم تنبیه جواب نمیدهد. اتفاقا فرزندتان به خاطر پیشداوری منفیای که دارد منتظر همین تنبیه از طرف شماست. پس دست نگه دارید. بیشتر روی نقاط قوتش تمرکز کنید و به او پاداش بدهید. به جای اینکه فرزندتان را بهخاطر گرفتن نمرهی کم در ریاضی سرزنش کنید یا اجازه ندهید با دوستانش بیرون برود، بهخاطر کارهای خوبی که انجام میدهد به او پاداش بدهید. وقتی مسئولیتپذیری او را میبینید یا وقتی نمرهی خوبی در ریاضی میگیرد به او پاداش بدهید، رفتار محبتآمیز داشته باشید و او را ببوسید.
وقتی که فرزندتان بیشتر از پول توجیبیاش خرج میکند، بهجای اینکه با نپرداختن هزینهی موبایلش او را تنبیه کنید بهدنبال فرصتهایی باشید که به او پاداش بدهید مثل وقتیکه دخلوخرجش را تنظیم یا پسانداز میکند. به جای عصبانی شدن از نوجوانتان بابت انجام ندادن کاری که دوست داشتید عملی کند، وقتی حرفگوشکن میشود او را به سینما ببرید و لحظات خوشی را برایش خلق کنید.
وقتی حرف از پاداش به میان میآید بیشترِ والدین فکر میکنند منظور فقط پول و هدیه است. اما در حقیقت زمانی که برای فرزندتان صرف میکنید، پختن غذای مورد علاقهاش، بیان کلمات محبتآمیز در برخورد با او و حتی در آغوش گرفتنش هم پاداش است. البته اگر وضع مالیتان خوب است، بد نیست دست به جیب هم بشوید!
🎀🎀🎀🎀🌺🌺🌺🌺🎀🎀🎀🎀
💫نکته های طلایی رفتار با کودکان و نوجوانان💫
#کثیف_کاری
کودکانی که بیشتر اقدام به لمس کردن، چنگ زدن و چشیدن و حتی پرتاب اشیای اطراف خود میکنند، از توانایی بهتری در #یادگیری برخوردار هستند.
☔️کثیف کاری کودکان شاید برای والدین چندان خوشایند نباشد، اما این رفتار میتواند درک کودک از دنیای اطراف خود را افزایش دهد.
☔️بازی کردن و لمس اشیای مختلف میتواند مهارت یادگیری کودک را به شدت تقویت کند.
❀
#بازی_های_حسی
✅نمونههایی از بازیهای حسی:
1- خمیر بازی
فعالیت بسیار مناسبی است. علاوه بر تحریکات حسی در دست و انگشتان، حرکات انگشتان را شکل میدهد و باعث افزایش قدرت انگشتان و همچنین خلاقیت در کودک میگردد.
2- نقاشی انگشتی
بسیاری از بچه ها دوست دارند که با انگشت نقاشی کنند، این فعالیت هم هیجانانگیز و جالب است و هم به رشد انگشت اشاره، شناخت انگشتان، توجه و تمرکز و هماهنگی کودک کمک میکند.
3- آب بازی
کودکان آب بازی کردن را دوست دارند. با هدفمندکردن این کار میتوان علاوه بر رشد حسی در کودک، حرکات دست را نیز بهبود بخشید. شستن ظروف و پارچه های کوچک، از جمله فعالیتهای مورد علاقه کودک است.
4- بازی کردن با شن و ماسه
بیشتر کودکان این فعالیت را دوست دارند. آنها شن، ماسه، گندم، حبوبات را مشت میکنند و از یک ظرف به دیگری میریزند، علاوه بر آن با حرکت دادن دست داخل ظرف شن و ماسه و ایجاد سر و صدا لذت میبرند.
5- استفاده از برچسبها
بر روی نقاط مختلف بدن کودک برچسب نصب میکنیم و بعد با آوردن نام آن نقاط از کودک میخواهیم آنها را بکند.
6- قراردادن و خارج کردن وسایل داخل کوله پشتی یا کیف
با این تمرین هوشیاری حسی در دست های کودک افزایش مییابد.
7- هل دادن و کشیدن اشیا
8- بازیها و فعالیتهایی که کودک را در طبیعت قرار میدهد. مثل؛ باغبانی، درخت کاری، آبیاری، بیل زدن و...
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌼غنچه های مهدوی🌼
🌺🔸خروج آب، از دهان نوزاد
امام صادق فرمودند بدان! در مغز نوزاد رطوبتی است که اگر در مغز بماند موجب بیماری ها و مشکلات بزرگی می شود مانند نابینایی و امثال آن و گریه آن را از سرشان بیرون می آورد و صحت در بدن و سلامتی در چشم را جایگزین می نماید
▪️ این آب که از دهان نوزاد جاری میشود باعث اخراج رطوبت از بدن آنها می گردد اگر این رطوبت در بدن باقی بماند مشکلات بزرگی برایشان ایجاد می کند همانطور که در افرادی که غلبه رطوبت دارند میبینی اورا به ابلهی و جنون و بی عقلی مبتلا می سازد و سبب بیماری های دیگری می شود که انسان را تلف می کند مانند فلج و لقوه... خداوند این گونه قرار داد که این رطوبت از دهانشان در کودکی جاری شود و این کار برای آنها نعمتی است تا در بزرگسالی مبتلا به بیماری نشوند
این نعمت خدا به مردم است که مردم قدر آن را نمی دانند.
🟣دایره المعارف طب اسلامی ص 225
🌐#بدانیم_سالم_بمانیم
#احکام_کودکان
#شعرکودکانه
💕✨ وضو ✨💕
آی بچه جون در وضو
صورتو اول بشو
بعدش بشو دست راست
ای گل خوش رنگ و بو
دست چپت رو عزیز
بشو تو خوب و تمیز
برای مسح سرت
آب دیگه رودست نریز
حالا بکش مسح پا
ای گل ناز و زیبا
حالا وقت نماز
وقت راز و نیاز
رو بال هر فرشته
آی بچه ها نوشته
هرکی نماز بخونه
دیگه اهل بهشته.
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌼غنچه های مهدوی🌼
🌙⭐️لالایی⭐️🌙
لالايي كن بخواب
خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
يه وقت بيدار نشي از خواب قصه
يه وقت پا نذاري تو شهر غصه
لالايي كن مامان چشمهاش بيداره
مثل هر شب لولو پشت ديواره
ديگه بادبادك تو نخ نداره
نمي رسه به ابر پاره پاره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
همه چي يكي بودو يكي نبوده
به من چشمات ميگه
دريا حسوده
اگه سنگ بندازي
تو آب دريا
مياد شيطون با ما
به جنگ و دعوا
ديگه ابرا تو رو از من ميگيرن
گلهای باغچمون بي تو ميميرن
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
#لالایی
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
🔹 رفتارهای کودکان تیزهوش!
📍 دارای اطلاعات عمومی گسترده ای هستند.
📍 در کسب اطلاعات و یادآوری آنها مهارت زیادی دارند.
📍 دارای کنجکاوی زیادی هستند.
📍 خواندن و نوشتن را زودتر از سن مدرسه شروع می کنند.
📍 سوالات زیادی می پرسند.
📍 به راحتی و سهولت یاد می گیرند.
📍 در ریاضیات و حل مساله قوی هستند.
📍 نسبت به دیگران احساس همدردی می کنند.
🆔
🔺چرا بچه ها نباید نوشابه بخورند؟
🔹نوشابه یکی نوشیدنی های مضر برای کودکان است. این نوشیدنی حاوی قند فراوانی است که اگر کودک از آن استفاده نماید ، تمایل او برای مصرف شیر کاهش یافته و دچارا ضافه وزن و سایر مشکلات مثل پوسیدگی دندان ها می شود.
🔹نوشابه ها علاوه بر قند و کالری، حاوی کافئین هستند که می تواند تاثیرات بدی بر بچه ها داشته باشد. توصیه می شود که بچه های پیش دبستانی بیش از 45 میلی لیتر کافئین در روز مصرف نکنند. این برابر با کافئین موجود در یک نوشابه 360 میلی لیتری و شکلات های شیری 45 گرمی است.
برای استفاده صحيح از تنبيه مفید از اين دستورالعملها پيروي كنيد:
1- تنبيه را به مقدار كم اعمال كنيد.
2- تنها از تنبيه ملايم استفاده كنيد.
3- تنبيه را بلافاصله پس از وقوع رفتار بد اعمال كنيد.
4- تنبيه را زماني اعمال كنيد كه برخود مسلط هستيد.
5- به طور مختصر دليل تنبيه را بيان كنيد.
6-از تنبيه بدني بپرهیزید.
7-درمورد تنبیه ، پدر و مادر با هم یک رای باشند.
8-قبل از انجام تنبیه دلیل آن را بیان کنید
9- قبل از تنبیه انتظارات خود را از کودک بیان کنید.
10-تنبیه را متناسب با سن کودک رعایت کنید مثلا کودکان زیر ۲ سال به هیچ عنوان کار خوب و بد را از هم تشخیص نمیدهند و شما صرفا با گفتن یک 《 نه 》 قاطع جلوی رفتار نامطلوب را بگیرید.
#شعر
آب از چیه از بارون
نون از چیه از گندم
گندم کجاست توروستا
روستا کجاست تو صحرا
چی می کاره روستایی
چی می پزه نونوایی
ما می خوریم نونا رو
شکر می کنیم خدارو
👶🏻 👧🏻
🌈🦋پری کوچولوی هفت آسمان🦋🌈
☆قسمت دوم☆
این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سرنخ دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه، گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی میکرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید: «آهای میو ... تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟»
پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام.»
گربه گفت: «خوب، اگر بخواهی من مادرت میشوم!»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پری کوچولو بازی کرد. بعد هم او را لیس زد و نازش کرد. دم پشمالویش را هم روز او کشید تا سردش نشود. (کسی چه میداند، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بند انگشت باشند!) اما یک مرتبه، چشم مامان گربه پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه چپ کرد.
پری کوچولو، این را که دید، گفت: «مادر من هیچوقت کسی را اذیت نمیکرد. من نمیخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت. هیچ سرنخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلندترین شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران بارید. اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند.
(شاید پریها زیر باران خیس نمیشوند!)
باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه میکرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولوی قصه ما با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا میروی؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پیش مادرم بر میگردم.»
پری کوچولوی اول با تعجب پرسید: «با رنگین کمان؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان میرسد، بار دوم است که این پایین گم شدهام. دفعه قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم.»
پری کوچولوی اول خوشحال شد. از روی شاخه درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت.
هر دو پری کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسیدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پری کوچولوها به بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند. اشکهایشان ستاره شد و به ابرها چسبید. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستارههای زمین، هنوز در دل خاک پنهان بودند!
#قصه
پایان...
╲\╭┓
╭🌈🦋
┗╯\╲
🌈🦋 پری کوچولوی هفت آسمان 🦋🌈
☆قسمت اول☆
یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند، گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه میکرد. اشکهایش ستاره میشد و روی ابرها میچکید. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستارهها را میدید و زود به خانه برمیگشت.
مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین میآمد (پریهای آسمان گاهی به زمین میآیند و کارهایی میکنند که ما نمیدانیم!)
یک بار که مادر پری کوچولو میخواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!»
مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت: «صبر کن!» بعد یک تکه ابر پنیهای از آسمان کند؛ آن را با بالهایش تاب داد. ابر پنبهای، یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو، یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد.
اما وقتی به زمین رسید، یک اتفاق بد افتاد، نخ پنبهای به چیزی گیر کرد و پاره شد. شاید به شاخه یک درخت، شاید به شاخ یک گاو، شاید هم به دندان یک گراز! خلاصه پری کوچولوی قصه ما، یکدفعه فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گریهاش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
پری کوچولو فهمید که گریه کردن بیفایده است. از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوی چی؟ سر نخ!
کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید، لباس میبافت. پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله پیرزن او را دید و پرسید: «چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی دخترم؟»
پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام. اما شما که مادر من نیستید!» خاله پیرزن آهی کشید و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نیستم! مادر هیچکس دیگر هم نیستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببینم، تو بچه من میشوی؟»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد. برای همین قبول کرد و گفت: «بله بچهات میشوم!» و دخترخاله پیرزن شد.
خاله پیرزن لباسی را که میبافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد. یکدفعه دید که از موهای دخترک، طلا و نقره میریزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه.
پری کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقرههایم را چه کار کردی؟»
خاله پیرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه.» (خاله پیرزن نمیدانست که هرگز نمیشود به پریها دروغ گفت.)
پری کوچولو فوری گفت: «مادر من هیچوقت دروغ نمیگفت. من نمیخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پیرزن بیرون رفت.
#قصه
ادامه دارد...
╲\╭┓
╭ 🦋🌈🆑
┗╯\╲
#شعرکودکانه
#امام_زمان علیه السلام
سلام آقای خوبم ---- امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت ---- امام آخر ما
درسته چشمای ما ---- نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون ---- نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه ---- رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون ---- هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا ---- بتابه نور شما
الهی زودتر بشه ---- وقت ظهور شما.
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
زنگ دانایی
#داستان
قصه چادر نورانی
🌿🌿🌿🌿
🌺به نام خدا🌺
یه روز که علی مولا از بیرون اومدن خونه دیدن که تو خونه شون هیچ نونی ندارن.
حضرت فاطمه هم بهشون گفتن که جو تو خونه مون هم تموم شده تا آسیابش کنیم و آرد بشه و نون بپزیم.
اما خب علی مولا اون روز پولی هم نداشتن که باهاش جو بخرن.
برای همین حضرت فاطمه چادر خودشون رو به علی مولا دادن تا بتونن با کمک اون جو بخرن.
علی مولا رفتن پیش آقای جو فروش که یه مرد یهودی بود.
رفتن تو مغازه و گفتن:
_سلام اقای جو فروش.
_سلام بفرمایین؟
_من جو می خواستم. ولی الان پول همراهم نیست.
این چادر پیش شما امانت بمونه تا بعدا براتون پول بیارم.
_باشه. بفرمایید اینم جو.
چند ساعت بعد، آقای جو فروش رفت خونشون و چادر رو گذاشت تو اتاقشون.
شب که شد و همه جا تاریک شد، زن اقای جو فروش رفت تو اتاق تا یه چیزی برداره...
اما همین که درو باز کرد، خیلی تعجب کرد....
یه دفعه گفت: وای اینجا رو نگاه! من که هیچ فانوس و شمعی روشن نکردم....
چرا اینجا انقدر روشنه!!!!!!!
چه نور قشنگی...
اتاق مونو مثل روز روشن کرده...
اون زن سریع همسرش رو خبر کرد. آقای جو فروش نگاه کرد دید وای چه عجیب!
همون چادری که از علی مولا امانت گرفته بود اتاق شون رو نورانی کرده...
بعد رفتن دوستاشونو خبر کردن تا بیان خونشونو ببینن.
و همه اومدن به خونه آقای جو فروش و خیلی تعجب کردن و گفتن: این چادر، معمولی نیست و حتما چادر فاطمه دختر پیامبر مسلموناست.
این یعنی حرفای پیامبر مسلمونا راسته.
پس بهتره ما هم مسلمون بشیم.
اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.
بله بچه های قشنگم
اینجوری بود که به خاطر چادر نورانی حضرت زهرا، سلام الله علیها
اون شب
هشتاد نفر یهودی، مسلمون شدن.
👶🏻 👧🏻
#داستان
شیر نگهبان
🌺به نام خدای مهربان🌺
✅️ یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز
یک شیر قوی هیکل وجود داشت که از جنگل و حیواناتش محافظت میکرد.
حیوانات جنگل دلشون به شیر گرم بود و از هیچی نمیترسیدند
تا اینکه یکروز شیر در حال گشت زنی دور جنگل بود
هوا تاریک شد
شیر خوب دیگه نمیدید، صدای خش خش برگ هارو شنید
و چون میدونست اون موقع حیوانات جنگل خواب هستند
گفت حتما دشمن کمین کرده
یه گوشه نشست
همینکه صدا نزدیک شد، پرید و به اون حمله کرد
در همین زمان بود که صدای نالهی گاو وحشی بلند شد و گفت
آقا شیره منم گاو
شیر گاو زخمی رو رها کرد و هرچی خواست توضیح بده
من فکرکردم دشمنی
گاو باور نکرد و زخمی رفت تو جنگل
فردا حیوانات دیگه با دیدن گاو و شنیدن حرف هاش
باورشون شد که شیر میخواد اونها رو بخوره
و همه جمع شدند تا شیر رو از جنگل بیرون کنند
داشتند تصمیمشون رو میگرفتند که لاکپشت دانا رسید
و بهشون گفت چرا از شیر دلیل کارش رو نمیپرسید
اون اینهمه سال ازمون مواظبت کرد و به کسی صدمه نزد
حالا اگه اونو بیرون کنیم
کی از جنگل محافظت کنه
اونموقع جون هممون به خطر میوفته
و شیر اومد و توضیح داد
و حیوانات فهمیدند چون شب بوده و خوب نتونسته ببینه فکر کرده
گاو دشمنه
برای اینکه دیگه این اتفاق نیفته
قرار شد
شبها جغد که خوب میبینه به شیر کمک کنه
تا دیگه این اتفاق تکرار نشه.
👶🏻 👧🏻
💐#شعرکودکانه
🏴 ویژه شهادت
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی (ع)
می شود در این حرم
غصه های من تمام
تا که از در می رسم
تا که می گویم سلام
هر کسی در گوشه ای
می کند راز و نیاز
پر شده صحن تو از
عطر خوشبوی نماز
زنگ دانایی
#شعر
🔹️اتل متل توتوله
بچه ی خوب چه جوره؟
بچه ی خوب صبح زود
از خواب ناز پا میشه
می خنده مثل غنچه
لبای اون وامیشه
سلام داره به مامان
سلامی هم به بابا
میخوره صبحونه را
با میل و با اشتها
اتل متل توتوله
بچه ی خوب می دونه
خوردن شیر مفیده
شیر می ریزه تو لیوان
میگه رنگش سفیده
شیر میخوره سیر میشه
قوی مثل شیر میشه
👶🏻 👶🏻
✨🌺🌴✨🌴🌺✨
🌱قسم خورده خداوند
✨به شب که سایه داره
🌱به روز و روشنائی
✨وقتی که جلوه داره
🌹تلاش و سعی شما
💥مختلف و گوناگون
🌹جزا و پاداش ما
💥مطابقِ کارِتون
☘هر کی به راه خدا
🌼حقی رو داده باشه
☘جزای آخرت رو
🌼یقین نموده باشه
🍃فراهمه به زودی
🌺راحتی و صلاحش
🍃راه درست و آسون
🌺قرار میدم به راهش
🌿اما اگر خساست
🌸نشون بده به مردم
🌿پاداش اُخروی رو
🌸ندونه جز توهُّم
🔆گرفتاره همیشه
⚜تو مشکلات و سختی
🔆ثروت و دارایی شم
⚜دیگه نداره نفعی
#آیه_های_انتظار
🌼غنچه های مهدوی🌼
💕💕
قصه مامان بزغاله
در این قصه شب برای کودکان آمده است که یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغالههاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغالهها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند.
گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچههاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچهها من باید برم، ولی زود برمیگردم و براتون آش میپزم. به دونه دونه بچههاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچهها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچهها. بچهها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر میخواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغالهها پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغالهها نشستند و آششون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد.
💕💕
🏴بسته ویژه وفات
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی (ع)
#شعر
آريم رو به سوي تو
🌸 يا سيد الكريم
باشد ز نور روي تو
🌸يا سيد الكريم
جان پر كشد به كوي تو
🌸 يا سيد الكريم
باشم به گفتگوي تو
🌸 يا سيد الكريم
مينوشم از سبوي تو
🌸 يا سيد الكريم
باشد ز آبروي تو
🌸 يا سيد الكريم
باشد ز خُلق و خوي تو
🌸 يا سيد الكريم
نابود باد عدوي تو
🌸 يا سيد الكريم
مائيم و عشق روي تو
🌸 يا سيد الكريم
🌼غنچه های مهدوی🌼
#شعر
#کلاغه_میگه_قارقار
کلاغه می گه قار قار
آی بچه هاخبردار
یه بچه بی اجازه
رفته در مغازه
خریده چیپس و پفک
هم تمبر و هم لواشک
خورده هرچی خریده
حالا رنگش پریده
بدجوری داره دل درد
رنگش شده زرد زرد
می خواد بالا بیاره
ببین چه حالی داره
اشکاش می ریزه شرشر
براش نوشته دکتر
شربت و قرص و کپسول
سرم با چند تا آمپول
تا نزنه آمپولاش
تا نخوره سوپ و آش
تبش نمی شه کمتر
حالش نمی شه بهتر
💕💕
#شعر
سلام مداد زردم
بازم نقاشی کردم
آهای مداد آبی
بیداری یا که خوابی
آسمونو آبی کن
روزشو آفتابی کن
می خوام چمن بکارم
مدادشو ندارم
چمن که آبی رنگ نیست
زرد که باشه قشنگ نیست
مداد آبی و زرد
باید بهم کمک کرد
رنگ شما دوهر تا
میشه یه سبز زیبا
رنگو رو هم بذارید
اینجا چمن بکارید.
👶🏻 👧🏻
🏴بسته ویژه وفات
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی (ع)
می شود در این حرم
غصه های من تمام
تا که از در می رسم
تا که می گویم سلام
هر کسی در گوشه ای
می کند راز و نیاز
پر شده صحن تو از
عطر خوشبوی نماز
💠#شعر
🌼غنچه های مهدوی🌼
#قصه_متن
#آقا غوله و بزهای ناقلا
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بزهای ناقلا
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."چ
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
💕💕